بخش‌هایی از خاطرات هادی غروی، امدادگر پیشکسوت که در سال 2001 به عنوان «پرستار نمونه جهان» شناخته شد
 
تولدهای دوباره
 

 

  [ شهروند ]  هادی غروی سال 1342 و زمانی که فقط 11 سال داشت به عضویت جمعیت شیر و خورشید درآمد؛ در مقطع نوجوانان که متعلق به بچه‌های دبستانی بود. تا مقطع دبیرستان دیگر به‌تدریج آموزش‌های اولیه امدادی را آموخته بود. او در واقع از پیشکسوتان امدادگری کشور است که در سال 2001 عنوان «پرستار نمونه جهان» را از آن خود کرد و مدال درجه یک فلورانس نایتینگل را گرفت. همچنین دریافت مدال درجه یک صلح و دوستی برای بیش از نیم قرن همکاری متمادی با هلال احمر و صلیب سرخ از جمله افتخارات اوست. غروی به خاطر نجات جان 200 نفر در شرایط خاص، تندیس ایثار و فداکاری را هم از طرف جمعیت هلال احمر دریافت کرده است. این پیشکسوت عرصه امدادگری، در طوفان سال 1352 پاکستان، زلزله اسمیت ترکیه، زلزله آذربایجان، برپایی اردوگاه پناهندگان کرد عراق در سال 1352 در اسلام‌آباد غرب و در ماجرای پناهندگان فروپاشی شوروی حضور داشت. همچنین در چندین سفر به افغانستان و ایجاد بیمارستان‌ها و درمانگاه‌های هلال احمر نقش مؤثری ایفا کرده است. او خاطرات فراوانی از دوران امدادگری خود دارد که بخشی از آن‌ها در کتابی با عنوان «بوسه‌های بعد از سیلی» چاپ شده. مصاحبه‌های این کتاب به عهده نرگس قوی‌زری بوده و لیلا باقری آن‌ها را تدوین کرده. این کتاب توسط مؤسسه آموزش عالی علمی کاربردی هلال ایران چاپ شده. آنچه در ادامه می‌خوانید، بخش‌هایی از این خاطرات است.

وقتی راه نفس بسته می‌شود...
برای خرید داروهای اضطراری آمده بودیم داروخانه ابن سینای اهواز در خیابان نادری. همراه همکارم آقای رهسپار بودیم. سیل سال 1358 خوزستان بود و در ستاد مستقر شده بودیم. آمدن به خیابان نادری کار یک روز در میانم بود. خیابان را رو به پایین می‌آمدم که برای لحظه‌ای زنی سراسیمه دیدم با بچه‌ای سر و ته در دست که دوید داخل خانه روبه‌رویی. بچه تقریبا 2 ساله بود و از پا آویزان. زن هم با لباس خانه و بدون حجاب. به محض ورود به خانه، صدای جیغ و فریاد و ناله اهالی خانه بلند شد. ندایی در قلبم گفت رابطه‌ای بین بچه سر و ته‌شده و صدای جیغ‌ها وجود دارد. پریدم داخل خانه و دیدم جنازه بچه 2 ساله را وسط خانه گذاشته‌اند و چند خانم دورش نشسته‌اند و شیون و عزاداری عربی می‌کنند. رفتم بالای سرشان و بچه را از پاهایش گرفتم و بلند کردم. تنفس و نبض نداشت. بدنش تقریبا سرد بود و صورتش کبود. تمام کرده بود اما صدایی توی سرم گفت تو کار خودت را بکن! به علائم چه کار داری؟! سریع اجازه گرفتم و قفسه سینه را روی کف دست چپم انداختم؛ کمی شیب‌دار به سمت پایین. از پشت چند ضربه به بین دو کتفش زدم و یک‌باره شکلات مغز عسلی درسته‌ای از گلویش پرید بیرون. به رهسپار گفتم برود و ماشین بگیر تا بچه را بیاورم. همان لحظه هم شروع کردم به CPR؛ تنفس مصنوعی دهان به دهان و ماساژ و فشار و کمپرس روی قلب. بدون مکث ادامه دادم. داخل خانه، حیاط، وسط کوچه... تا وقتی برسم به ماشین. همکارم یک جیپ لندرور سفیدرنگ را نگه داشته بود. آن‌ها هم مریض بدحالی به بیمارستان می‌بردند؛ بیمارستان مستشفی رازی. همکارم سوار شد و من هم در حال انجام CRP سوار شدم. هنوز ناامید نشده بودم. فاصله خیابان نادری از پل فلزی و قدیمی اهواز، چیزی حدود 15 دقیقه بود ولی با این ماشین، سه چهار دقیقه بیشتر نشد. وسط پل که رسیدیم، نبض بچه شروع به زدن کرد و قلبش به راه افتاد. CPR را رها کردم و به او تنفس دادم. به انتهای پل نرسیده بودیم که تنفس هم برگشت. نزدیک بیمارستان که شدیم به عربی مادرش را خواست. وارد بیمارستان که شدیم، همه پرسیدند چه شده آقای غروی؟ مرا می‌شناختند. گفتم این بچه پرونده‌اش آن طرفی بود اما توانستیم بیاوریمش این طرف. بچه به بغل در اورژانس نشسته بودم منتظر خانواده‌اش. گریه می‌کرد و مادر و پدرش را می‌خواست. یک‌باره انگار یک مینی‌بوس زن وارد بیمارستان شد با چادرهای عربی و شیون‌کنان. بچه را که گریه‌کنان در دستم دیدند، بهت‌شان زد. گفتم: «بفرمایید، تحویل خودتون!»

