| نعمت مرادی |
«از همان راهی که آمدی، برگرد» نام چهارمین کتاب و به نوعی جدیدترین کتاب فرشته نوبخت است که از سوی انتشارات چشمه درصدوسی صفحه روانه بازار کتاب شده است. این رمان با روایت چهار شخصیت پیش میرود. (شیوا، سیامک، سعید و مریم) که هر کدام از این شخصیتها ساختار ذهنی و بیرونی خودشان را روایت میکنند. شالوده رمان، تمی اجتماعی را یدک میکشد. ساختار رمان دو چیز را بسیار خوب به تصویر میکشد، یک نظم روایتها و دو شاکله زمانی آنها، این به این سبب است که نویسنده تلاش میکند که در طول مسیر روایتها و خردهروایتهای درهم تنیده شده، باعث منطبق شدن این دو مهم باشد؛ تا بتواند به حرکات و رفتارهای غیرعادی شخصیتها و نقاط تاریک آنها از جنبههای مختلف دست یازد. نویسنده میکوشد تا بهوسیله لحن شخصیتها، جایگاه آنها را در سطوح مختلف اجتماعی به تصویر بکشد. کارلوس فوئنتس در آغاز مقاله سروانتس و در نقد خواندن میگوید: اگر از من بپرسند. عصر جدید یک زندگی از کی برای انسان شروع میشود. میگویم: آن زمانی که دن کیشوت لامانچا در سال 1605 دهکده خود را ترک کرد و به میان دنیا رفت. برای شکل گرفتن زندگی بر مبنای ساختاری جدید، او رفت و دید دنیا آنطور که او در کتابها خوانده است، نیست. او رفت و کشف کرد که دنیا هیچ شباهتی به آنچه خوانده و دیده است، ندارد.
فرشته نوبخت، نویسندهای است که توانسته بهوسیله همین لحن، تناقضات رفتاری درونی شخصیتهایش را به تصویر بکشد و بعد دیگری به مسأله بدهد. بعدی که از طریق لحن توانسته است به یک بینامتنیت در روایت و خردهروایتهای که در روایت اصلی تنیده شده است، ختم شود. نه این مسأله بل ارجاع دادن نویسنده به متنهای دیگر، تاثیر خوبی را در روند کلی رمان ایجاد کرده است. هر چند در سالهای اخیر خیلی از منتقدان تعریفهای به غیر از آنچه ژولیا کریستوا ارایه داده بود به خورد مخاطب دادند. بینامتنیت در این رمان یکی از های خوب به شمار میرود که خانم نوبخت در ساختار کلی رمان توجه ویژهای به آن داشته است. در ساختار کلی بینامتنیت هیچ متنی بدون پیشمتن نیست.
کریستوا میگوید: «هیچ چیزی با هیچ خلق نمیشود. حتما گذشتهای با آن است». ای واقعی و براساس و پایه تجربیات زیستی یا مشاهدات عینی، یا ای که ساخته ذهن انسان است. انسان با اش زنده است. همانگونه که در این اثر گذشته «شیوا» با اوست. ساختاری نهادینه شده در ذهنش. چطور میتوانست گذشتهاش را جا بگذارد. آیا «کافه وارتان» که خود نمادی از یک دنیای متفاوت بود، میتوانست او را به جلو سوق دهد؟ «نمیدانم دقیقا چه روز مزخرفی بود که توی کافه وارتان دیدمش، تازه از کار بیکار شده بودم و هنوز کفگیرم تهدیگ نخورده بود. هر روز میرفتم کافه مینشستم. یکی دو نخ سیگار میکشیدم و زل میزدم به شکارهام که خودم را از یاد میبردند».
شیوا، انسانی واکنشگراست. او نسبت به محیطهای شبیه سیامک واکنش نشان میدهد. رفتارش پاسخی به تحریک است. یک تحریک آرزوهایش و دوهای رفتاری که قسمتی از این تحریکها بیرونی است و تا حدودی هم درونی. او میخواهد نشان دهد رفتاری پیچیده دارد اما در سادگیهایش غرق میشود. برعکس شخصیت سیامک نشاندهنده یک انسان تفکرکننده است که همه چیز را دوست دارد زیر نظر بگیرد و به نوعی با شخصیتهایی که میتوانند برای او سودی داشته باشند، تعامل کند. او دوست دارد بقیه برای او پلکانی باشند که او بتواند از آنها بالا برود. شناخت نویسنده از شخصیتهای اصلی و فرعی، شناختی قابل تامل است. او با زبانی بینابین و تصویری دست به ساخت مفهوم میزند. تا مخاطب بهوسیله کششی که در فصل رمان ایجاد شده است. تا پایان رمان پیش برود اما این پیش رفتن از نوع همذاتپنداری آنی در ساختار کلی رمان در حالتی نسبی شکل میگیرد تا نویسنده یکی دو قدم جلوتر از مخاطب حرکت کند. سعید و مریم دو تا کاراکتر دیگر در این رمان هستند که بار زیادی از رمان را به دوش میکشند.
میتوان آنها را از طریق نوع روابط اجتماعی، لحن، نوع رفتارهای بیرونی و نوع ادا کردن کلمات و نوعی تکیهکلامهای جزیی بهتر شناخت که خانم نوبخت تا حدودی موفق عمل کرده اما تنها ضعفی که گریبانگیر این رمان است. ضعفی است که در عدم وجود تاویل در روند کلی رمان است. به جز بخش پایانی که تقریبا نویسنده پایان بازی را انتخاب کرده است و قضاوت را به عهده مخاطب گذاشته است. «به نظرتون اونا برمیگردن؟» نگاهم نکرد و لیوان چای ریخت و نشست روی صندلی. گفت: «دم صبحی تو جاده هراز کوه ریزش کرده و هفتادوهشت ماشین له شدن».