خاطراتی از محمدرضا معاونی (عکاس، فیلمبردار و نقاش) و پیشکسوت عرصه امداد و نجات جمعیت هلال احمر
 
امدادگران بی‌مرز
 

 

  [ شهروند]   در هفته‌های گذشته خاطراتی از امدادگران و فعالان عرصه امداد و نجات هلال احمر را گزینش و روایت کردیم. امروز خاطراتی از محمدرضا معاونی، یکی دیگر از عزیزان این عرصه را در نظر گرفته‌ایم. معاونی، متولد سال 133۲ در اهواز، امدادگر، عکاس، فیلمبردار و نقاشی است که در عملیات‌های طریق‌القدس، تپه‌های الله‌اکبر، فتح المبین، بیت المقدس، والفجر مقدماتی، ثامن الائمه و فاو به عنوان رزمنده امدادگر حضور داشته است. همچنین در زلزله رودبار و منجیل و بم به کمک آسیب‌دیدگان شتافته و در ماجرای پناهندگان عراقی و کویتی در جنگ‌های مرزهای غربی و جنوبی، امدادرسانی در افغانستان، سوریه، جنگ 33 روزه لبنان، عراق و عربستان به امدادگری پرداخته. او همچنین پنج بار به عنوان امدادگر به مکه مکرمه اعزام شده و مسئول امدادرسانی در سانحه سقوط هواپیمای خرم‌آباد نیز بوده و البته همه این موارد بخش کوچکی از فعالیت‌های این پیشکسوت هلال احمر است. از مسئولیت‌های او نیز می‌توان به مدیریت روابط عمومی هلال احمر خوزستان در دوران هشت ساله دفاع مقدس، مدیریت هلال احمر آبادان، معاونت امداد و نجات خوزستان، معاونت امداد و نجات لرستان و رئیس جمعیت هلال احمر اشاره کرد. این پیشکسوت عرصه امداد و نجات، بعد از بازنشستگی به طور مستمر و داوطلبانه در مسئولیت‌های امور ایثارگران، شورای راهبردی امداد و نجات و مدیریت کانون بازنشستگان هلال احمر خوزستان فعالیت دارد. آنچه در ادامه می‌خوانید بخشی از خاطرات این پیشکسوت که از کتاب «امدادگران بی‌مرز» نوشته لیلا باقری انتخاب کرده‌ایم. مصاحبه‌های این کتاب را میترا مازندرانیان به عهده داشته و کتاب توسط مؤسسه آموزش عالی علمی کاربردی هلال ایران چاپ شده.


اولین سوال بعد از بیهوشی
اولش به ما خبر رسید شهید شده است. کار خدا بود که بعد از نود و سه روز بی‌هوشی زنده ماند. «رضا فداکار» در عملیات محرم مجروح شد. سال ۶1 بود و جبهه غرب. خمپارهای جلوی پایش منفجر شده و ترکش خمپاره به پیشانی‌اش خورده بود. قسمتی از پیشانی از بین رفت و حفره‌ای در آن درست شد. زخم ناسوری بود. به هوش که آمد، تنها کسی که شناخت مادرش بود. تنها چیزی هم که پرسید، حکم نماز قضاهایش بود در وقت بیهوشی. بهش قول دادم درباره حکم نمازها سؤال کنم. در ملاقات بعدی گفتم: «رضا قضای همه را باید بخوانی». یک‌باره قیافه‌اش خیلی بانمک شد و زد زیر خنده و گفت: «کاش شهید شده بودم!» ۸ ماه بعد هم دوباره برگشت جبهه، سراغ امدادگری. در مرحله دوم عملیات محرم بود که باز ترکشی خورد پشت سرش. صدام انگار افتاده بود دنبال رضا که شکارش کند و خوشبختانه نتوانست.

