فیلمبرداری حاتمی‌کیا از مانور تانک‌ها به روایت جانباز شهید عبدالعلی یزدانیار
 
اسرائیل باید از صفحه روزگار دیزالو شود!
 

 

 [شهروند]  دو سال پیش در همین اسفندماه بود که جانباز عبدالعلی یزدانیار بعد از تحمل سال‌ها رنج و بیماری به دیدار حق شتافت. او در طول سال‌های دفاع مقدس بارها تا مرز شهادت رفته بود و مجروحیت‌های فراوانی هم داشت اما تقدیر بر این بود که همچنان در میان ما باشد و در واپسین روزهای اسفندماه سال 1402 به شهادت برسد. شهید یزدانیار از جوانان تهران بود که با آغاز جنگ، راهی جبهه‌ها شد و با شهید چمران همراه بود. بعد از آن نیز به واحد ادوات لشکر ۱۰ سید الشهدا (ع) پیوست. خاطراتش در کتابی با عنوان «صد روسی» به قلم میثم رشیدی مهرآبادی توسط انتشارات «شهید کاظمی» منتشر شده. «صد روسی» نام خمپاره‌ای است که از سوی بعثی‌ها مورد استفاده قرار می‌گرفت. رشیدی مهرآبادی در گفت‌وگویی عنوان کرده بود که شهید یزدانیار سال‌ها از بیان خاطراتش خودداری می‌کرد تا اینکه بالاخره پذیرفت ثبت آن برای بیان رشادت‌های رزمندگان و تکمیل گنجینه دفاع مقدس ضروری است. آنچه در ادامه می‌خوانید بخش‌هایی از این کتاب است که برای شما انتخاب کرده‌ایم.

 شروع عملیات والفجر 4
حدوداً یک سال بعد از آزادسازی خرمشهر و حوالی تیرماه ۶۲ از تهران که حرکت کردم، مدام در فکر بودم کجا و پیش چه کسی بروم و به کدام گردان یا تیپ ملحق شوم. آن زمان در اتاق بی سیم مرکزی سپاه تهران بودم و معمولا به‌صورت انفرادی اعزام می‌شدم. وقتی رسیدم برای معرفی به پرسنلی رفتم و آن‌ها هم گفتند: «برو تیپ ذوالفقار». به مقر تیپ ذوالفقار رفتم. از انواع بی‌سیم کمی‌ سر در می‌آوردم و در پایگاه تهران هم در اتاق بی‌سیم مشغول بودم. یکی دو هفته بود در تیپ مشغول بودم که محسن نورانی مرا خواست و گفت: «خودت و چهار نفر از بچه‌ها آماده باشید.» قرار بود برای عملیات «والفجر ۴» به پنجوین عراق برویم. البته آن موقع هنوز اسم عملیات و منطقه‌اش را نمی‌دانستیم. با دوستانی که آماده شدند، ۵ نفر شدیم. در بین رزمنده‌های تیپ، نوجوانی ۱۳ ساله بود به نام رضا که او را به خاطر سن و سالش، به منطقه نمی‌بردند. آنقدر اصرار کرده بود که محسن نورانی او را سپرد تا با خودمان ببریم. قرار بود با ما بیاید و با ما برگردد. من هم قبول کردم و چیزی نگفتم. قبول مسئولیت یک نیروی کم‌سن و سال، به همراه مسئولیت چند نفر دیگر برای من که ناشی و ناوارد بودم، کار سختی بود.

درخواست نوجوان رزمنده
 ۵ روز از عملیات گذشته بود که محسن نورانی با نیروهایی از یگان‌های دیگر  به ما پیوستند و همگی به ستون، از جاده به سمت قلاجه برگشتیم. نورانی داخل جیپی که چادر برزنتی داشت نشست و بقیه هم در چند ماشین‌ مستقر شدیم و ستون ماشین‌ها به سمت قلاجه راه افتاد. نیمه‌های راه برای استراحت ایستادیم و وقتی می‌خواستیم دوباره راه بیفتیم، رضا (نوجوانی که با ما بود) اصرار کرد به ماشین محسن نورانی برود و بقیه راه را با او باشد. برادر محسن هم گفته بود برای این کار اجازه مرا بگیرد. رضا هر چه اصرار کرد، قبول نکردم چون احتمال می‌دادم محسن نورانی بخواهد در ماشینش با کسی درباره عملیات و مناطق، حرف‌های محرمانه‌ای بزند که حضور رضا مانع‌شان می‌شد. رضا هم با ناراحتی با خودمان ادامه راه را آمد.