تولدی دیگر...
منطقه عمارلوی گیلان بودم که شبی توی بی‌سیم اعلام کردند در یکی از چادرها در روستای منطقه، خانمی درد شدید زایمان دارد. آمبولانس می‌خواستند. برای اینکه فوت وقت نشود و زمان طلایی را از دست ندهیم خودم هم با آمبولانس رفتم. فاصله ما تا آنجا 10 کیلومتر بیشتر نبود. وقتی رسیدیم اجازه خواستم به عنوان یک امدادگر به این مادر کمک کنم؛ بردن او به بیمارستان، در دل شب، آن هم با راه‌های کوهستانی ناهموار و کوبنده، کار پرخطری بود.
در عمارلو سر ماجرای زلزله رودبار مأموریت داشتم. آن زلزله ساعت دوازده و نیم شب 31 خرداد 1369 اتفاق افتاد. زلزله‌ای که هیچ‌وقت ما امدادگران فراموشش نمی‌کنیم. بعد از زلزله ما به عنوان یک تیم درمانی همراه با چند دکتر و گروهی از پرستاران به زنجان اعزام شدیم. آنجا خبری نبود و بار ترافیکی مصدوم و مجروح نداشتیم. 24 ساعتی زنجان بودیم و کارهای درمانی و حمایتی انجام دادیم. بعد رفتیم به بخش طارم و دیدیم آنجا هم کار زیادی از دست‌مان برنمی‌آید جز اینکه جلوی دست و پای دیگران را بگیریم. این بود که برگشتیم همدان. مأموریت گرفتم به عنوان مسئول درمان بخش عمارلو، اعزام شوم. زن درد داشت اما بعد از معاینه مشخص شد شرایط برای یک زایمان طبیعی فراهم است. بچه صحیح و سلامت به دنیا آمد. ششمین نوزادی بود که بعد از زلزله در آن منطقه به دنیا آمده بود؛ آن هم دور از خانه و در چادرهای سبزرنگ ما.