 موقعیت حادثه، خانه خودت!
چیزی به اذان ظهر نمانده بود که چند نقطه از اهواز را بمباران کردند. سال 65 همیشه بعد از بمباران، نیروهای امداد در کسری از ثانیه به سمت محل انفجار سرازیر می‌شدند. به تاخت می‌رفتیم و دعا می‌کردیم خرابی زیادی به بار نیامده باشد. بعد از گذشت چند سال از جنگ، هنوز کسی به دیدن آوار و جنازه زیر آوار عادت نکرده بود و با هر صدای انفجاری دل‌مان از جا کنده می‌شد. آن روز با رضا فداکار راه افتادیم سمت محل حادثه. راننده آمبولانس بود. اهواز را بد کوبیده بودند و باید انتخاب می‌کردیم به کدام بخش محله برویم. راه افتادیم و هنوز نرسیده بودیم به موقعیت که رضا گفت برویم سمت لشگرآباد؟ در مقایسه با بقیه موقعیت‌ها نزدیک‌تر بود. گفتم برویم. دستی را خواباند و گفت: «به کوچه پس کوچه‌هاش هم خوب واردم.» کمی که گذشت حس کردم هرچه به محل حادثه نزدیک‌تر می‌شویم، رضا دستپاچه می‌شود و دلواپس. دست‌هایش روی دنده می‌لرزید و عصبی دنده را بالا و پایین می‌کرد. دی ماه بود اما دانه‌های درشت عرق از روی پیشانی سر می‌خورد و لب‌های خشکش به سفیدی می‌زد. قرار نداشت و تا برسیم، مرتب پشت فرمان جابه‌جا می‌شد. اضطرابش مرا هم مضطرب کرد اما چیزی نگفتم. گذاشتم پای حال بدی که همه‌مان بعد از هر انفجار داریم. ولی تازه آنجا که رضا هراسان از آمبولانس بیرون پرید و فریاد زد «یا ابوالفضل»، فهمیدم که عراقی‌ها درست زده‌اند وسط خانه‌اش. مردم دور جایی جمع شده بودند که تا چند دقیقه قبل خانه بود و پناه خانواده‌ای. حلقه‌شان را به سختی کنار زدیم و وارد خانه شدیم. هنوز خانه بود. گیریم که چیز زیادی ازش باقی نمانده بود. اما هنوز خانه رضا بود و دلم نمی‌آمد فکر کنم وارد خرابه‌ای می‌شوم. ولی در واقعیت، نه آن خانه دیگر خانه بود و نه رضا، آن مرد جوان چند دقیقه قبل. از این سو به آن سو می‌دوید و فریاد می‌زد. من از او بدتر. به عنوان امدادگر باید خونسردی خودمان را حفظ می‌کردیم و قرص و محکم، به چیزی جز بیرون کشیدن تن ها از زیر آوار فکر نمی‌کردیم. اما رضا توی شوک بود و اول باید فکری برای او می‌کردم تا با هم کاری کنیم برای تن های زیر آوار که نمی‌دانستیم جانی برای‌شان مانده است یا نه. وقتی چند تا از بچه محل‌ها برای کمک آمدند، اوضاع رضا بهتر شد و در حیرت ماندم که چطور رضا بزرگی حادثه را تاب آورد و زود برگشت در قالب امدادگر تیز و فرزی که باید باشد. این وقت‌ها فقط خانه روی هم آوار نمی‌شود بلکه تمام عصب‌هایت هم به هم می‌پیچد و روانت فرو می‌ریزد. اما رضا به موقع جلوی آوار شدن روانش را گرفت. چنگ زد به ستونی که نمی‌دانم چه بود و نگذاشت اعصابش از هم بپاشد. با هم تند و تند آوارها را کنار زدیم. داد می‌زدیم روی آوار نروید... تجمع نکنید... اینجا را بردارید... آنجا را... از این طرف و... و با دست خالی آوار را کنار زدیم. رضا اشک می‌ریخت و با ما آجر و خاک کنار می‌زد و بعد با دست‌های خودش نوزاد چندماهه‌اش را با جمجمه‌ای داغان از زیر تل آوار بیرون کشید... و بعد پدرش را با تنی کوفته.... بدن نوزادش را در آغوش گرفت و پشت آمبولانس گذاشت. بعد پدرش را. همسرش پیدا نمی‌شد. بیشتر گشتیم. رضا دیوانه‌وار برای جستن آخرین تن تلاش می‌کرد. آخرین پاره ای که او را به جایی وصل می‌کرد و ستون روح و روانی که هنوز سرپا بود و با کمک آن اعصابش را از فروپاشی نجات داده بود. بالاخره پیدایش کردیم. اما با دیدنش زانوهای رضا سست شد. ستون در حال افتادن بود، نزدیک بود سستی زانو و لرزش پاها بیشتر شود و رضا بیفتد از هول چیزی که می‌دید. شکم همسرش شکافته و دل و روده‌ها بیرون ریخته بود. فکر کردیم او هم رفته است و باید تن بی‌جانش را جا بدهیم کنار دو تن دیگر و بنشینم پشت فرمان و جای رضایی که زیر آوار خودش مانده برانم که صدای ناله‌های همسرش را شنیدیم. رضا تا فهمید همسرش زنده است، دوباره محکم ایستاد. دل و روده را با پارچه سفید تمیزی سفت توی شکم بستیم و او را پشت آمبولانس گذاشتیم. رضا پرید پشت فرمان و با هر ناله همسرش که در آمبولانس می‌پیچید تندتر می‌رفت و گاز می‌داد. به موقع رسید و دکترها هم به موقع به داد همسرش رسیدند و رضا سرپا ماند. رضا بعدها صاحب سه پسر شد و هنوز هر وقت می‌بینمش یاد از دست دادن پسر و پدرش می‌افتد و با لبخندی می‌گوید: «من پسر شهید و پدر شهید هستم.»

