| چخوف|
دایی وانیا: چقدر وحشتناک. من قصد آدمکشی داشتم. آن وقت مرا دستگیر نکردند و به دادگاه نکشاندند. معلوم میشود مرا یک دیوانه میدانند. {با کینه توزی میخندد}من دیوانه هستم ولی آنهایی که بیلیاقتی، حماقت و سنگدلی ننگینشان را پشت شخصیت یک دانشمند و پروفسور مخفی میکنند دیوانه نیستند؟ آنهایی که همسر یک پیر مرد میشوند و بعد مقابل چشم همه به او خیانت می کنند دیوانه نیستند ؟....
یک دارو به من بده من چهل و هفت سال دارم اگر فرض کنیم قرار باشد شصت سال زندگی کنم هنوز سیزده سال دیگر باقی مانده. این سیزده سال را چگونه بگذرانم؟چه کار کنم؟چطور این سالها را طی کنم؟آه میفهمی؟ میفهمی؟ کاش میشد بقیه عمر را یک جوری به سبکی نو وتازه شروع کرد.کاش یک صبح روشن و آرام از خواب بر میخاستی و احساس میکردی یک زندگی جدید منتظر توست. همه گذشتهها فراموش شده و مانند دودی به هوا رفته.یک زندگی نو را شروع میکردی... بگو چگونه باید آن را شروع کرد.
آستروف: {با تاسف} آه چه میگویی! دیگر چه زندگی جدیدی ؟ وضع من و تو دیگر همین است!
دایی وانیا:راست می گویی؟
آستروف: کاملا یقین دارم.
دایی وانیا: دوایی به من بده {اشاره به قلبش}اینجا می سوزد.
بخشی از نمایشنامه دایی وانیا