| سيدمرتضي توكلي|
قرار است عقب تاکسی سوار شوم. دو نفر نشستهاند و بغلی من چنان بیدریغ ولو شده که انگار دکمه جمعشدن ندارد. یا فکر نمیکند آدمیزادی مثل خودش سوار شده. یا من در جریان نیستم و جایی که به آن وارد شدهام، غصبی است و در حقیقت متعلق به او و بستگان اوست (خب شاید بهتر باشد اگر دارم سرِخط سوار میشوم، صبر کنم و در چنین وضعیتی، ترافیک کشدار را تحمل نکنم).
قرار است عقب تاکسی سوار شوم. یک نفر نشسته و من با ورود نفر بعدی قاعدتا افتادهام وسط دو نفر. این طرفی و آن طرفی مشابه شهربند بالایی نشستهاند. پاها به عرض شانه و گاهی بیشتر باز است و هر دو دارند دوسوی خیابان را مینگرند (خب شاید بهتر باشد اگر دارم سرِخط سوار میشوم فقط به صندلی جلو نشستن تن بدهم و لاغیر).
قرار است با هم زندگی کنیم ولی گاهی اینطور به نظر نمیرسد. گاهی میگویم چون هنوز خوشبینم و شما شاید به نتیجهای دیگر رسیده باشی.
قرار است اندازه خودمان را خودمان مراعات کنیم. خیابانهای شهر مهاجرنشین تهران پر است از دعوای آدمها. آدمهایی که گشاد مینشینند و تنگ نظر میاندازند. آدمهایی که در طول روز احساس خفگی میکنند از بس مرور میکنند چرا فلانی به فلان جا رسید، پولی به دست آورد، خانهای خرید، کسبوکاری به هم زد و «راحت» اینطور شد، ولی چرا دیگ برای من نمیجوشد؟
چرا مرور میکنیم بقیه چاق شدهاند و از این مرور لاغر میشویم؟ قرار است زندگی کنیم و همزمان انسان باشیم. ما شهربندان اگر به قاعده همان اندک فهم خود از انسانیت و اخلاق عمل نکنیم، آیا یقهای برای پاره کردن باقی میماند؟
پول ما در جیب نفر بغلی نیست و حق ما از توهین به دیگری تامین نمیشود. کسی که روزش را با مرور نداشتههای خودش و داراییهای دیگران به شب میبرد، نفسی در شبی آرام نمیکشد؛ آرامشش را پیش خور کرده، رفته است.
در اتوبوس، مترو و تاکسی سهم ما به اندازه صندلی یا جایگاهی است که ایستادهایم. کسی که حواسش به حق دیگری نیست، با خودکار سیاه دارد نقاشی شهر خوب را خطخطی میکند.