برگردیم به سال 67، زمانی که قطعنامه 598 امضا شد. حسوحال شما در اردوگاه اسارت چطور بود؟
با توجه به اینکه اردوگاه ما شامل بچههای قدیمی اسارت بودند و تجربه زندگی در اسارت را خیلی خوب داشتند و در رابطه با آزادی حتی تجربههایی داشتند، مثل برخی را تا فرودگاه برده و دوباره بازگردانده بودند، به همین خاطر بعد از قطعنامه زندگی عادی را خیلی به هم نزدند. به نوعی گوشهچشمی به آن قضایا هم داشتند. با این حال ناخواسته بیتابی برای آزادی در ما بهوجود آمده بود و این دو سال آخر اسارت بعد از قطعنامه خیلی سخت میگذشت. تا اینکه در سال 69 رادیوی عراق اعلام کرد که صدام حسین قرار است پیامی مهم صادر کند. با اینکه صدام در آنجا موضوع تبادل اسرا را مطرح کرده بود و برای حسنیت اولین گروه از اسرای ایرانی آزاد میشوند، باز هم زندگی روزمره ما دستخوش تغییر آنچنانی نشد. مگر تا دو ، سه روز مانده به آزادی دیگر ما خواب و خوراک درست و حسابی نداشتیم تا منطقه مرزی که آمدیم حتی 30 تا 40درصد گمان وجود داشت که این کار اتفاق نیفتد اما خوشبختانه این اتفاق رخ داد.
با توجه به صحبتهایی که از روحیه بچهها در اردوگاه تعریف میکند، آیا نشاندهنده این بود که شما با فضای اسارت خو گرفتهاید یا اینکه نشاندهنده روحیه مقاومت در شما بود؟
میشود گفت هر دوی اینها وجود داشت. ما در دوران اسارت با مدیریت فردی و جمعی شرایط سخت را تحمل میکردیم. آن خوگرفتنها ممزوج با تجربههایی بود که به دست آورده بودیم اما با داشتن روحیه مقاومت و استقامت، اجازه ندادیم که این بلاتکلیفی ما را دچار مشکل کند.
قبل از آنکه قطعنامه صادر شود، شما به فرار هم فکر میکردید؟
در اینجا لازم است که مطلب مهمی را عنوان کنم. بعد از آزادی ما برخیها آمدند درباره اسرا فیلم ساختند. متاسفانه این آثار دور از فرهنگ اسارت بود. بیشتر الگو گرفته از فیلمهای خارجی و هالیوودی بود. مثل فیلم فرار از اردوگاه و امثالهم. حتی سریالهای تلویزیونی که پخش شد، دور از فرهنگ اسارت بود. ای کاش آنهایی که این آثار را ساختند میآمدند تفاوتهای اسارت ما با سایر کشورهای دنیا را کشف میکردند و بعد مبادرت به ساختن فیلم میکردند. فرار بههرحال یک چیز مثبت برای زندانی محسوب میشود و منطقی آن است که زندانی و اسیر به فرار فکر کند و برای آن نقشه بکشد اما در اردوگاههای اسرای ایرانی با توجه به اینکه بچهها روحیه ایثار نسبت به هم داشتند، هیچوقت فرار را یک امر ارزشی نمیدانستند، بلکه یک نوع خودخواهی بود. اگر شما با توجه به شرایط موجود اقدام به فرار میکردی یک کار خودخواهانه کردهای، چرا که بعد از این کار شرایط برای دوستانی که ماندهاند بسیار سخت میشد. کما اینکه در سال 62 یا 61 بود که چند تا اسیر فرار کرده بودند، شرایط برای ما خیلی سخت شده بود. روزی چهار بار از ما آمار میگرفتند یا محدودیتهای دیگر. شاید اوایل فکر فرار در ذهن بچهها وجود داشت اما با توجه به این مسائل فرار را امر مثبتی نمیدانستند. حتی ما کسانی داشتیم که اهل عراق بودند یا در آنجا بستگانی داشتند بنابراین میتوانستند فرار موفقی داشته باشند اما هیچگاه فکر فرار نداشتند. حاج آقا ابوترابی دراینباره فرموده بودند کسی که فرار کند مانند این است که همبندانش در یک باتلاق هستند و او پا روی سر آنها میگذارد و فرار میکند. این تعبیر واقعا سرمشق بچهها شده بود. این ازجمله تفاوتهایی است که بچههای ما با اسرای سایر کشورها دارند که متاسفانه به این موضوعات پرداخته نشده است. حتی مردم ما تعالی روحی بچهها را هنوز نشناختهاند.
بعد از آنکه مشخص شد تا چند وقت دیگر قرار است آزاد شوید آیا پیشنهاداتی هم از سوی گروهکها یا خود عراقیها برای پناهندگی به شما میشد؟
بله. همان موقعها، جزییاتش یادم نیست اما یادم است از سوی سازمان منافقین آمدند و ما را تشویق کردند و حتی کارمندان صلیبسرخ این سوال را میکردند که آیا میخواهید به کشورتان برگردید یا نه. شاید این سوال در قانون سازمان صلیبسرخ باشد. نمیدانم. چون برای ما این موضوع اهمیت نداشت در مورد آن فکری نکردیم. البته نمیدانم اردوگاههای دیگر شرایط چطور بود چون بههرحال هر اردوگاه شرایط خاص خودش را داشت و ممکن است تفاوتهایی در اتفاقات کلی دوران اسارت شما شاهد باشید. اما در مورد اردوگاه ما برای همه محرز شده بود که بچهها به نظام و کشورمان عشق داشتند. من شنیده بودم اردوگاههایی بوده که منافقین در آنجا پایگاه داشته و تلاش زیادی کرده بودند، نیرو جلب کنند اما در اردوگاه ما حتی به خودشان جرأت ندادند وارد اردوگاه شوند. یادم است یک روز ابریشمچی آمده بود در همان قسمت عراقیها مانده بود و یک تعدادی از بچههای ما را به آن طرف برده بودند تا برایشان سخنرانی کنند که بچههای ما هم جوابهای دندانشکنی بهشان داده بودند.
