مرد میانسالی سوار بر اتومبیل کورسی و تندروی خود در بزرگراه میراند. او هرچه میگذشت، بیشتر بر پدال گاز فشار میآورد و سرعتش به ١٦٠ کیلومتر در ساعت رسیده بود. مرد در اوج هیجانِ سرعت، نگاهی به آینه انداخت. یک اتومبیل پلیس به سرعت در پی او بود و آژیر میکشید. مرد اندکی مردد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. بر سرعتش افزود. به ١٨٠ رسید و سپس ٢٠٠ را پشت سر گذاشت، از ٢٢٠ گذشت و به ٢٤٠ رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد. ناگهان به خود آمد و از کاری که کرده بود خجالت کشید. از سرعتش کاست و سپس در کنار جاده منتظر ایستاد تا پلیس برسد. اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقف کرد. افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: «10 دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. ضمن اینکه به هشدار ایست من توجهی نکردی. تنها اگر دلیلی قانعکننده برای این سرعت دیوانهوار داشته باشی میگذارم بروی.» مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت: «میدونی جناب سروان، سالها قبل همسرم از من طلاق گرفت و با یک افسر پلیس ازدواج کرد. وقتی شما رو آژیرکشان پشت سرم دیدم، فکر کردم داری اونو برمیگردونی!» افسر خندید و گفت: «روز خوبی داشته باشید، آقا.» برگشت سوار اتومبیلش شد و رفت!