کنار دوست شهیدم
ناگهان یکی دو تا خمپاره سمت ما آمد. ناصر اصفهانی دقیقاً پشت من و به فاصله نیم متری، داخل کانال ایستاده بود. من صدای ته قبضه را شنیدم و تا آمدم بگویم بچه‌ها مواظب باشید و حرکت کنیم، دنیا زیر و رو شد. ابتدا اصلاً متوجه نبودم و بعد از مدتی به خود آمدم و دیدم داخل کانال، طاقباز افتاده‌ام. چند متر جلوتر از من، یکی دو تا از بچه‌های دیگر از جمله حاج عباس روحانی هم مجروح شده بودند. جراحت آن‌ها خیلی کاری نبود و داخل سنگر‌ها رفته بودند. فقط من و ناصر داخل کانال افتاده بودیم. من برگشتم و دیدم ناصر با صورت به زمین افتاده و چند ترکش به پهلو و کمرش خورده. ترکشی بزرگ هم به پشت گوش راست و داخل سرش رفته بود. ناصرِ نازنین با صورت روی خاک‌های نرم کنار کانال که موقع تردد بچه‌ها از بالای آن می‌ریخت، افتاده بود. من هنوز متوجه جراحاتم نشده بودم. آمدم به ناصر کمک کنم تا خفه نشود که تازه متوجه شدم پای راستم از زیر زانو قطع شده و پای چپم هم از پنجه، ترکش خورده و از وسط قاچ شده است!

جاده‌ای که محسن را از من گرفت
محسن نورانی هم جایی بین اسلام‌آباد و قلاجه، در کمین گروه‌های ضدانقلاب با آرپی‌جی مورد حمله قرار گرفت و شهید شد. از محسن نورانی که فرمانده‌ای جوان اما بزرگ بود، جز آرامش توأم با عزم آهنین و وقار، چیز دیگری به خاطر ندارم. یادم هست چه زمانی که در تیپ ذوالفقار بودم و چه زمانی که در یگان‌های دیگر خدمت می‌کردم، بارها برای خرید یا تفریح به اسلام‌آباد رفته بودم. از اسلام‌آباد تا قلاجه، حدود ۳۵ کیلومتر فاصله بود. جاده‌ای پیچ در پیچ که اواسط آن، حادثه شهادت محسن نورانی اتفاق افتاد. قبل از شهادت محسن، هر وقت از این جاده عبور می‌کردم، حس بدی به من دست می‌داد و همیشه در همان محدوده یک کیلومتریِ محل شهادت محسن، دلشوره و نگرانی خاصی به جانم می‌افتاد. انگار از قبل می‌دانستم که قرار است آنجا اتفاقی بیفتد. احساسم قابل بیان نبود. وقتی در راه به آن‌جا می‌رسیدیم، اگر گرم صحبت نبودم، به دقت اطراف را نگاه می‌کردم تا شاید علت آن دلشوره و نگرانی را پیدا کنم. چشم‌هایم را تیز می‌کردم و بین تپه‌های سنگی و جنگل‌ها و درخت‌های آن‌جا دنبال چیز مبهمی ‌بودم که نمی‌دانستم چیست. بعدها که همان تکه از جاده، محسن را از من و بقیه گرفت، فهمیدم که چرا دلم این همه بی‌قرار بود.

عکاس تیپ 20
تیپ ۲۰ رمضان از معدود تیپ‌های زرهی سپاه در زمان جنگ بود به فرماندهی برادر یزدان مویدی‌نیا که من قبلاً در آتش‌بارش خدمت می‌کردم. بچه‌های تیپ به شوخی برایش دست گرفته بودند که نامش ۵ رمضان بوده و بعداً اسمش شده ۲۰ رمضان. می‌گفتند این تیپ ۵ تانک عراقی غنیمت گرفته بود و اسمش را گذاشتند ۵ رمضان. بعدها در عملیات دیگری، ۱۵ تانک دیگر هم از عراق غنیمت گرفت و اسمش شد ۲۰ رمضان. الغرض، سال ۶۴ به واحد تبلیغات تیپ ۲۰ رمضان رفتم و چون کمی عکاسی بلد بودم، به همراه یکی دو نفر دیگر شدیم عکاس تیپ.