تصوری هم از وضع موجود ایران داشتید؟ رویابافی هم میکردید؟
آنچه که بیش از همه میشود تصور کرد برای فردی که در تنگنا قرار دارد، نیاز به خبر است. ما قبلا اهمیت خبر را نمیدانستیم ولی وقتی اسیر شدیم، خبر برایمان بسیار مهم بود. از راههای مختلف تلاش میکردیم خبر به دست آوریم. یکی از دست به نقدترین راهها، رادیو بود که برخی مواقع نداشتیم و در برخی موارد در شرایط بسیار سخت اخبار رادیو را به دست میآوردیم و بین بچهها تقسیم میکردیم. حتی مواقعی که رادیو نداشتیم از اخبار خود عراقیها که پخش میشد، تحلیلهایی میکردیم و نتایجی به دست میآوردیم. یکی از منابعی که پیش میآمد اسرای جدید بود یا اسرایی که از اردوگاههای دیگر میآمدند یا از بیمارستان برمیگشتند. اما در ایام نزدیک به آزادی، رادیو داشتیم و حتی خطبههای نماز جمعه را هم میشنیدیم. حتی بچههایی که میآمدند اخبار را در آسایشگاه به بچهها منتقل کنند، ابتدا آن تیتراژ معروف خبر که سرود «وحدهوحده» بود را اجرا میکردند و با همان لحن گویندگان خبر، اخبار را به بچهها منتقل میکردند. ولی میخواهم به شما بگویم بهرغم آنکه خیلی هم بیخبر نبودیم اما آنچه که ما تصور میکردیم از وضع ایران با وضع موجود تفاوتهای زیادی داشت. بیاغراق بگویم سطح اعتقادی بچههای آزاده بسیار بالاتر از فضای جامعه بودند. با اینکه در اوج فشار بودند اما بسیار پاک و سالم مانده بودند و ارتباط نزدیکی با خداوند برقرار کرده بودند. چون دوران اسارت شرایط تزکیه را به ما داده بود. اوایل که آمده بودیم، موزیکهای رادیو برایمان خیلی عجیب بود. ما در اردوگاه موزیک رادیو عراق را گوش نمیدادیم یا مثلا ارزش پولی که سراغ داشتیم، کمتر شده بود. بههرحال متوجه شدیم که شرایط بسیار تغییر کرده است و کمی طول کشید تا بچهها ما با فضای جامعه آزاد خو بگیرند.
لحظهای برایتان پیش آمده که دلتان برای دوران اسارت تنگ بشود؟
من که همیشه دلتنگ اسارت هستم، شاید این حرف برای خیلیها معنی نداشته باشد یا فکر کنند اغراق میکنم اما در همه تنگناهای اسارت یک حس معنوی شیرینی برای آدم بهوجود آمد اما آن شیرینی الان نیست. به لحاظ شرایط مادی و جسمی الان خیلی راحتتر هستیم، نسبت به دوران اسارت. ولی همه اینها یک نوع لذت و راحتی دارد اما لذت معنوی یک حس ارضاکنندهای است که وقتی به انسان دست میدهد قابل مقایسه با لذت رفاه مادی نیست. بچهها دائما لذت با خدا بودن حس میکردند. اکنون دهها برابر لذت مادی ما بیشتر شده اما دهها برابر لذت معنویمان کمتر شده است.
پس حاضرید که دوباره برگردید به اردوگاههای اسارت؟
قطعا نه. با این حال خیلی دلم تنگ میشود برای آن حس و حال معنوی که لذتی بسیار بیشتر از رفاه مادی به من میداد.
موانع داشتن آن حال و هوای معنوی در دوران آزادی چه بوده است؟
به نظر من در دو قسمت قابل بررسی است؛ یکی شرایط درونی و یکی شرایط خارجی. در شرایط درونی آدم ارتباط معنوی با خداوند برقرار میکند اما اینجا به خاطر مشغلههایی که در زندگی آزاد وجود دارد این ارتباط را کمتر میکند. مثلا تشکیل خانواده، شغل مناسب، درآمد مناسب و مدیریت خانه سبب میشود که زمان زیادی را صرف آنها کنی. بنابراین از معنویت دور میافتی. خیلی سخت است که انسان در حال کسب معاش به درونیات هم توجه داشته باشد اما در اردوگاه فرصت کافی برای رابطه با خدا داشتیم. یک بخش دیگر به شرایط بیرونی بستگی دارد. ما نمیتوانیم منزوی باشیم باید با مردم جامعه ارتباط برقرار کنیم. این ارتباط یکسری مسائل تلخ را هم نشان میدهد. از نظر مسائل اجتماعی و فرهنگی ما نمیتوانیم این تلخیها را نادیده بگیریم. بنابراین درگیر آن مسائل میشویم. بنابراین ناخودآگاه دور میشوی از آنچه که دوست داری داشته باشی. بههرحال این واقعیت است که برای یکسری اعتقادات تلاشهایی شده است اما وقتی نتیجه و شرایط چیز دیگری است مشغلههای تازه به وجود میآید.