راهافتادن جریان روشنفکری در غرب و در قرون 11 و 12 میلادی، بهصورت تقریبی همزمان است با اوج تمدن و فرهنگ ایران یعنی قرون 3 تا 6 هجری که تفکرات روشنگرایانه در ایران شکل میگیرد. چه نسبتی میتوان میان این دو وجه از روشنگری قایل شد؟
در ابتدا باید تفکیکی میان روشنفکری اروپایی و آنچه ما در اینجا مدنظرمان است، قایل شویم. آنچه از قرن دوازدهم و سیزدهم در غرب متداول شد و رشد پیدا کرد، مقدمات ایجاد روشنفکری بود اما منتهی به شکلگیری قشر روشنفکران نشد. این امر تا انقلاب کبیر فرانسه ادامه پیدا کرد، یعنی در قرن هجدهم است که با قشری از فهمیدگان و منتخبان جامعه مواجه میشویم که اینها افرادی چون دیدرو، دالامبر، مونتسکیو و... که اصحاب دایرهالمعارف فرانسه بودند و به این افراد در تاریخ روشنفکر گفتند. روشنفکری اما بعدها به صورت علمی و فلسفی کلمه، پایهگذاری شد و این هم قرن هجدهم و دوران حضور کانت است که او رسالهای معروف با عنوان «روشنگری چیست؟» را نگاشت. این کتاب در اواخر قرن 18 نوشته شد و به معنی روشنگری پرداخت و پس از او هم تمام فلاسفه و متفکران به این نکته پرداختند که روشنگری را معنا کنند. آن تحولی که آن را شرح دادم به هیچعنوان در ایران (و به این شکل) رخ نداده هرچند در فلسفه فارابی و سینوی و دوران رنسانس ایرانی- اسلامی که پیش از این شرح دادهام، ما با بیداری فکر روبهرو هستیم اما اینطور نبوده که به آن افراد بگویند روشنفکر. این بحث بیشتر اروپایی است چراکه اروپاییها 15 قرن از زیست خود را در قرون وسطی گذراندند و این دوران را تحت عنوان دوران تاریک میشناختند و پس از آنکه از این دوران بیرون آمدند، دوران پس از آن را دوران روشنی و روشنفکری نامیدند. اما چنین چیزی بهصورت تلویحی و غیرمستقیم در ایران مطرح شده است. برای مثال سهروردی در رساله معروف «عقل سرخ» به این امر میپردازد و میگوید «گر بگویم، تیغ باشد یا درخت» به این معنا که اگر نظراتم را فاش بگویم، یا سرم را میبرند یا به درخت آویزانم میکنند. به این ترتیب آنها هیچگاه جرأت نکردند به وضوح به شرح آن تاریکی بپردازند و اگر هم کسی پرداخت مانند عینالقضات همدانی و بسیاری دیگر جانش را در این راه از دست داد.
به این ترتیب میتوان گفت که روشنفکری در ایران امری است که زمانی از هند و عثمانی و بعدها از سوی غرب به کشور ما آمد؟
بله دقیقا. اما این امر در غرب هم با دشواریهای بسیاری شکل گرفت و زمانیکه اندیشه غربی به سوی خود بازگشت و انعکاس پیدا کرد و به نحوی عقلانی، انتقادی و انسانگرایانه به نقد خود پرداخت، روشنفکری شروع شد. روشنفکر کسی است که تنها نداند در جامعه زیست میکند بلکه بداند بهطور مضاعف و مشدد در جامعه میزید و باید به صورت مضاعف هم به مناسبات تاریخی، اجتماعی، سیاسی و ... فکر کند. در ایران اما این امر بسیار ناقص ماند و جنبههای عقلانی، انتقادی و انسانگرایانه گسترده پیدا نکرد و از سویی بستر مناسبی هم برای این امر وجود نداشت.
اما نحوه مواجهه با روشنفکری و روشنفکران در غرب هم دارای پستی و بلندیهای بسیاری بود و جریانهای روشنفکری در مواجهه با یکدیگر و جامعه با آنها مشکلات بسیاری را تجربه کردند.