رستگاری در 45 دقیقه
تیرماه سال 56 در ارتفاعات الوند یک اردوی دانش‌آموزی برگزار کردیم. اردوگاه را هم با پیشاهنگان زدیم، کارگری و بنایی کردیم و شیب تند کوه را هم برای تراس‌بندی سر و سامان دادیم؛ تراس‌هایی که می‌شد در آن‌ها چادر برپا کرد. برای اینکه بتوانیم از این تراس‌ها بالا برویم، حاشیه آن‌ها را هم پله‌بندی کرده بودیم؛ حدود 70 تا 80 پله. پله‌ها را که بالا می‌رفتیم، سمت چپ، تراس‌ها بود. درست در ورودی این اردوگاه یک استخر و یک دفتر امداد هم بود. من مسئول درمان بودم و تازه اوائل کار پرستاری‌ام بود.
یک شب دم‌دمای غروب، اول پله‌ها ایستاده بودم و با یکی از دوستان صحبت می‌کردم. شب نیمه‌شعبان بود. دیدم چهار پنج پسر نوجوان تقریبا 15 تا 16 ساله آنجا جمع شده‌اند و با هم پچ‌پچ می‌کنند. بعد با صدای بلند گفتند: «یک، دو، سه... بریم!» و شروع کردند به دویدن روی پله‌ها به سمت بالا. با هم قرار گذاشته بودند که ببینند چه کسی می‌تواند زودتر پله‌ها را بالا برود و خودش را به آن بالا برساند. سه چهار دقیقه نگذشته بود که آن بالا یک‌باره شلوغ شد. سر و صدا و های و هوی به راه افتاد و گفتم خب، یک نفر احتمالاً اول شده و این صدای شادمانی است. بعد دیدم نه! به نظرم این شور و هیجان نبود! بیشتر صدای داد و فریاد بود! در همین شک و تردید بودم که یک نفر را روی دست پایین آوردند و وقتی رسیدند پایین، یک جنازه را جلوی پایم انداختند! پسری 16 ساله که نفس نمی‌کشید، قلبش نمی‌زد و مرده بود. چک کردم. هیچ آثار حیاتی در او نبود. CPR را شروع کردم. اولش یک نفره شروع کردم، بعد کمک خواستم و دوستم آقای شریفی آمد. گاهی من تنفس می‌داد، او ماساژ می‌داد، گاهی او تنفس می‌دادم، من ماساژ. هیچ امکانات درمانی نداشتیم جز دو دست و یک دهان. وقتی CPR می‌کردم، لب‌هایش خوشرنگ می‌شد و مشخص بود ما قلب را خوب ماساژ می‌دهیم و خون اکسیژن‌دار را به مغز می‌رسانیم. همین به ما امید می‌داد تا دست از احیا نکشیم. بعد از 45 دقیقه اولین پالس آمد و قلب جواب داد و برگشت. با تنفس کمکش کردیم و بعد از 5 دقیقه، سید امیر میرشاه‌ولد حالش خوب شد. کارمان آن‌قدر دقیق بود که حتی یک دنده‌اش هم نشکست. اردوگاه از خوشحالی و ناباوری منفجر شد. همه حلقه زده بودند دور ما و گریه می‌کردند. نگران بودند و حالا میرشاه‌ولد نفس می‌کشید.
به خانواده‌اش خبر دادیم بیایند و او را ببرند. متوجه شدیم یکی از دریچه‌های قلبش مشکل داشته و اصلا نباید می‌آمده کوه. هیجان ارتفاع را نباید تجربه می‌کرد و تازه مسابقه دو هم روی پله‌ها گذاشته بود. 70 پله را به سمت بالا دویده و قلب از پمپاژ بازمانده و ایست قلبی کرده بود. آن پسر 16 ساله الان دیگر ریش و سبیلش سفید شده و ما هنوز هم با هم رفیق‌ایم.
چرا یک پرستار باید به ما درس بدهد؟
برای تدریس به کلاسی در اصفهان رفتم. دانشجویان این کلاس، مدرسان امدادی سازمان جوانان بودند و همه پزشک. یک دوره چهار پنج روزه بود برای آشنایی با اصول و فنون تدریس کمک‌های اولیه. قرار بود بعد از این دوره هر کسی در استان خودش مربی تربیت کند. از 12 مورد تدریس، 6 مورد را برای من گذاشته بودند. دکترها هم برنامه را دیده و داد و بی‌داد راه انداخته بودند که این چه وضعیتی است؟ شما یک پرستار آورده‌اید به ما درس بدهد؟ شب قبل از کلاس، مدیر عامل جمعیت هلال احمر اصفهان این اعتراض‌ها را به من گفت و بعد هم اضافه کرد: «فردا کار سختی در پیش داری!»
در این دوره 1200 نفر شرکت کرده بودند؛ در سه کلاس 40 نفره. بعد از ظهر
روز اول، کلاس من 80 نفره شد و کلاس‌های دیگر فقط 10 تا 15 نفر نشسته بودند. استاد دانشگاه تهران را هم برای تدریس مبحث حمایت‌های روانی دعوت کرده بودند. اما روز دوم یا سوم بود که پزشک‌ها گفتند آقای غروی، اگر کسی قرار باشد حمایت‌های روانی را درس بدهد شمایی. یعنی هر چه آن بنده خدا رشته کرده بود، پنبه شد! می‌گفتند ما دوره‌های خودمان را گذرانده‌ایم، مدتی هم هست که در اورژانس فلان بیمارستان کار می‌کنیم اما نکاتی را که شما درباره بانداژ گفتی تا به حال نشنیده بودیم. اصولی را هم که در آتل‌بندی می‌گویی این‌طور به ما نگفته بودند تا به زوایای پنهان مشکلات پیش از بیمارستان پی ببریم. گذشته از آن قیل و قال اولیه، این دوره، سه سال تکرار شد.

