مردی در کنار ساحلی دورافتاده قدم میزد. در فاصلهای دور، زنی را دید که مدام خم شده، چیزی را از روی زمین برداشته و آن را توی اقیانوس پرتاب میکند. مردی کمی نزدیکتر که شد دید زن بومی، صدفهایی را که به ساحل افتادهاند در آب میاندازد. مرد که حسابی تعجب کرده بود از زن پرسید: «شما چه کار میکنید؟» زن پاسخ داد: «این صدفها را داخل اقیانوس میاندازم. الان موقع مد دریاست و آب این صدفها را به ساحل دریا آورده. اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.» مرد با تعجب گفت: «متوجهام، ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمیتوانی همه آنها را به آب برگردانی چون خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل هم نیست. این کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمیکند؟» زن بومی لبخندی زد، خم شد، دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: «اما برای این یکی اوضاع فرق کرد!»