| بردیا راستین | مترجم |
این روزها که بنا بر جبری جغرافیایی (قرار گرفتن خانه اجارهای جدید در قلب محدوده طرح ترافیک!) مدتی است به استفاده از سیستم
حمل و نقل زیرزمینی پایتخت مجبور (یا شایدم محکوم!) شدهام، به حقایقی دست یافتهام که تا پیش از این تصوری هرچند کوچک نیز از آنها نداشتم. حقایقی که اگر تا پیش از این در خواب دیده یا از کسی میشنیدم در دسته مالیخولیاجات قرارشان میدادم! سطوری که در زیر میآید احتمال قریب به یقین برای بسیاری از خوانندگان خاطرهای دور و البته تکرار شونده جلوه خواهد کرد، اما چون برای این بنده کمترین هنوز داغ و تازه است ذوقزدگی ناشی از حیرت کمی بر آن افزوده شده است، اما آنچه به گنج تجربه دریافتم از اینجا آغاز میشود که وقتی با هزار مصیبت سوار مترو میشوید، اول بار پلاک فلزی نصب شده بر دیواره واگنها را میبینید که رویش نوشته «ظرفیت هر واگن ۱۴۴ نفر». در شرایط اوج ازدحام، شما تنها میتوانید گردنتان را به اطراف بچرخانید، البته گاهی وقتها این هم ممکن نیست. با گردش مختصر گردن به چپ و راست و تخمین چشمی، به راحتی در مییابید که در واگن بیش از ۲۰۰ پیکر انسانی تنگ کنار هم چیده شدهاند. در چنین شرایطی تنها میتوانید به نوک دماغ نفر روبهرو خیره شوید، یا تعداد موهای تهریش تازه بیرون آمده نفر بغلدستی را در نمایی درشت بشمارید. یا به تابلوی نمایشگر ایستگاههای مترو چشم بدوزید و خود را آماده کنید تا در ایستگاه مقصد، به هر شیوه ممکن حتی به قیمت کنده شدن دسته کیف یا آستین کت یا کاپشن، از این کنسرو فشرده انسانی بیرون بپرید. در این حالت نه به بوی بد دهان کسی باید فکر کنید، نه به رایحه شدید تعرق بدن اطرافیان و نه لگد شدن مکرر پایتان. سوسول بازی که نیست، شما سوار متروی تهران شدهاید! فشاری که در این سفر درونشهری بر تمامی اعضای بدنتان وارد میشود، بیدرنگ همه را به یاد فشار قبر میاندازد و هنگام پیاده شدن همچنان درد مختصری در برخی اعضا و جوارحتان حس میشود که البته چندان مهم نیست، عادت میکنید، اما این میان یکی از بدترین معضلاتی که خود مسافران میآفرینند، نشستن روی زمین و تکیه دادن به دیوارههای جانبی واگن در شلوغترین ساعات ازدحام مسافر است. بهانههای همیشگی هم خستگی، پادرد یا جمله و دلیل قاطع «به تو چه مربوطه» است. مهم نیست که دیگران هم خستهاند، پادرد و واریس و هزار مشکل دیگر دارند، یا آنها هم خیلی دلشان میخواهد که بنشینند. مهم این است که شما زودتر این نقاط استراتژیک را فتح کردهاید و راحت روی زمین پهن شده و جای ۳ مسافر به شکل ایستاده را اشغال میکنید. بالای سر شما دهها نفر درحال له شدن و اضمحلال هستند و شما آن پایین راحت نشستهاید و با گوشی تلفن همراهتان بازی میکنید. البته در ساعاتی که ازدحام، اندکی کمتر است، اتفاق جالب دیگری میافتد. هرکس وارد قطار میشود همان میله روبهروی در را میچسبد یا اصلا جلوی همان در ورودی میایستد تا در ایستگاه مقصد (که امکان دارد ۱۵ تا ایستگاه آن طرفتر باشد) پیاده شود. به این ترتیب فضای حدفاصل میان دو در ورودی کاملا خالی است و جلوی درها، آدمها گوش تا گوش تنگ هم ایستادهاند. کسی حاضر نیست کمی آنطرفتر برود تا هم خود راحت باشد و هم دیگران به آسانی بتوانند سوار و پیاده شوند. یا نکته دیگری که... اصلا بگذریم. مدتی است به این حقیقت میاندیشم که متروسواری در تهران یک جور خودآزاری و دیگرآزاری توامان و همگانی است. نمیدانم، شاید بعد از مدتی مثل دیگران به همه این داستانها عادت کنم و مانند همه آن دیگران، از سر ناچاری تنها سری به نشانه تاسف بجنبانم، اما... احتمالاً، شاید، حتماً، راهحلی باید باشد. نیست!؟