روایت‌هایی درباره شهید حسین خرازی به مناسبت سالگرد شهادت او
 
دستی که جا ماند
 

 

  [شهروند] در گزارش‌های این هفته درباره عملیات «خیبر» نوشتیم و گفتیم این عملیات شهادت حاج ابراهیم همت و حمید باکری را به دنبال داشت. در این عملیات اما چهره‌ مخلصی هم بود که با مجروحیت شدید مواجه شد و دستش را جا گذاشت؛ شخصیتی به نام حاج حسین خرازی، فرمانده لشکر 14 امام حسین (ع). او تجربه عملیات‌های فراوانی را داشت؛ از «طریق‌القدس»، «فتح‌المبین» و «بیت‌المقدس» گرفته تا «رمضان»، «والفجر ۴»، «بدر» و «والفجر ۸». مجروحیتش هم به عملیات «خیبر» برمی‌گشت که در گزارش پیش رو درباره آن هم نوشته ایم. او متولد سال 1336 در اصفهان بود که سرانجام هشتم اسفندماه سال 1365 در عملیات «کربلای ۵» به شهادت رسید. مادر این شهید بزرگوار، مهرماه همین امسال به جوار حق شتافت. او پیشتر در مصاحبه‌ای گفته بود: «وقت و بی وقت بر سر مزار حاج حسین می روم و زیارتش می کنم؛ حاج حسین هم که همیشه ناز مرا می‌کشید و هوایم را داشت، الان هم همینطور است. فقط از او می خواهم ما را هم شفاعت کند.» گزارشی که پیش رو دارید، به مناسبت سالروز شهادت اوست و مستند به دو کتاب ‌«عتیق» نوشته نصرت‌الله محمودزاده (انتشارات شهید کاظمی) و «زندگی با فرمانده» نوشته علی‌اکبر مزدآبادی (نشر یا زهرا). همچنین روایت‌هایی را از خبرگزاری «فارس» هم به آن افزوده‌ایم که جالب و خواندنی هستند.

 جنگ را فراموش نکنی!
یکی از دوستان شهید حسین خرازی درباره ازدواجش گفته: «تصمیم به ازدواج گرفته بود و برای عمل به این سنت نبوی از مادر من مدد جست. حسین به مزاح به مادرم گفته بود: «من فقط پنجاه هزار تومان پول دارم و می‏خوام با همین پول خونه و ماشین بخرم و زن هم بگیرم.» بالاخره با تلاش مادرم، او که ایام زندگی‏اش را دائما در جبهه سپری کرده بود، بانویی پارسا را به همسری برگزید. مراسم عقد آنها در حضور رهبر کبیر انقلاب (ره) برگزار شد. لباس دامادی او پیراهن سبز سپاه بود. دوستانش به میمنت آن شب فرخنده، یک قبضه تیربار گرنیوف به او هدیه دادند و روی آن نوشتند «جنگ را فراموش نکنی.» فردا صبح حسین تیربار را به پادگان بازگرداند و با تکیه بر وجود شیرزنی که شریک زندگی‏اش شده بود، به جبهه برگشت».

باورکردنی نبود...
حسین خرازی و نیرو‌های تحت امر او در عملیات «بیت‌المقدس» هم حماسه‌های بسیاری آفریدند و سهم به‌سزایی در آزادسازی منطقه عملیاتی و خرمشهر از تصرف دشمن متجاوز داشتند. آن‌ها در عملیات «بیت‌المقدس» جزو اولین لشکرهایی بود که از رود کارون عبور کرد و به جاده اهواز - خرمشهر رسیدند و در آزادسازی خرمشهر سهم به سزایی داشتند. امیر سپهبد شهید علی صیاد شیرازی، سال ۱۳۷۱ در سخنانی به‌مناسبت سالروز آزادسازی خرمشهر، درباره رشادت‌های شهید خرازی در عملیات بیت‌‌‌‌‌‌‌‌‌المقدس گفته است: «در قرارگاه صدای شهید خرازی را از بی‌سیم شنیدیم که می‌گفت اجازه دهید با یک گردان وارد خرمشهر شویم؛ اما به او گفتیم، مگر می‌شود با یک گردان با چند لشکر روبه‌رو شد؟ به‌هر صورت او اصرار می‌کرد. ناخودآگاه به او اجازه دادیم. پس از ساعتی دوباره با بی‌سیم گفت: «عراقی‌ها تسلیم شدند» ما باورمان نمی‌شد؛ چون این کاری که انجام دادند واقعا باورکردنی نبود».

