این اواخر بابا را خیلی کم میدیدیم. تا 2 ماه پیش حداقل هفتهای یک بار به ملاقاتش میرفتیم اما مدتی بود که مامان دل و دماغ سابق را نداشت و به التماسهای ما برای دیدن بابا توجه نمیکرد. چیزی به عید نمانده بود و امکان داشت امسال، اولین نوروزی باشد که آن را بدون او تحویل میکنیم. یک هفته به مامان اصرار کردیم تا بالاخره راضی شد برای سال تحویل همه خانواده دور هم جمع شویم، درست مثل همه سالهای گذشته. دیدن بابا روی تخت آن آسایشگاه سرد و خاموش برای ما بچهها سخت بود. تا رسیدیم بغلش کردیم. چند دقیقهای بیشتر به تحویل سال نمانده بود. آرام آرام به تلویزیون کوچکی که گوشه اتاق برای خودش کار میکرد نزدیک شدم. یادم آمد پرستارها همیشه به ما گوشزد میکردند برای بیمارهایی مثل بابا سر و صدا مثل سَم است. لحظه تحویل سال فرا رسید. نمیدانم چه شد که پیچ صدای تلویزیون را تا آخر چرخاندم. تا توپ سال نو دَر شد، بابا از روی تخت پایین پرید، روی زمین دراز کشید، دستهایش را گذاشت روی سرش و فریاد زد: «بخوابید روی زمین... بخوابید روی زمین...». مامان گریه میکرد. پرستارها آمدن و بابا را از روی زمین بلند کردند. بابا همچنان فریاد میزد و من در آن لحظات تنها به این فکر میکردم چرا توپ تحویل سال، او را که جلوی بمب و توپ صدام ایستاده بود اینقدر ترساند.