وقتی اوضاع از کنترل خارج می‌شود...
ناگزیر شدیم نزدیک چاه‌های نفتی شهر اهواز اردوگاهی بزنیم برای خانواده‌های حاشیه‌نشین. سال 1358 بود و سیل خوزستان. باید جای خوبی برای چادرها پیدا می‌کردیم. فضای مناسبی در مسیر جاده اهواز به رامهرمز پیدا کردیم که به آن می‌گفتند باشگاه گلف. آن‌وقت‌ها همه چیز در اختیار آمریکایی‌ها بود. باشگاه گلف هم داشتند که زمین مقابلش هموار و خوب بود. همانجا اردوگاه زدیم. یک اردوگاه استاندارد. صابر سائیل‌پور هم مسئولش بود. روبه‌روی‌مان آتشگاه اهواز هم پیدا بود. چاه‌های نفتی که شعله‌هایش سر می‌کشید به آسمان و منظره زیبایی داشت. یک شب باران گرفت. آنچنان بارانی که خود اردوگاه هم سیل‌شده بود و شدیم مصداق «هر چه بگندد نمکش می‌زنند، وای به روزی که بگندد نمک!» هر طور بود اوضاع را سامان دادیم. برنامه امدادی ما در اهواز خیلی وسیع بود و امدادگران زیادی را از نقاط مختلف کشور به اهواز کشانده بودیم. هر گروه مأموریتی داشت در سرتاسر استان. از جنوب تا شمال و از شرق تا غرب. شب عید نوروز سال 1359 هم آنجا بودیم. گفتیم همه بچه‌ها را جمع می‌کنیم در اردوگاه اهواز. مدیر عامل استان خوزستان آن زمان اهواز، آقایی بود به نام مهندس باغ. مرا خواست و گفت حالا که امشب همه بچه‌ها را اینجا جمع کرده‌ای می‌خواهی چه کار کنی؟ گفتم: «هیچی، یه سفره هفت سین بزرگ می‌اندازیم. اون‌قدر بزرگ که حداقل 120 امدادگر و راننده و همه کسانی که اینجا هستن، بتونن دورش جمع بشن.» پرسید: «غذا رو چی کار می‌کنی؟» گفتم: «ماهی پلو درست می‌کنیم.» پرس‌وجو کردیم در اهواز از کجا می‌شود 120 پرس سبزی‌پلو با ماهی گرفت و رستورانی پیدا کردیم.
حوالی عصر بود که سر و کله بچه‌ها از گوشه و کنار استان پیدا شد. همه را مرتب و منظم می‌آوردیم سر سفره هفت‌سینی که چیده بودیم. زمان تحویل سال حدود 9 شب بود. از رستوران شام را آوردند و بین بچه‌ها پخش کردیم. اما سه چهار پرس کم آمد. چند نفر شام نخوردیم. نمی‌دانم چرا اما شاید در تعداد آمار اشتباه کرده بودیم. هنوز مراسم تمام نشده بود که دیدیم بچه‌ها یکی یکی غیب می‌شوند. هی می‌رفتند و می‌آمدند. بعد فهمیدیم ماهی مشکل داشته و بچه‌ها اسهال گرفته‌اند. حالا فکر کنید 120 نفر در یک ساختمان اسهال دارند و فقط دو توالت در آن ساختمان است. یکی که می‌رفت توالت دیگر دستگیره در را رها نمی‌کرد، دلپیچه داشت و می‌خواست دوباره برود داخل. بیرون در هم یک عده سر و صدا می‌کردند که بیا بیرون! عید پردردسر و عجیبی شد. تقریبا 17 نفرمان آن شب بستری شدند!