دستی که قطع شد...
یکی از همرزمانش می‌گوید: «در طلائیه هر لحظه حملات دشمن شدیدترمی‌شد. آتش توپ و خمپاره‌های عراقی‌ها وجب به وجب زمین را سوزانده بود. ما همه جمع شده بودیم داخل یك سنگر تا از آسیب‌تركش‌ها در امان باشیم. آتش كه سبك شد، آمدیم بیرون. 6-5 نفر از برادران شهید شده بودند. حاج حسین هم دستش قطع شده و خون تمام بدنش را گرفته بود. به او گفتیم: «حاجی چطور شده؟!» گفت: «چیزی نیست، یه خراش كوچیك برداشته!» همه بچه‌های گردان هاج‌وواج مانده بودند. باور نمی‌كردیم دست حاج حسین قطع شده باشد. همه ناراحت بودند. حسین زیر آتش سنگین، توی خط چه كار داشت؟! خودم را كه با او مقایسه كردم احساس كوچكی داشتم.»

صحنه‌ای که فراموش نمی‌کنم
محمدرضا ظفرقندی، رئیس گروه جراحی درباره مجروحیت شهید خرازی می‌گوید: «صحنه‌ای که هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم، رابطه بچه‌ها با فرماندهشان بود؛ اینکه چقدر بچه‌ها او را دوست داشتند و برایش نگران بودند. یک ساعت بعد، فرمانده کمی هوشیاری‌اش را به دست آورد. از شوک درآمد و فشارخونش قابل‌اندازه‌گیری شد. کم‌کم توانست چندکلمه‌ای حرف بزند. حال همه پرسنل تیم پزشکی با دیدن حال او خوب شد و فهمیدیم کارمان را درست انجام داده‌ایم. وقتی دوباره بالای سرش رفتم، اولین چیزی که پرسید، این بود: بچه‌هایم کجا هستند؟ فکر می‌کرد بعضی نیروهایش محاصره یا شهید شده‌اند. اصرار داشت برگردد خط مقدم که من مخالفت کردم و گفتم: با این شرایط به‌هیچ‌وجه امکان‌پذیر نیست. بچه‌هایت همه خوب‌اند. اتفاقاً خیلی‌هایشان اینجا هستند. می‌روی بیمارستان، کمی که بهتر شدی، برگرد به خط. همان موقع، گفتم آمبولانس آماده کردند. او را سوار آمبولانس کردند و به عقب بردند. بعداً گفتند او حسین خرازی، فرمانده لشکر 14 امام حسین (ع) بوده است.»

فرمانده پشت فرمان
یکی از همرزمانش می‌گوید: «وسط معبر، کف زمین، سنگر کمین زده بودند؛ نمی‌دیدم‌شان. بچه‌ها تیر می‌خوردند. می‌افتادند. حاجی از روی خاک‌ریز آمد پایین. دوربین را پرت کرد توی سنگر. گفت: «دیدم‌شون. می‌دونم باهاشون چی کار کنم.» یکی از بچه‌ها که شانزده هفده ساله بود می‌خواست بنشیند پشت بلدوزر. گفتم: «می‌تونی؟ خیلی خطرناکه‌ها.» جوان گفت: «واسه همین کارها اومدیم!» اما یک‌دفعه دیدیم بلدوزر به حرکت درآمد. بعد هم حاج حسین از روی خاکریز پرید آن طرف. داد زد: «بچه‌ها بدوین.» دویدیم دنبالش، بدون اسلحه. همان زمان که مشغول حرف زدن بودیم، خودش نشسته بود پشت فرمان، با همان یک دست، گاز داده بود و سنگر عراقی‌ها را زیر و رو کرده بود.»

