ساعت 9 صبح - خیابان شلوغ – شیخفضلالله به طرف میدان صنعت
تاکسی زردرنگ، پیکان زهوار دررفته، کنار پایم توقف میکند. سوار میشوم. پیرمردی حدودا 70ساله با عینکی ضخیم، لباسهایی ژنده، راننده است. تهریش نامرتبی دارد که مشخص است از بيحوصلگی آنها را نتراشیده است. انگار وسط صحبت راننده با تنها مسافری که پیش از من، پیش او نشسته بود، رسیدم. مسافری جوان با کت و شلوار آبی رنگ. دو نسل متفاوت، با دو نوع پوشش مختلف، در فاصلهای کمتر از نیممتر کنار هم نشسته بودند. اما ظاهرا افکارشان، همسو بود. با یکدیگر متواضعانه و مهربانانه سخن میگفتند.
پیرمرد از پیری میگفت: چشمانم درست و حسابی نمیبیند؛ زانوانم درد میکنند.
مسافر جوان: ماشاءالله دلتان جوان است. روحیه خوبی دارید.
پیرمرد، گل از گلش شکفت. انگار سالهای زیادی بود که کسی چنین حرفهایی را به او نزده بود.
پیرمرد: چه باید کرد... زندگی است... باید بهنحوی خودم را سرگرم کنم. رانندگی برایم سرگرمی است و البته کار.
مسافر جوان: همینکه روحیه شاداب خود را حفظ کنید، خوب است. پیری که برای همه میآید.
پیرمرد: بله؛ اما آدم در جوانی باور نمیکند که روزی پیر شود. چشمهایت ضعیف میشوند؛ گوشهایت کم میشنوند؛ درد زانو اجازه راه رفتن به تو نمیدهد؛ ضعف، خستگی، کمردرد، همه اینها هست.
مسافر جوان: اگر در جوانی باور میکردید که روزی پیر خواهید شد، تفاوتی میکرد؟
پیرمرد: حتما تفاوت میکرد. شاید لذت بیشتری از جوانیام میبردم. خیلی کارها را انجام نمیدادم، خیلی کارها را هم انجام میدادم. شاید بیشتر قدر جوانیام را میدانستم.
مسافر جوان لبخندی زد: چگونه میتوانم قدر جوانیام را بدانم؟
پیرمرد سکوت کرد. به سوال مرد جوان فکر میکرد. اما دیگر پاسخی نداد.