[ شهروند ] یکی از مهمترین پیامدهای «طوفان الأقصی»، حجم انبوهی از گزارشهایی بود که در سراسر جهان درباره فلسطین بازخوانی شد. یعنی اگر پیشتر صدها کتاب و مستند و فیلم درباره فلسطین ساخته شده بود و صرفا مخاطبانی خاص داشت، بعد از قرار گرفتن غزه در کانون توجه، تمام اینها دوباره بازخوانی شدند. بگذریم از مقالات و گزارشهای فراوانی که در همین یک سال و اندی نوشته و چاپ شد. تمام اینها نه تنها منجر به اطلاعرسانی گسترده درباره وضعیت کنونی فلسطین شد بلکه باعث شد بسیاری دلایل مختلف امر را بررسی کنند. یعنی با یک جستوجوی ساده در فضای مجازی برسند به اینکه نقشه فلسطین چه بوده، چطور در این سالها اینهمه اشغال شده و مبارزات جبهه مقاومت چگونه شکل گرفته تا به آخرین حمله حماس رسیده. همچنین آثار مختلفی هم در این زمینه در ایران منتشر شد. بهویژه بخشی از ناشران و مترجمان، انتشار آثاری را در برنامه خود قرار دادند که ماجرا را از دیدگاه غربیها هم بررسی کرده باشد. جالب اینجاست در بخشی از این آثار، خود مؤلفان غربی هم اذعان داشتند که حق با فلسطینیهاست. در واقع با این مقدمه باید سراغ «یک روز از زندگی عابد سلامه» رفت؛ کتابی نوشته نویسندهای آمریکایی که همین حالا ساکن اسرائیل است. ناتان ترال، نویسنده، روزنامهنگار و استاد دانشگاه است و در کتابش سراغ یکی از ریشههای خشم و انزجار مردم فلسطین از صهیونیستها میرود؛ ماجرایی مستند درباره اینکه چطور اسرائیلیها مردم فلسطین را در کرانه باختری ذره ذره زجر میدهند و میکشند. جریان به میلاد سلامه، پسر پنج ساله عابد سلامه در فلسطین برمیگردد که همراه همکلاسیهایش به اردو میرود. وقتی میلاد با مادرش خداحافظی میکند، هوا بارانی است و عابد (پدرش)، هنوز خواب است. به این ترتیب پسربچه راهی اردو میشود اما اتوبوس حامل او و همکلاسیهایش در مسیر با کامیونی تصادف میکند. این همان روزی است که زندگی عابد سلامه برای همیشه متحول میشود. چراکه چند ساعت بعد از رفتن میلاد، عابد در ترافیک جادهای گیر میکند که یکی از معدود جادههایی است که فلسطینیها هنوز اجازه تردد از آن را دارند. خبر تصادف مرگبار اتوبوس کودکش هم پخش شده و عابد از شنیدن خبر شوکه است. او خودش را به محل حادثه میرساند و اتوبوس در حال سوختن را میبیند اما خبری از پسرش نیست. آن هم در شرایطی که اسرائیلیها بهراحتی میتوانستند امدادگرانشان را به محل حادثه بفرستند و از سوختن بچهها جلوگیری کنند. اما ماجرا اینجاست که در چشمان نژادپرست صهیونیستها، فلسطینی و یهودی تفاوت دارد! ماشین آتشنشانی و آمبولانس برای بچههای اسرائیلی بهسرعت حاضر میشود اما وقتی نوبت به فلسطینیها میرسد، بگذار بسوزند! مدارک شناسایی عابد سلامه اجازه نمیدهد از پاسگاههای نظامی عبور کند، وارد بیتالمقدس شود و از سرنوشت پسرش مطلع شود. از اینجا به بعد است که عابد دیگر آن آدم گذشته نیست. نویسنده کتاب، ناتان ترال، با اینکه خود در اسرائیل زندگی میکند، کاملاً به افرادی نظیر عابد سلامه حق میدهد. او اصلاً کتابش را به خاطر همین نوشته که به دنیا نشان بدهد چطور فلسطینیها از ابتداییترین حقوق خود محروم شدهاند و سالها تحت ظلم و استثمار بودهاند. کتاب او به نام «یک روز از زندگی عابد سلامه» با ترجمه مریم مهدوی بهتازگی توسط انتشارات «کتابستان معرفت» چاپ شده. در ادامه بخشهایی از این کتاب را انتخاب کردهایم که میخوانید.
