| ناصر فکوهی | استاد انسانشناسی دانشگاه تهران و مدیر «انسانشناسی و فرهنگ» |
روزمرگی (quotidienté)، تعبیری که هانری لوفبور، به کار میبرد، فرایندی است از خود بیگانهساز و هر چند این معنا را او خود از مارکس و واژه «از خود بیگانگی» (aliénation) گرفته است، با آنچه در ادبیات مارکسیست و در نزد خود او در رویکردی از جامعهشناسی سیاسی، وجود دارد، متفاوت است. در مارکسیسم، «از خود بیگانگی»، خاص طبقه زیر سلطه و به تعبیر آن، کارگران است که با محصول کار خود و ابزارهای تولید این محصول به دلیل فرایند سرمایهداری بیگانه شده و همین یکی از دلایل نگونبختی آنها است. هم از این رو در نگاه مارکس، از خود بیگانگی لزوما به نوعی انفعال میانجامد. تفکری که در لنینیسم به اوج خود رسید و به یک برنامه کاری سیاسی تبدیل شد زیرا «انفعال کارگران» بهانهای شد که حزبی متشکل از روشنفکران با ریشههای اغلب بورژوایی، خود را نه فقط محق بدانند که به جای کارگران عمل کنند بلکه عملا سرکوب سرمایهداری را به شیوههایی بسیار وحشیانهتر علیه همین کارگران ادامه داده و تشدید کنند. این روشی بود که بعدها تقریبا در همه جنبشهای چپ کشورهای درحال توسعه، جنایتآفرین بود و در برخی از موارد نیز چون انقلاب چین و خمرهای سرخ در کامبوج به نسلکشیهای گسترده انجامید.
اما اگر به روزمرگی لوفبوری بازگردیم، ریشههای آن را باید بیشتر در مکتب فرانکفورت یافت که فرهنگ را بیش از پیش دغدغه اصلی خود قرار داد و به شدت به فرهنگ بورژوایی حمله برد. اما نقطه افتراق دیگری نیز در نظریه لوفبور بهرغم تاثیری که از نومارکسیهای فرانکفورت و پیش از آنها از گرامشی پذیرفته بود، وجود داشت و آن اصل شهر به مثابه یک «حق» به مثابه نوعی از «آزادی» و درنهایت نوعی از «زیبایی شناسی» بود. شهر به مثابه یک «هنر»، شهر به مثابه یک متن که میتوان به تعبیر و به روش بارت آن را در خوانشی شاعرانه قرار داد و همچون او یک توکیوی خیالی در ژاپنی افسانهای برای خود ساخت(1980).
لوفبور در این بازخوانی نظریه مارکسی، شهر را به شکلی ایجابی و نه سلبی مطرح میکند و هم از این رو است به باور ما که از نظریه لوفبوری شهر حتی در منفیترین ابعاد آن یعنی مسأله روزمرگی و تکرار از خود بیگانهساز شهر و عناصر آن، میتوان به نظریه عمیقا متفاوت رسید: شهری که پیر سانسو(Pierre Sansot)، در کتاب کلاسیک خود «شاعرانگی شهر» (یا بوطیقای شهر) (1996) به آن میرسد. شهری که در آن کالبدها، اشیا، روابط، نشانهها و... همه در قالبی زیباشناختی تعریف و تفسیر و بازخوانی میشوند: حرکت در شهر، از میان انسانها و پیشپاافتادهترین اشیا، دائما فرایندی رنگارنگ و بیپایان از دالها و مدلولها را میسازد که میتواند انسان را نه به مثابه انسان «طردکننده» (exclusif) فوکویی یا انسان «سلطهگر» نیچهای، بلکه به مثابه انسان دگردوست(altruiste) روسویی، همان انسانی که مونتنی، دیدرو و اصحاب دایرهالمعارف از او سخن میگویند و در نهایت کلود لوی استروس در «اسطورهشناسیها»یش به دنبال اوست، را متبلور کند. این انسان در تبلور هستی شناسانه خود انسانی است به تعبیر یوهان هویزنگا (Johan Huizinga) «انسان بازیگوش» (homo ludens) و یا به تعبیر الن دیسانایاکه (Ellen Dissanayake) «انسان زیباییشناس» (homo aesthiticus) است. شهر در این معنا میتواند و شاید بتوان گفت، باید شهری زیبا یا شهری آکنده از هنر باشد. زیبایی در اینجا شکلی اساسی از بیان انسان، نه فقط در فرهنگ او بلکه در طبیعت اوست: شکلی که انسان را با آرامش، هماهنگی با جهان طبیعی و هستی تعریف میکند، هنری که میتواند و باید در همه لایههای کالبدی و ذهنی شهر حضور داشته باشد تا روزمرگی را به یک لذت در معنای اروس در «اروس و تمدن» مارکوزه (1955)، یعنی لذتی پایدار و یک اتوپیای زنده، تبدیل کند، یعنی درست به نقطهای در عکس دوزخ روزمرگی در معنای از خود بیگانهساز.
از این لحاظ، با فاصلهگرفتن از لوفبور که واقعیتی موجود را تشریح میکند، بدون آنکه این واقعیت را نفی کنیم میتوانیم با آسودگی خیال به سراغ سانسو یا دوسرتو (De Certeau) برویم که واقعیتی آرمانی را آرزو میکنند. شهری که در آن هنر، حرف نخست را میزند و از همین جا میتوان به دو نوع هنر نیز رسید (هر چند ناچاریم در این مطلب کوتاه بحث اندیشمندان خارقالعاده «مطالعات فرهنگی» در مکتب بیرمنگام را کنار بگذاریم). هنر شهری به مثابه عاملی در فرو رفتن کنشگر در سطحیترین و ناپایدارترین غرایزش که شهر میتواند آن را با تبدیلکردن خود به یک تابلوی زشت و بزکشده بزرگ تبلیغاتی ایجاد کند: شهری که تبلیغات و کالاییشدن مثل طاعون و جذام، همهچیز و همهکس و همه روابط در آن را آلوده کردهاند و زخمهای این شکنجه را میتوانی در همه جا، از در و دیوارها و تا سر و روی آدمها ببینی یا برعکس شهری که میتواند به شعری زیبا و لطیف تبدیل شود که در آن، هنر به مثابه زبان فرهنگ، با زیبایی طبیعی به مثابه هنری زنده و بیولوژیک یا هنری جسمانی به یکدیگر پیوسته و از هر لحظه، از هر شیئی و از هر حادثه و از هر اثر و تاثیری شکلی، به معنای اخص کلمه، چارچوبی بسازند برای ایجاد انگیزه و هموارکردن راه برای ایجاد شهری دیونیزوسی، برای دستیابی به لذتی زیباشناسانه و آزادیبخش بهگونهای که بارت در ادبیات آن را میبیند(1977) . از این نظر تنها ابزاری که میتواند ما را از افتادن به دام از خود بیگانگی در تمام معانیاش نجات دهد و شهر شاعرانه را ممکن کند، هنر است.
منابع در نزد نویسنده محفوظ است.