گمنام بین تمام بسیجی‌ها
یکی دیگر از همرزمانش می‌گوید: «یك روز قرار بود تعدادی از نیروهای لشکر امام حسین (ع) با قایق به آن سوی اروند بروند. حاج حسین به قصد بازدید از وضع نیروهای آن سوی آب، تنها و به‌طور ناشناس در یكی از قایق‌ها نشست و منتظر دیگران بود. چند نفر بسیجی جوان كه او را نمی‌شناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خیرت بده، ممكنه خواهش كنیم ما رو زودتر به اون طرف آب برسونی. خیلی كار داریم.» حاج حسین بدون اینكه چیزی بگوید پشت سكان نشست، موتور را حركت داد. كمی‌ جلوتر بدون اینكه صورتش را برگرداند سر صحبت را باز كرد و گفت: «الان كه من و شما توی این قایق نشستیم و عرق می‌ریزیم، فكر نمی‌كنید فرمانده لشکر كجاست و چی كار می‌كنه؟» با آنكه جوابی نشنید، ادامه داد: «من مطمئنم با یه زیرپوش، راحت داخل دفترش جلوی كولر نشسته و مشغول نوشیدن یه نوشابه تگریه! فكر می‌كنید غیر از اینه؟» قیافه بسیجی بغل دستی او تغییر كرد و با نگاه اعتراض‌آمیزی گفت: «حواست جمع باشه بیشتر از این پشت سر فرمانده لشکر ما صحبت نكنی! اگه یه كلمه دیگه غیبت كنی، دست و پات رو می‌‌گیرم و از همین جا وسط آب پرتت می‌كنم!» حاج حسین چیزی نگفت. می‌خواست میان بسیجی‌ها باشد و از درد دل‌شان باخبر شود و اینچنین خود را به دست قضاوت می‌سپرد.»

هنوز فرمانده‌ات را نمی‌شناسی؟
یکی دیگر از همرزمان شهید خرازی می‌گوید: «نگاهش می کردم. یک ترکه دستش بود، روی خاک نقشه منطقه را توجیه می کرد. بهم برخورده بود. چون فرمانده گردان نشسته بود و یکی دیگر داشت توجیه می‌کرد. فکر می‌کردم فرمانده گروهان است یا دسته. تا آن زمان ندیده بودمش. می‌خواست برود که مانعش شدم. گفتم: «شما فرمانده گروهانی؟» خندید. گفت: «نه، یه کم بالاتر.» دستم را فشار داد و رفت. یکی از بچه‌ها گفت: «تو این آقا رو نمی‌شناسی؟» گفتم: «نه! کیه؟» گفت: «یه ساله جبهه‌ای هنوز فرمانده تیپت رو نمی‌شناسی؟»

تنها، زیر باران
یکی از نیروهای تحت امر شهید خرازی می‌گوید: «بارون شدیدی می‌اومد. حاجی داشت با ماشین می‌اومد، منو دید. در ماشین رو باز کرد و گفت: «بفرما بالا.» از بیمارستان برگشته بودم. با اون وضعم فقط جای یه نفر توی ماشین بود. فکر کردم حالا یه جوری تا اردوگاه تحمل می‌کنیم دیگه! سوار شدم. در را بست. به راننده گفت: «ایشون رو ببر برسون.» راننده فقط گفت: «چشم.» راه افتادیم. برگشتم نگاه کردم. دور می‌شدیم ازش. زیر بارون خیس می‌شد و می‌اومد.»