لحظه تصادف
بچهها یکی یکی سوار اتوبوس رضوان (راننده اتوبوس) شدند و با کولههایی که از پشت خودشان بزرگتر بود، از کنارش گذشتند. همین که حرکت کردند و دیوار حائل از پشت پنجرهها معلوم شد، رضوان تلویزیون را که رو به مسافران بود روشن کرد و برایشان کارتون گذاشت که تماشا کنند تا به ایستگاه بازرسی «جبع» برسند، باران تند و شلاقی شده بود. ساعت 8:45 صبح، کمتر از یک دقیقه بعد از عبور از ایستگاه بازرسی، کامیونی با شدت تمام به اتوبوس برخورد کرد و رضوان بیهوش شد.
وقتی شعلهها خاموش نمیشوند
یکی از حاضران در محل، درست پیش از آمدن آمبولانس و آتشنشانی و در آخرین دقایق نجات، فیلمی از صحنه تصادف گرفته است. در این فیلم، مردم را میبینیم که به سمت اتوبوس چپهشده میدوند که دارد در آتش میسوزد و تقریباً اسکلتی بیش از آن باقی نمانده. شعلههای سرخی از آن به آسمان زبانه میکشد. هوا تاریک شده و توده سیاه غلیظی بالای دیواره سنگی جمع شده است. زنی دارد جیغ میکشد. یکی فریاد میزند: «بچه توی اتوبوس است!» و دیگری میگوید: «کپسول آتشنشانی! کپسول آتشنشانی!» چند مرد به طرف خودروهایشان میدوند و با کپسولهای کوچک قرمز در دست برمیگردند. چند نفر دیگر هم با بطریهای آب دواندوان از راه میرسند و آب را روی شعلهها میریزند اما فایدهای ندارد.
پس این یهودیها کجا هستند؟
آتش به شدت گُر گرفته است. مردی صورتش را توی دستهایش مخفی کرده و دور خودش میچرخد. یکی دارد توی سر خودش میزند. آن یکی که کپسولش خالی شده میدود و داد میزند: «آهای مردم! کجایید؟ ای خدا!» بعد کپسول را بالای سر میبرد و محکم به زمین میکوبد. جسد کوچکی را وسط جاده گذاشتهاند. یکی میگوید: «رویش را بپوشانید! رویش را بپوشانید!» و بعد: «آمبولانس کو؟ این یهودیها پس کجا هستند؟»
دختربچهای با روبان صورتی
دو نفر کودکی را گرفتهاند و به سرعت میبرند؛ «این پسر هنوز زنده است! بجنبید! احیایش کنید!» یکی به آدم بزرگسالی که روی زمین خواباندهاندش اشاره میکند. «ماشین بیاورید! این مرد زنده است!» یکی دیگر که چهرهاش معلوم نیست با دختربچهای در بغل از اتوبوس بیرون میآید. دخترک موهایش را بافته و با روبان صورتی بسته. به نظر میرسد آسیبی ندیده اما بیهوش است. سر و کله چند بچه دیگر هم پیدا میشود که یکی یکی از اتوبوس درشان میآورند و به خودروهایی در آن نزدیکی منتقلشان میکنند. از میان دود و آتش صدای ضجه بلند است.
بچههای ما را شما کشتید!
همه چیز در کمتر از پانزده دقیقه تمام شد، اما برای شاهدان گویی یک عمر طول کشید. آتشنشانها آخرین شعله سرکش را هم خاموش کردند و از اسکلت اتوبوس بالا رفتند و اعلام کردند هیچ جسدی درون اتوبوس نیست. «سالم» (عابد سلامه در بین آشنایان به سالم معروف بود)آخرین بچه را از اتوبوس بیرون آورد و سپس روی زمین افتاد. نمیدانست چه بلایی سرش آمده. حس میکرد دیگر نمیتواند بدنش را تکان بدهد اما با آمدن آتشنشانیها گویی جانی تازه گرفت و بلند داد زد: «یک ساعت دیر کردید! شما قاتلاید! بچههایمان را شما کشتید!» و با دیدن هر امدادگر و آتشنشان و پلیس، اینها را مدام تکرار میکرد.