آنچه با کمترین امکانات ساختیم
واحد سمعی و بصری مسئولی داشت که اسمش به یادم نمانده، اما مسئول کل تبلیغات تیپ شخصی به نام حسین آزاده بود که بعدها در دانشگاه امام حسین بانه با هم همکار شدیم. معمولاً این جور جاها به دلایلی برای من مناسب نبود، اما با خودم گفتم تا بچه‌های خودمان را پیدا کنم، همین‌جا می‌مانم. هر چه باشد، بهتر از دربه‌دری است. حاصل کار من در مدتی که در این تیپ بودم، تعدادی عکس و یک فیلم بود. مستند خبری سوپر ۸ با دوربین‌های آماتوری آن زمان ساخته شد که البته از سرنوشت این عکس‌ها و فیلم‌ها هیچ خبری ندارم. نسخه خلاصه و مونتاژ شده آن، فیلمی حدود ۱۰ دقیقه‌ای از ورود محسن رضایی و جلسه با تعدادی از فرماندهان تیپ ۱۰ و تیپ ۲۰ رمضان و سخنرانی‌اش در حسینیه سیدالشهدای دوکوهه بود که با بدبختی و بدون امکانات جمع و جور کرده بودم.
 دیدار با حاتمی‌کیا
مقر تیپ رمضان در یک ساختمان چهار یا پنج طبقه در قسمت پشت و چسبیده به حسینیه سیدالشهدا قرار داشت. یک اتاق هم در طبقه پایین همان ساختمان بود که به عکاسان و فیلمبرداران و وسایلشان تعلق داشت و من هم در آنجا مستقر بودم. یک روز حسین آزاده مرا خواست و گفت: «فلانی، از ساختمان جامعه الصادق چند نفر آمده‌اند برای فیلمبرداری از مانور تانک‌ها، تو هم با آن‌ها باش و کمکشان کن.» رفتم و به آن‌ها ملحق شدم و در کنار کارهای کمی که روزانه انجام می‌دادم، با آن گروه که برخی افرادش را هم می‌شناختم، همکاری مختصری داشتم. سردسته این اکیپ فیلمبرداری، ابراهیم حاتمی‌کیا بود.

حواشی شوش دانیال
بعد از یکی دو روز تدارک امکانات و آماده کردن زمینه‌های کار، راهی بیابان‌ها و تپه‌ماهورهای کم‌ارتفاع اطراف شوش دانیال شدیم. حاصل چند روز رفت و آمد و فیلمبرداری، مستندی بود که چند بار از تلویزیون پخش شد. کار که تمام شد، حاتمی‌کیا و اکیپش چند روزی در همان ساختمان ماندند. روبه‌روی اتاق ما، اتاقی بزرگ و ۳۰ متری بود که رزمنده‌ها از آن برای تجمع در وقت صبحانه و ناهار استفاده می‌کردند. تخته سیاه بزرگی هم در آنجا بود که برای آموزش و عملیات تبلیغی از آن استفاده می‌شد. حاتمی‌کیا هم با گروهش چند باری برای خوردن غذا به جمع ما آمدند.

دیزالو یعنی چه؟
یک روز قبل از صرف غذا، با گچ و با خطی بزرگ روی تخته سیاه نوشتم: «اسرائیل باید از صحنه روزگار دیزالو شود». تعدادی از بچه‌های تبلیغات‌چی که معنی «دیزالو» را نمی‌دانستند و آن جمله را از حضرت امام به طور دیگری شنیده بودند، تعجب کرده و مدام از من سؤال می‌کردند: «دیزالو یعنی چی؟» امام خمینی در یکی از سخنرانی‌های خود فرموده بودند: «اسرائیل باید از صحنه روزگار محو شود». در فیلمسازی هم محو شدن چیزی از روی صحنه در حال پخش را دیزالو می‌گویند. در همین اثنا، حاتمی کیا و همراهانش برای ناهار آمدند. سفره که پهن شد، دیدم مدام به آن نوشته نگاه می‌کنند و در گوشی با هم چیزهایی می‌گویند. حاتمی‌کیا از بچه‌ها سؤال کرد: «چه کسی این جمله را روی تخته نوشته؟» متهم اصلی که من بودم را پیدا کرد و با تعریف و تمجید چند سؤال پرسید و از وضعیت فعالیتم پرس و جو کرد. خیلی از آن جمله خوشش آمده بود و گفت: «من که کارم به طور حرفه‌ای در این زمینه است، چنین نوشته‌ای به ذهنم خطور نکرده بود.»