آخرین بار...
یکی از همرزمانش می‌گوید: «آخرین بار توی مدینه همدیگر رو دیدیم. رفته بودیم بقیع. نشسته و تکیه داده بود به دیوار. گفتم:‌ «چی شده حاجی؟ گرفته‌ای؟» گفت: «دلم مونده پیش بچه‌ها.» گفتم: «بچه‌های لشکر؟» گفت: «ببین! خدا کنه دیگه برنگردم. زندگی خیلی برام سخت شده. خیلی از بچه‌هایی که من فرمانده‌شون بودم رفتن و شهید شدن . دیگه طاقت ندارم ببینم بچه‌ها شهید می‌شن، من بمونم.» بعد بغضش ترکید. سرش را گذاشت روی زانوهایش. هیچ‌وقت این‌طوری حرف نمی‌زد.

نحوه شهادت
حسین خرازی پس از عملیات «کربلای 5» برای دیدار با خانواده به اصفهان آمد اما پس از چند روز دوباره به جنوب احضار شد. او با آنکه یک دست بیشتر نداشت ولی با جنب و جوش و تلاش فوق العاده‌اش هیچ‌گاه احساس کمبود نمی‌کرد و برای تأمین و تدارک نیروهای رزمنده در خط مقدم جبهه، تلاش فراوانی می‌کرد. در عملیات «کربلای 5»، زمانی که در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشکل مواجه شده بود، خود پیگیر جدی این کار شد. در همان حال که در رفت‌وآمد بود، خمپاره‌ای در نزدیکی‌اش منفجر شد و این سردار بزرگ در روز هشتم اسفند ماه 1365 در جوار قرب الهی ماوا گزید. چند تن اسیران عراقی که چند روز پس از عملیات «کربلای 5» و در جریان دفع پاتک بعثی‌ها به اسارت درآمده بودند، در بازجویی‌های خود در خصوص انتشار خبر شهادت حسین خرازی گفته بودند:‌ «در جبهه ما جشن گرفته‌اند؛ زیرا به رده‌های مختلف از طریق بی‌سیم گفته‌اند که یکی از فرماندهان بزرگ ایران کشته شده است». پیکر مطهرش پس از تشییع در گلزار شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.