 مجروح شماره پانزده
نزدیک ظهر بود. از صبح از بالای سر این مجروح به بالای سر آن یکی دویده بودم. منطقه عملیاتی، کربلای4 بود، سال 65. بالاخره بعد از کلی دوندگی همه مجروح‌ها آماده اعزام به بیمارستان شهرهای بزرگ شدند. لحظه‌ای از آن همه بدو بدو سرم گیج رفت. ایستادم تا نفسی تازه کنم. هنوز حالم جا نیامده بود که حاج آقا صدایم زد و گفت: «خسته نباشی برادر. اگه دستت خالیه، یه مجروح کوچیک هم روی اون تخت افتاده و ناله می‌کنه» حاج‌آقا جمشیدی از قم اعزام شده بود و تمام آن روز به ما کمک کرد. آن جمله را که گفت   دستش را سمت تختی در گوشه سالن دراز کرد. خسته بودم اما راه افتادم. همراهم آمد: «شما به زخمش برس، منم دلداری‌ش می‌دم». پانزدهمین مجروحی بود که باید درمانش می‌کردم. وقتی بالای سرش رسیدم، برای چند ثانیه نه تکان خوردم و نه حرفی زدم. تنها خیره ماندم به چشمان معصومش. او هم با دیدن من به همین حال افتاد. مثل دو تا رعد و برق‌زده، چشم از هم برنمی‌داشتیم. او محمد بود، برادر کوچکم. از شوک که درآمدیم فرصت نداد دهانم را باز کنم: «داداش دارم اعزام می‌شم بیمارستان اصفهان. به مامان و بابا چیزی از مجروح شدنم نگو!» بسیجی داوطلب کم سن و سال، حرفش را زده بود و حالا با چشم‌هایش التماس می‌کرد. برادرم بود که رو به رویم با تنی پر از ترکش روی تخت افتاده بود. پسری که تمام شیطنت‌هایش بعد از جنگ در چند روز دود شده و هوا رفته بود. جنگ، پسربچه‌ها را تبدیل به مردانی جدی کرده بود که جز رزم دیگر چیزی نمی‌دانستند. موقعیت را پذیرفتم و خودم را جمع و جور کردم. هرکاری از دستم برمی‌آمد برای تیمار تن پر زخمش کردم. گشتم و یک پیراهن تمیز پیدا و تنش کردم و کمی هم پول توی جیبش گذاشتم. رفت و بعد از یک ماه با عصا به خانه آمد.