دو جایزه در عکاسی
یادم نیست خودش یا یکی از همراهانش از من خواست که در تهران به آن‌ها ملحق شوم و برای کار به ساختمان جامعه الصادق بروم. آن زمان یکی از مکان‌های پرکار در زمینه سمعی و بصری، سپاه همین ساختمان بود که البته من به آنجا رفتم، ولی نشد با آن‌ها همکاری کنم. با تمام استعدادی که در زمینه عکاسی و فیلمبرداری داشتم، ملحق نشدنم به اکیپ بچه‌های ساختمان جامعه الصادق یا کسانی که کارهای سمعی و بصری انجام می‌دادند، دلایل مختلف داشت. بعد از این ماجرا از عکاسی و فیلمبرداری فاصله گرفتم و فقط گاهی برای دل خودم به صورت تفننی عکاسی می‌کردم و گاهی هم در مسابقات عکاسی شرکت می‌کردم. دو جایزه هم نصیبم شد. گاهی هم در مسابقات خارج از کشور عکس‌هایم را شرکت می‌دادم؛ از جمله چند بار عکس‌های خود را برای مسابقه روزنامه آساهی شیمیون ژاپن و دیگر کشورهای بلوک شرق آن زمان فرستادم.

 اصرارداشت هیچ عکسی از او نباشد!

میثم رشیدی مهرآبادی (نویسنده کتاب «صد روسی»): راوی کتاب درگیر مسائل مجروحیت و در حال رفت و آمد به بیمارستان بود و فرصت این نبود خاطراتش را به‌طور کامل بگیریم. راوی اصرار داشت که حتی عکسش را هم در کتاب نیاورم و اگر ردی از خانواده نمی‌بینیم به این دلیل بود که تلاش داشت خودش و خانواده‌اش را حذف کند و آنچه ما می‌بینیم باز اصرار من است که او را به این موضوع متقاعد کردم. حضور خانواده خیلی ظریف است و با اصرار من قبول کردند که اسم همسرشان را بیاوریم. درباره اطلاعاتی که درباره راوی است، آنقدر که راوی رضایت داشته است اطلاعات را آورده‌ام. قبول دارم که جاهایی کم است ولی تلاش‌هایی کردم اطلاعات بیشتری بیاید ولی دیدم که رضایت ندارند. در ابتدای کار راوی به دلیل داروها شب‌ها بیدار بودند و روزها برای‌شان بیداری سخت بود و ما به این تصمیم رسیدیم که خاطرات را بنویسد و آن نوشته، کار ضبط و صدا را انجام می‌داد و من دوباره می‌نوشتم و ویرایش می‌کردم و بخشی از کار اینگونه پیش رفت.

ارتباط با فرهنگ واژگان راوی

جواد کلاته عربی (نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس): کتاب از ۳۱ بهمن سال ۱۳۵۹ آغاز می‌شود و از روز اول جنگ با شنیدن صدای هواپیمای عراقی و جلوتر می‌رویم و جای این پرسش است چرا به دوران قبل از جنگ نپرداختیم؟ این راوی حتی می‌توانست دوران قبل از جنگ را ذکر کند و بخشی از کار نویسنده فکر کنم اضافه کردن خاطرات قبل از جنگ راوی است. اطلاعات شخصی از راوی کتاب کم است؛ برای مثال اطلاعات ما درباره ویژگی‌های شخصی و توانمندی‌های بدنی بسیار مهم است، اما در این باره اطلاعاتی به دست نمی‌آوریم. در کل به نظرم در خاطرات شفاهی بحث تحقیق و مصاحبه بسیار مهم است، زیرا ما می‌توانیم مباحث ریز را در قالب همین خاطرات به دست بیاوریم. من با فرهنگ واژگانی راوی ارتباط خوبی گرفتم و احساس کردم روایت‌های یک فرد کلیشه‌ای نیست چون در حوزه مستندنگاری به ورطه کلیشه می‌افتند و نویسنده حال و هوای راوی را به حال و هوای خودش ترجمه می‌کند. البته هنر نویسنده این است که آن را تزیین، آرایش و پیرایش و ضمن حفظ هویت به مخاطب برساند.

 


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/263325/-اسرائیل-باید--از-صفحه-روزگار-دیزالو-شود!