پیامی برای ژنرال ماهر عبدالرشید

علی عادل‌مرام، یکی از همرزمان این شهید، در خاطره جالبی درباره شهید خرازی گفته: «عملیات حالت فرسایشی به خود گرفته بود و انرژی و رمقی برای لشکر ۱۴ امام حسین (ع) باقی نمانده بود.
 یک شب من و حاج محسن حسینی در سنگر نشسته بودیم که حاج حسین خرازی وارد شد و پرسید: «از بچه‌های مهندسی چند نفر اینجا هستن؟» گفتیم: «ما دو نفر در‌به‌در و بیچاره!» حاجی لبخند زد و گفت: «امشب می‌خوایم بریم جلو!» از حرف او تعجب کردیم. ما هیچ‌گونه امکانات پیشروی نداشتیم. حاج محسن که آدم شوخی بود، بلند شد و گفت: «می‌خوای ما رو به کشتن بدی؟!» او هم خندید. اما در نهایت همراهش سوار یک ماشین تویوتای لندکروز نو شدیم و حرکت کردیم! خرازی ما را به یک سنگر تصرف‌شده عراقی برد که سنگر فرماندهی عراق در منطقه شلمچه بود. وقتی وارد آن شدیم، شخصی به نام جاسم که کویتی‌الاصل بود، از طریق بی‌سیم مشغول شنود فرکانس‌های عراقی‌ها بود. حاج حسین گفت: «جاسم کسی رو دم دست داری؟» جاسم خنده‌ای کرد و گفت: «ژنرال ماهر عبدالرشید!»
ماهر عبدالرشید از فرماندهان معروف ارتش عراق و فکر می‌کنم فرمانده سپاه هفتم بود! جاسم ادامه داد: «می‌خواهد عقب برود. سه شب است که نخوابیده و دارد نیروهای خود را برای عقب‌نشینی آماده می‌کند.» حاجی خرازی با لبخند ملیحی گفت: «نمی‌ذاریم بره! مثل من که اومدم خط، اون هم باید بیاد و بمونه». جاسم گفت: «چطوری؟»
حاجی گفت: «بهش پیغام بده بگو: حسین خرازی حرف می‌زنه» جاسم گفت: «نه حاجی این کار رو نکن! من با این همه زحمت به شبکه بی‌سیم آن‌ها نفوذ کرده‌ام! به اوضاع اون‌ها مسلطم! فرکانس‌هاشون رو کشف کردم. حیفه!» حاجی گفت: «همین که گفتم!» جاسم با تردید روی فرکانس بی‌سیم‌چی ژنرال رفت و به عربی گفت: «بسم‌الله الرحمن الرحیم، قال الحسین خرازی...» بی‌سیم‌چی عراقی با شنیدن اسم خرازی و فهمیدن این‌که فرکانس او لو رفته، شروع به ناسزاگویی کرد. فرماندهان عراقی هم آنسوی خط مشغول فحش دادن به هم شدند. از اینکه خط‌شان لو رفته بود، ناراحت بودند. ما هم برای مدتی به دعوای فرماندهان عراقی گوش دادیم و کلی لذت بردیم. ژنرال ماهر عبدالرشید که متوجه دعوای فرماندهان خود شده بود، از بی‌سیم‌چی پرسید: «چی شده؟»
 بی‌سیم‌چی گفت: «یک نفر ایرانی وارد فرکانس ما شده و می‌گوید، من از «خرازی» برای ماهر پیام دارم!» ماهر گفت: «پس چرا نمی‌گذارید پیغامش را بدهد؟» بی‌سیم‌چی عراقی به زبان فارسی به جاسم گفت: «ای ایرانی! اگر پیغامی برای «ماهر» داری بگو! او آماده شنیدن است!» تازه متوجه شدیم، بی‌سیم‌چی عراقی هم فارسی بلد است! خرازی به جاسم گفت: «بهش بگو خط اول تو رو گرفتم، خط دوم تو رو هم گرفتم. خط سوم تو رو هم گرفتم، خط چهارم تو رو هم گرفتم، خط پنجم تو رو هم گرفتم، سنگرهای مجهزتون رو هم گرفتم. هیچ مانعی جلوی من نیست؛ امشب می‌خوام بیام بصره ببینمت!». با این پیغام، اوضاع نیروهای عراقی به هم ریخت. ژنرال ماهر عبدالرشید که واقعاً از تصور سقوط شهر بصره ترسیده بود، تمام چینشی را که قبل از آن برای عقب‌نشینی انجام داده بود، به هم زد! آن شب به‌قدری روی منطقه شلمچه گلوله ریختند که بی‌سابقه بود. فردا صبح که بیرون آمدیم، دیدیم بدنه تویوتای حاج حسین از ترکش و خمپاره مثل آبکش سوراخ سوراخ شده است.
وقتی از حاجی پرسیدیم حکمت این کارش چه بوده گفت: «ما در این منطقه نیرو و امکانات نداشتیم. مهمات هم نداشتیم. این کار رو کردم تا تحریک بشن، منطقه رو زیر آتش بگیرن و دست‌کم به اندازه یه هفته عملیات، مهمات‌شون رو هدر بدن!» بعدها جاسم بر اساس مطالبی که از بی‌سیم شنیده بود، می‌گفت: «اون شب انبارهای مهمات عراقی‌ها خالی شده بود و به‌قدری کمبود مهمات داشتند که تا صبح، مهمات داخل تریلرها رو مستقیم کنار توپ‌ها و خمپاره‌اندازها می‌بردن و مصرف می‌کردن.»


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/263189/دستی-که-جا-ماند -