 شکارچی گرفتار!
در بمباران‌های سوسنگرد، مجروحان را با آمبولانس به بیمارستان اهواز می‌رساندیم. راننده دست‌فرمانش عالی بود. همیشه می‌گفت: «با هلیکوپتر هم مسابقه بدم، برنده منم». برای همین تا آمبولانس‌های دیگر یک بار مسیر سوسنگرد- اهواز را بروند، ما دوباری رفته و برگشته بودیم. یک روز که تعداد شهدا از مجروحین بیشتر بود، کارمان زودتر از معمول تمام شد. تصمیم گرفتم در این وقت آزاد، عکاسی کنم. از بچگی به عکاسی علاقه‌مند بودم و در دوران جنگ هم دوربین مدام همراهم بود. این کار برایم آرامبخش بود و زندگی را دوباره درونم به جریان می‌انداخت. خیلی از اوقات هم شکار لحظه‌ها می‌کردم و برای همین بچه‌ها بهم میگفتند: «شکارچی». جایی که شهدا را گذاشته بودند نظرم را گرفت؛ یک کانکس یخچالی که زن‌های عرب دورش حلقه زده بودند و به شیوه خودشان عزاداری می‌کردند. صحنه غمناکی بود. چند زندگی محبوس شده بود در یک کانکس و چند تن گرم، رو به سرما و یخ‌زدگی می‌رفت. این‌سو هم جان‌های سرگردانی به سر و صورت می‌زدند و با چرخاندن سر و تکان دادن دست، مویه می‌کردند و دل به آشوب رفته‌شان را با عزاداری آرام می‌کردند. رفتم سمت مأمور محافظ کانکس. هیچ‌کس را داخل راه نمی‌دادند. خودم را جای خبرنگار هلال احمر جا زدم و اجازه خواستم از شهدا عکس بیندازم. موافقت شد. وارد که شدم نگاهم در انتهای کانکس به آقای مسنی افتاد که نشسته و دستش را به علامت سلام بالا برده بود. سلام کردم و گفتم: «خبرنگارم... می‌خوام از شهدا عکس بگیرم»... و اولین عکس را از یک دختربچه چهار پنج ساله با موی بافته و چشم سرمه‌کشیده گرفتم. خانمی با چادر عربی روی دختر افتاده بود. خواستم او را کنار دیگر شهدا بخوابانم که چادر عربی‌اش کنار رفت. بهت‌زده شدم. خانمی بسیار جوان که نوزادش را محکم در آغوش گرفته و انگار هر دو در خواب بودند. با دیدن آن صحنه یک‌باره از کارم بدم آمد. با خودم گفتم، چرا باید از شهدا عکس بگیرم؟ تصمیم گرفتم از کانکس بیرون بزنم. سمت آقای انتهای کانکس رفتم تا تشکر کنم و خداحافظی که متوجه شدم او هم شهید است. اما جوری او را گذاشته بودند که انگار نشسته و با دست سلام می‌دهد. مفهوم کانکس یخچالی برایم پررنگ‌تر شد. غمگین شدم. دستی قفسه سینه‌ام را می‌فشرد. از حالم وحشت کردم. به سمت در رفتم و محکم به در کوبیدم. اما ماموری که اجازه ورود داده بود، در را قفل کرده و دنبال کاری رفته بود و صدا زدن هم بی‌فایده بود. از زن‌های عزادار هم خبری نبود انگار. مدتی که گذشت احساس سرما و یخ‌زدگی کردم. از کوبیدن در دست برداشتم و شروع به ورزش کردم تا خودم را گرم نگه دارم. نزدیک به دو ساعت بعد، تازه مأمور یادش آمد کسی آن داخل جا مانده است. در را باز کرد و مرا برفکی از آن جا بیرون آورد.

