سعید اصغرزاده
امروز متوجه شدم كه مناسباتي را طي روزهاي گذشته از دست دادهام. يا از دست دادهايم. يك موردش مربوط ميشد به 7سال پيش در همين روزها.
در چنین روزهایی در سال 86 ناگهان فشارخون احمد عزيزي بالا رفت و مشکل بینایی پیدا کرد، تا مشکل واقعی او را تشخیص دادند و بستریاش کردند به کما رفت و دچار ضایعه مغزی شد.
ديدم شايد لازم نباشد از احمد و شعرش بگويم اما لازم است كه از خواهر او بنويسم. خواهري كه داوطلبانه 7 سال است از او پرستاري ميكند.
امثال اين خواهران در خانوادههاي ايراني چه بسيار است. خواهران و اقوامي كه از جان و مال خود ميگذرند و بيآنكه كسي از آنان انتظار داشته باشد، داوطلبانه به پرستاري و ايثار جان خود ميپردازند.
خبرنگاري نوشته بود: در همه این
7 سال، حال عمومی احمد را از پرستار همیشگیاش پرسیدم، پرستاری که
7 سال است هروقت زنگ زدم گفت، احمد اینجاست و میخندد. زینب عزیزی خواهر احمد در همه این 7 سال پرستار او بود، پرستاری که همیشه میگوید، حال عمومی احمد خوب است، ضربان قلب و فشارخونش نرمال است، سطح هوشیاریاش هم بهتر شده فقط مشکل تنگی تراشه دارد و برای خبرهایمان تیتر میسازد که «حال احمد عزیزی خوب است».
خواهری که با هزینههای چند میلیونی درمان در هر ماه ساخت، با نبود دفترچه بیمه، خواهری که 7 سال است نمیگذارد احمد زخمبستر بگیرد، خواهری که حتی تلاش کرد احمد را به خارج ببرد و نشد، چون از دست خارجیها هم برای شاعر یاس و احساس ما کاری نمیآید.
ياد جانباز شهیدمحمدتقی طاهرزاده افتادم. همان جانباز اصفهانی که در
17 سالگی جانباز شد و 18سال در کما بود و پدرش از او نگهداری میکرد و سرانجام در 35 سالگی به شهادت رسید... سالها پيش (1383) براي ديدار آيتالله طاهرياصفهاني به اصفهان رفته بودم، مثل هميشه نصیحتي كرد.
حاصل نصيحتاش ديدارم بود از خانه يك جانباز و ديدار با پدري كه تمام عمرش را خلاصه كرده بود در پرستاري از محمدتقي. پدر دستم را گرفت و مرا به تخت محمدتقي نزديك كرد. بوي بهشت را استشمام ميكردم، شايد روحانيترين لحظه عمرم را داشتم حس ميكردم. انگار گوشهايم پر آواز شدند و چشمانم پر از حسرت، انگار نزول رحمت بود، انگار دريچهاي بود گشوده شده به روي زمينيان... محمدتقی يكسال بعد، پس از 18سال زندگی نباتی به شهادت رسید.
حالا نه از آيتالله خبري است، نه از محمدتقي و نه از پدر. پدر جانباز شهید محمدتقی، هوشنگ طاهرزاده اصفهانی 2 هفته بعد از فوت آقاي طاهري، پس از عمل جراحی تومور نخاع گردن دچار تنگینفس شد و در 64 سالگی دارفانی را وداع گفت و به دیدار فرزند شهیدش شتافت. پيش خودم ميگويم، كم نيستند افرادي كه خود را داوطلبانه وقف ديگران ميكنند. كم نيستند افرادي كه الگوي رفتار داوطلبي ما ميتوانند باشند.
كم نيستند آنهايي كه لحظه لحظه عمرشان پر از داستانها و خاطرههاي داوطلبانه است. چرا زندگي آنها را مرور نميكنيم؟ چرا؟
ميخواهم به نوشتن ادامه بدهم. اما ياد شعري از احمد ميافتم كه در تحريريه روزنامه سلام ميخواند. آنهم سالها پيشتر. شايد اواخر سال 69 بود. اوايل كار روزنامه سلام، احمد روي ميز ضرب گرفته بود... امروز نوشتن چه جاني ميگيرد از من!
دین زاهد در فشار قبرهاست
دین عارف روی سقف ابرهاست
جسم زاهد دستمالی از نظیف
روح عارف، پشه بندی از لطیف
زاهدان غرقند زیر اجرها
عارفان ابرند در والفجرها
زاهدان از جنس های بنجل اند
عارفان از شهدهای سرگل اند
زاهدان خشک اند در آوازها
عارفان تر می شوند از سازها
چشم زاهد خیره بر انگشتری ست
روح عارف در طواف مشتری ست
جسم زاهد سنگ چین دره هاست
خاک عارف وعده گاه بره هاست
زاهدان بر راه ها سد می شوند
عارفان بی نقش پا رد می شوند