اسرائیلیها چه بهانهای داشتند؟
«سالم» را با آمبولانس به اسرائیل بردند و به او مسکّن زدند. اولش نمیدانست کجاست. همین که فهمید، پیاده شد. باز ناله زد: «این بچهها را شما کشتید!» به هر کس و ناکسی که میرسید مثل ذکری تکرار میکرد که امدادگران اسرائیلی قاتل بچهها هستند. یکی از سربازان اسرائیلی حاضر در محل به «سالم» نزدیک شد و با عبری و عربی دستوپاشکستهای از او خواست توضیح بدهد که چرا چنین اتهامی میزند. «سالم» گفت امدادگران فلسطینیها عذرشان موجه است. چون باید از ترافیک سنگین رامالله خودشان را به محل میرساندند. پلیس و خودروهای آتشنشانی فلسطین نه اجازه داشتند در شهرهای اطراف باشند، نه در جاده جبع. با این همه، زودتر خودشان را رساندند. اسرائیلیها چه بهانهای برای
تأخیر داشتند؟
کشتن بچهها را تماشا کردید!
«سالم» مغازه تعمیر لاستیک خودرو داشت و همه مشتریانش اسرائیلی بودند. او برای کار به شهرکهایشان رفتوآمد میکرد و میدانست خودروی آتشنشانی و آمبولانس کم ندارند. مقر پلیس در منطقه صنعتی شهربنیامین، دو و نیم کیلومتر بیشتر تا آنجا فاصله نداشت. در تل صهیون، شهرک بزرگ ارتدوکسهای بنیادگرا واقع در بالادست جبع، یک آمبولانس و یک خودروی آتشنشانی بود. ایستگاه آتشنشانی پیسگاتزنف سه کیلومتر فاصله داشت. «سالم» آمبولانسهای پارکشده در شهرک را که در کمتر از یک کیلومتریشان بودند دیده بود. آنقدر فاصلهشان کم بود که از محل تصادف میشد دیدشان. ایستگاه بازرسی جبع از آن هم نزدیکتر بود؛ پایین همان جاده. بوی دود را از همانجا میشد حس کرد. ایستگاه، هم مجهز به مخزن آب بود و هم سربازها کپسول مهار آتش داشتند. مگر میشد بادیهنشینان جبع بتوانند مخزنهای آبشان را تا سر دیوار بکشانند و بیاورند ولی حتی یک سرباز اسرائیلی کاری نکند؟ پایگاه نظامی رامه چطور؟ سربازان و امدادگران و جیپها و مخزنهای آب و کپسولهای آتشنشانی کجا بودند؟ اگر دو بچه فلسطینی به جاده سنگ میزدند در کسری از ثانیه نظامیها مثل مور و ملخ به آنجا میریختند. اگر جان اسرائیلیها در خطر بود، اسرائیل برای نجاتشان بالگرد میفرستاد اما برای اتوبوس آتشگرفته مملو از کودکان فلسطینی، وقتی سروکلهشان پیدا شد که همه بچهها را بیرون کشیده و به بیمارستان برده بودند. «سالم» از همه اینها اینطور نتیجه گرفت: «شما خواستید که بمیرند!»
میشود فراموش کنم؟
سرباز «سالم» را هل داد و «سالم» او را پس زد. به ثانیه نکشیده، 6-5 سرباز جلو آمدند و به پشت سرش ضربه زدند. «سالم» نقش زمین شد و سربازها با مشت و لگد به جانش افتادند. کارشان که با او تمام شد، یک نفر تلفن همراه «سالم» را برداشت و همسرش را خبر کرد که بیاید و او را ببرد. «سالم» پس از به خطر انداختن جانش برای نجات بچهها، به خاطر آسیب به هر دو کلیه و جابهجایی مهره کمر، 10 روز در بیمارستان رامالله بستری شد. تا چندین ماه پس از حادثه، شبها فریادزنان از خواب میپرید... گاهی هم ناگهان و بیمقدمه میزد زیر گریه. همسرش او را به کلینیک روانپزشکی بیت لحم برد. گفتند بعد از تصادف، درگیر بیماری فراموشی لحظهای شده و علتش ضربهای است که از سربازها خورده. در حقیقت او خوشحال بود که گاهی دچار حمله فراموشی میشود وگرنه یادآوری آن صحنهها دیوانهاش میکرد و او را از پا درمیآورد.