 این مردِ آهنیِ بانداژ شده
ظهر بود و آفتاب داغی، تن رزمنده‌ها را می‌سوزاند که از دور پیدایش شد. درشت اندام با ریشی سیاه و بلند به طرف خاکریز می‌آمد. خاکریز ما تقریبا خط مقدم بود و با عراقی‌ها فاصله چندانی نداشتیم. هر کسی می‌خواست نزدیک ما بشود، سینه‌خیز می‌آمد تا به تیرِ مستقیم و ترکش خمپاره۶۰ گرفتار نشود. اما او خونسرد و با خیال راحت به سمت ما می‌آمد. انگار نه خبر تیر دارد و نه ترکش. با خودم گفتم طرف فکر کرده توی باغ دلگشا قدم می‌زند؟ سرگروه بودم؛ چالاک و با منطقه آشنا. وظیفه گروه هم تأمین لودر بود برای زدن خاکریز. یک گروه پانزده نفره که باید سخت کار می‌کردیم. تعجب کردم چرا حواسش به ایمنی و دفاع از خودش نیست و هم‌زمان عصبانی هم شدم. صدایش کردم تا قوانین را بهش یادآوری کنم. ولی انگار نه انگار که شنیده است. راهش را گرفت و همانطور ایستاده و بی‌خیال به سمت عراقی‌ها رفت. نیم ساعت بعد همین‌طور خونسرد از خاکریزها سرازیر شد ولی این بار اما مستقیم آمد سمت من. معذرت‌خواهی کرد و گفت: «می‌دونم برخورد خوبی نداشتم. پی مأموریتی بودم و باید سریع به وظیفه‌م می‌رسیدم». از مأموریتش پرسیدم و جواب درستی نگرفتم. فقط گفت: «به زودی هم رو می‌بینیم.» همان شب یک‌باره صدای گوشخراشی از سمت خاکریزهای ما بلند شد و سکوت و تاریکی را شکست. به دنبال آن، عراقی‌ها هم شروع به ریختن آتش کردند. مانده بودم کیست که این همه سر وصدا درست کرده و بی‌محابا به این سمت می‌آید. بعد از چند انفجار پی در پی دیدم لودری به طرف‌مان می‌آید. همان مردی بود که ظهر دیدم. از لودر پیاده شد و گفت: «من از برادران جهاد هستم. گفته بودم همدیگه رو می‌بینیم. مأموریت دارم جلو برم و خاکریز بزنم.» می‌دانستم بحث کردن با این مرد و از قانون و اصول ایمنی گفتن بی‌فایده است. چیزی نگفتم و او هم سوار لودر شد و جلو رفت. با راه افتادن لودر سیل مهمات عراقی‌ها به طرف خاکریز ما جاری شد. کسی نمی‌توانست کوچک‌ترین تکانی بخورد. اما جهادگر در حال زدن خاکریز بود. تا اینکه یکی دو خمپاره نزدیک او منفجر شد و لودر از کار ایستاد. هزار فکر هم زمان در سرم ریخت. باید می‌رفتم و می‌دیدم چه اتفاقی برایش افتاده. اما زیر این همه آتش، مگر آسان بود. با مصیبت، خودم را سینه‌خیز به لودر رساندم. زیر نورِ منور همدیگر را دیدیم. تا مرا دید، پرسید: «چاقو داری؟» خون از سر و صورتش راه گرفته بود و بدنش پر از ترکش بود. با چاقوی کوچک ناخن‌گیر، ترکش‌ها را بیرون می‌آورد. می‌خواست به همین راحتی از شر ترکش‌ها خلاص شود و دوباره برود سرکارش! گفتم: «می‌رم آمبولانس خبر کنم». جواب داد: «من باید کارم رو تموم کنم.» بعد از پانسمان مختصری لودر را راه انداخت. کارِ زدن خاکریز را تمام کرد و به عقب برگشت. خدا را شکر کردم برمی‌گردد، چون هم جان خودش  در خطر بود و هم بقیه. آمبولانس هم همان موقع رسید. اما درون یک چاله افتاد. با بیل لودرش زیر آمبولانس زد و بیرونش آورد و به خنده گفت: «تو برای کمک به من اومدی؟ خودت که بیشتر کمک احتیاج داری.» خلاصه که مرد جهادگر را بعد از کلی ماجرا راهی بیمارستان کردیم. وقت رفتن گفت: «ان شاءالله به زودی همدیگر رو می‌بینیم». پوزخندی زدم و توی دلم گفتم، خیال کردی... حداقل 6-5 ماهی رفتی مداوا. فردا شب دوباره صدای لودر شنیدم. گفتم: «یا ابوالفضل! انگار این مرد از آهنه»! از سنگر بیرون دویدم. هفت هشت لودر به سمت ما می‌آمدند که در رأس همه‌شان همان مرد جهادی بود که مثل مومیایی باندپیچی، پیچیده شده بود. بالاخره بعد از چند شبانه روز، استحکامات در جاده اهواز آبادان آماده شد برای حمله و شکست حصر آبادان.