از روی ظاهر نباید قضاوت کرد!
سوار هلی‌کوپتر بودیم و از بالا روستای زیبایی را زیر پای‌مان تماشا می‌کردیم. سرسبز بود و سقف خانه‌ها، مربعی و مستطیلی پیدا. چهار روز از زلزله رودبار گذشته بود و با هلی‌کوپتر برای بازدید از منطقه و بررسی اوضاع امدادی و درمانی رفته بودیم. خیال‌مان از روستای زیر پای‌مان راحت شد و گفتیم خدا را شکر که این روستا از زلزله جان سالم به در برده است. با این حال گفتم حالا چند دقیقه‌ای در روستا بنشینیم که سری هم به اینجا زده باشیم. به محض اینکه با احتیاط فرود آمدیم و هلی‌کوپتر را نشاندیم، قلب‌مان از تپش افتاد و دهان‌مان خشک شد. همه جا ویران بود. هیچ پایه‌ای نبود زیر سقف‌هایی که ما از بالا دیده بودیم، سالم نمانده بود. به خاطر حرکت دَوَرانی زلزله، تمام دیوارها فرو ریخته بودند و سقف‌ها درسته مثل پوسته تخم‌مرغ سر جای خودشان افتاده بودند. خیلی از اهالی روستای داماش آواره مانده و کشته شده بودند. تعداد مجروحان زیاد بود و ما اولین گروهی بودیم که بعد از زلزله وارد این روستا می‌شدیم. تقاضای کمک زمینی کردیم و نیروهای امدادی آمدند. مردم کمک‌های فوری امدادی و درمانی نیاز داشتند. همانجا ستادی تشکیل دادیم. مسئولیت ستاد درمانی بر عهده من بود و هم کار امدادی را برای هلال احمر می‌کردم و هم نمایندگی دانشگاه علوم پزشکی را داشتم برای کارهای درمانی، دریافت امکانات دارویی، درخواست پزشک و پرستار برای درمانگاه. با آن فرود، جان خیلی‌ها نجات پیدا کرد و فهمیدیم هیچ‌وقت از روی ظاهر نباید چیزی را قضاوت کرد. اگر غفلت کرده بودیم، سرنوشت خیلی از آدم های آن روستا عوض می‌شد.


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/265358/تولدهای-دوباره