نویسنده آمریکایی ساکن اسرائیل: حق با فلسطین است
گفتوگوی «شهروند» با مریم مهدوی، مترجم کتاب «یک روز از زندگی عابد سلامه»
مریم مهدوی، متولد 1367 در یزد است. در مقطع کارشناسی، مترجمی زبان آلمانی خوانده و در کارشناسی ارشد، رشته پژوهش هنر. تا به حال چندین کتاب ترجمه کرده که از جمله آنها میتوان به کتاب «نلسون ماندلا، مردی با مشت گرهکرده» اشاره کرد. بهتازگی نیز کتابی با ترجمه او از سوی انتشارات «کتابستان معرفت» منتشر شده با عنوان «یک روز از زندگی عابد سلامه» نوشته ناتان ترال. ناتان ترال از جمله آمریکاییهای ساکن اورشلیم و منتقد اسرائیل است. کتاب درباره تصادف مرگبار اتوبوس بچههای مهدکودکی در کرانه باختری در فوریه 2012 است که در پی آن، بسیاری از سرنشینان اتوبوس کشته و زخمی میشوند. این حادثه زندگی خانوادههای زیادی را دستخوش تحولات جبرانناپذیر میکند. نویسنده در جریان این حادثه، به مسئله فلسطین، تاریخچه سرزمینهای اشغالی، تبعیضهای متعددی که فلسطینیان ساکن این مناطق با آن روبهرو هستند و همچنین روابط بین فلسطینیها و اسرائیلیها میپردازد.
چطور ترجمه را شروع کردید؟
حدود 15 سال پیش فعالیت در این حوزه را با کارهای دانشجویی شروع کردم ولی ترجمه حرفهای یعنی در قالب انتشار کتاب را از سال 1398.
با چه کتابی؟
کتاب «نلسون ماندلا، مردی با مشت گرهکرده»، انتشارات «پرتقال».
«یک روز از زندگی عابد سلامه» چندمین کتاب شماست؟
ششمین کتابم است.
در چه حوزهای بیشتر کار کردهاید؟
ادبیات و داستان. اما «یک روز از زندگی عابد سلامه» اولین جستاری بود که ترجمه کردم.
اتفاقا میخواستم به همین سوال برسم که این کتاب در چه قالبی نوشته شده؟ خاطرات است؟ گزارش است؟ داستان است؟
داستان است اما به شکل گزارشی و جستارگونه در قالبی مستند نوشته شده. یعنی نویسنده تلاش کرده خواننده را درگیر احساسات نکند و وقایع را به شکل خبری
گزارش کند.
یعنی اتفاقات کتاب بر اساس واقعیت است؟
از واقعیتی که اتفاق افتاده شروع کرده و هر جا که رسیده به اتفاقات پشت پرده آن گریز زده و تلاش کرده دلایل تاریخی پسزمینه موضوع را ارائه بدهد. مثلا اینکه چرا فلان دیوار اینجا قرار گرفته؟ چرا فلان خیابان با اسم خاصی در منطقه است؟ در واقع پشت پرده هر نام و اتفاقی را برای ما شرح میدهد.
نویسنده اهل کجاست؟
در آمریکا به دنیا آمده اما در حال حاضر ساکن اورشلیم است. ولی نکته مهم اینجاست که در کتابش تلاش کرده بیطرفانه درباره اتفاقات صحبت کند.
اما من بخشهایی از کتاب «یک روز زندگی عابد سلامه» را خواندم و اتفاقا کاملا علیه اسرائیل بود.
ببینید، مقصود از بیطرفی نویسنده این است که میگوید من وقایع را همانگونه که اتفاق افتاده مینویسم و جانبداری نمیکنم. یعنی اگر واقعهای اتفاق افتاده باشد، دلایل آن واقعه را بررسی میکند و اتفاق مربوطه را شرح میدهد، نه اینکه موضع سیاسی یا اندیشههای او مانع از نوشتن وقایعنگاریاش شوند. برای همین در این کتاب به نتیجه رسیده با توجه به تمام حوادثی که اتفاق افتاده، حق با فلسطینیهاست.
کتاب را از چه زبانی ترجمه کردید؟
انگلیسی.
پس احتمالا با دشواریهایی در ترجمه نامها و مکانها مواجه بودید...
بله، اسامی عربی و عبری باید همگی بررسی میشدند تا با تلفظ درست به فارسی نوشته شوند؛ مخصوصا اسامی عبری. دیگر اینکه نویسنده اسم بعضی شهرها را به نام عبریشان نوشته بود، درحالیکه ما آنها را با اسم عربیشان میشناسیم. برای همین گاهی نامهایی را که برای نویسنده فارسیزبان آشناتر بود، جایگزین نامهایی کردم که نویسنده آورده بود.