شهدای دقیقه نود
شعبان نوروزی و ابوالقاسم امیرجانی خیلی با هم رفیق بودند. دو تا از داوطلب‌های امدادگر هلال احمر. بچه‌ها می‌گفتند: «اگه یکی از اینها شهید بشه، اون یکی از غصه دق می‌کنه». زیاد شوخی می‌کردند. یک بار که سر به سر هم می‌گذاشتند، شعبان توی سنگر سطل آبی روی سر ابوالقاسم ریخت. ابوالقاسم همه سعی‌اش را کرد تا تلافی کند اما شعبان زرنگ‌تر از این حرف‌ها بود که دُم به تله بدهد. تا این که خود شعبان گفت: «تو رو خدا اینو دیگه بی‌خیال! جون من از فکرش بیا بیرون!» بعد از چند دقیقه که به کنجی خیره ماند، خیلی جدی گفت: «به جاش هر کی زودتر شهید شد، اون یکی وقت دفن یه سطل آب می‌ریزه روش». و بعد که ابوالقاسم مات و مبهوت به شعبان نگاه کرد، شعبان دستش را جلو آورد و گفت: «قول ابوالقاسم، قول؟» و ابوالقاسم گیج و گم، دستش را گرفت. شعبان نوروزی، دو سه ماهی مانده به تمام شدن جنگ، نزدیکی‌های عید، شهید شد. روز دفن ابوالقاسم بلاتکلیف با سطل آب بالای سر شعبان ایستاد و انگار توی دلش به شعبان و خودش و قولی که به هم داده بودند، بد و بیراه می‌گفت. زیر لب غر می‌زد: «این هم قول بود به هم دادیم؟» بعد به خانواده ماتم‌زده شعبان نگاه کرد و دوباره با خودش کلنجار رفت: «همه به خانواده‌ش تسلیت می‌گن، بعد من»... درست در آخرین لحظه دل را به دریا زد و سطل آب را روی شعبان کفن‌پیچ خالی کرد. همه اول هاج و واج به ابوالقاسم خیره شدند. بعد خانواده منقلب شده شعبان او را دیوانه خطاب کردند. ولی ابوالقاسم خیالش راحت بود که به قولش وفا کرد و حتما صدای قهقهه شعبان را هم می‌شنید که می‌گفت: «یکی طلبت ابوالقاسم، یکی طلبت!» شعبان در ماه شعبان و در سومار و ابوالقاسم، پنج روز مانده به اتمام جنگ، در دوراهی فتح جزیره مجنون، شهید شدند. او را کنار شعبان در بهشت شهدا دفن کردند. لابد آن‌سو توی بهشت، شعبان با سطل آبی به استقبال ابوالقاسم آمده است.

 


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/267560/امدادگران-بی‌مرز