بله اما درنهایت روشنفکری کار خود را پیش برد و این تقابلها نیز طبیعی بود. در آنجا بحث روشنفکری در دست دو گروه قرار داشت. نخست جریان پوزیتیویستی است که از کانت شروع شد و به آگوست کنت رسید که در این زمان بحث کامل فلسفی درخصوص روشنفکری و روشنفکران به وجود آمد و عقیده آنها اینگونه بود که در جامعه یکی از قشرهای اجتماعی امکان این را پیدا میکند که بر جامعه اشراف عقلانی پیدا کرده و توانایی این قشر اجتماعی بهحدی میرسد که روشنگری میکند و تنها این قشر است که میتواند آگاهی واقعی اجتماعی را منعکس کند. جریان دیگر هم جریانی بود که از زمان مارکس و در سنت قدیمی هگلی، شکل گرفت و نگاه به روشنفکری را از حوزه ایدهآلیستی خارج کرد. آنها میگفتند روشنفکر قشر اجتماعی است که از میان تحصیلکردههایی که کار یدی و دستی ندارد ولی نسبت به وضع کارگر آگاهی پیدا کرده و با پرولتاریا و تودهها کنار آمده و به شناخت مسائل آنها میپردازد، بلند شده است و به همین دلیل هم شعار اساسی مارکس این بود که در هر انقلابی، قلب انقلاب، کارگران و مغز آن روشنفکران هستند و زمانیکه قلب و مغز همزمان کار نکنند، آن انقلاب به ثمر نخواهد رسید. در مواجهه با هر دو جریان هم از ابتدای امر مخالفان گستردهای حضور داشتند و این جریانها نیز نحوه عمل یکدیگر را قبول نداشتند اما درنهایت چنین مخالفتهایی نتوانست مانعی اساسی در عملکرد روشنفکران هر دو دیدگاه و نسبت آنها با جامعه ایجاد کند و آنها توانستند اثرات گستردهای برجا نهند.
شما با این نظر موافقید که هرچه جامعهای حرکتش بهسمت دموکراسی سرعت یافته باشد، نیازش به روشنفکران کمتر میشود چراکه اقدام روشنفکری لازمه جامعهای است که نتوانسته از پس نیازهایش برآید؟
خیر. بحث دموکراسی مستقیما به روشنفکری مربوط نیست و دموکراسی بحثی است که باید زیرمجموعه اقتصاد سیاسی به آن پرداخت و ریشهها و الزامات دیگری را برایش برشمرد. زمانیکه سرمایهداری پیشرونده جهانی به وجود آمد، بسیاری از بخشهای زندگی فردی و اجتماعی را تحتالشعاع خود قرار داد. با نگاهی به اطراف میتوانیم این بورژوازی پیش رونده را ببینیم که در تمام ابعاد زندگیمان خود را نشان داده است. این امر به میزانی است که از کوچکترین بخش زندگی که خورد و خوراک است تا گستردهترینش را دربر میگیرد. این گستردگی در حدی بوده است که حتی میتوان آن را در زمره حرکتی انقلابی جست. چنانچه مارکس هم در مانیفست خود با وجود تمامی انتقاداتی که به سرمایهداری دارد، در سه صفحه میگوید که سرمایهداری بزرگترین نقش انقلابی را در طول تاریخ بازی کرده است. حالا بازگردیم به پرسش شما. این سرمایهداری در زیربنا، اقتصاد آزاد و در روبنا و بخش معنوی، دموکراسی را ایجاد کرد. به این ترتیب سرمایهداری آزاد در روبنا به سیاست دموکراتیک متکی است. به این ترتیب شما چه روشنفکر باشید و چه نباشید، در چنین فضایی زیست میکنید و اتفاقا شاید نتوان چنین چیزی را هم پذیرفت. بورژوازی متاخر هم که بعدها ایجاد شد خیلی صاف و ساده گفت من این دنیا را میسازم و من این فضا را اداره میکنم و به چیزی هم نیاز ندارم و این شما هستید که باید از من پیروی کنید. از اینرو نمیتوان دموکراسی و روشنفکری را ملازم دانست.