خاطراتی از شهید اسماعیل سریشی که در درگیری با اشرار و عبدالمالک ریگی به شهادت رسید
 
من برای شهادت آمده‌ام...
 

 

شهید اسماعیل سریشی در ششم آذرماه ۱۳۶۵ در شهرک ولیعصر (عج) همدان متولد شد. او بیست و دو سال بعد در ۲۳ اسفند ۱۳۸۷ در جریان درگیری با اشرار شرق کشور و عبدالمالک ریگی مجروح شد و به شهادت رسید. کتاب «شیدای شهادت» روایت‌هایی از زندگی اوست که گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی آن را منتشر کرده. آنچه در ادامه می‌خوانید، ‌بخش‌هایی از این کتاب است که خبرگزاری «مشرق» منتشر کرده و ما آن را  خلاصه کرده‌ایم.
  دارن ماشین رو می‌زنن!
از سر و صدای بچه‌ها دوباره به سمت دوشکا برگشتم. یک دفعه با تعجب دیدم اسماعیل پشت ماشین افتاده. گلوله‌ای به پای اسماعیل اصابت کرده بود و خونریزی شدیدی داشت. ناخودآگاه تمام خاطرات اسماعیل در ذهن من مرور شد. یکی از بچه‌ها برای کمک به اسماعیل از جا بلند شد. همان لحظه تیر به مچ دستش خورد. زخمی شد و همان جا افتاد. یکی دیگر از بچه‌ها تیر به بازویش خورد. فاصله من با آنها تقریباً چهل متر بود. با هر سختی بود سریع خودم را به اسماعیل رساندم. رسیدم بالای سرش. دیدم تیر به پایش خورده. خون زیادی ازش می‌رفت. گفتم: «اسماعیل چی شده؟» گفت: «دارن ماشین رو می‌زنن. برو عقب.»
خونریزی همین‌طور ادامه داشت...
اسماعیل غیر از فشنگ‌های گرینف، پنج خشاب هفتاد تایی دوشکا را خالی کرده بود. حسابی از اشرار تلفات گرفت. وقتی هم گلوله‌ها تمام شد از ماشین پرید پایین. همان لحظه از بغل، تیر به ران پایش  و یک تیر هم به ساق پایش خورده بود. چند تا ترکش هم به پهلویش خورده بود. بخشی از ترکش گلوله‌ها هم به نرده‌های ماشین خورده بود. بیشتر گلوله‌های اشرار، دوزمانه بود؛ یعنی موقع اصابت مثل نارنجک منفجر می‌شد! من سریع با یک چفیه پای او را بستم تا یک مقدار خونریزی کم شود. اما خونریزی همین طور ادامه داشت.
مجروحیت عبدالمالک ریگی
تیر به نقطه حساسی خورده بود. می‌شد روی زخم را ببندیم. از طرفی زخم پای اسماعیل خیلی عمیق بود. مشخص بود که گلوله دو زمانه بوده. اسماعیل پشت دوشکا خیلی اشرار را تحت فشار قرار داده بود. چند نفر از آنها را به درک واصل کرده بود؛ مثل یونس که جانشین «عبدالمالک ریگی» بود. بعدها فهمیدیم خود عبدالمالک هم در این درگیری مجروح شده بود. برای همین خیلی تلاش کردند که اسماعیل را بزنند. آنها به خاطر اینکه حجم آتش ما را کم کنند، دوشکاچی‌ها را سریع می‌زدند. همزمان با اسماعیل چند نفر از بچه‌ها مجروح شدند. همگی پشت ماشین پناه گرفته بودیم که گلوله‌های بیشتری به ما اصابت نکند.
گلوله آرپی‌جی از بالای ماشین رد شد...
اسماعیل اصرار داشت که من برگردم. مرتب می‌گفت: «حامد! من حالم خوبه، خدای نکرده تیر می‌خوری، سریع برگرد. می‌خواستن ماشین رو بزنند. حتی یه گلوله آر‌پی‌جی زدن که ماشین منفجر بشه اما خواست خدا بود که گلوله از بالای ماشین رد شد.» جالب بود که اسماعیل با آن حال به ما روحیه می‌داد. می‌گفت: «با یاری خدا موفق می‌شیم.» نیم ساعت گذشت. حجم تیراندازی‌ها خیلی زیاد بود. ما می‌توانستیم تحرک داشته باشیم. کسی سر بلند می‌کرد، سریع تیر می‌خورد. وقتی مسلم و حمزه و چند نفر از بچه‌ها بلند شدند و با شلیک رگبار جلوتر رفتند درگیری سمت ما کم شد.
وقتی ماشین به سمت دره رفت!
در همین حین یکی از دوستان که بچه مشهد بود با شجاعت بلند شد و رفت سمت ماشین تویوتا را روشن کرد. من به کمک یکی از بچه‌ها اسماعیل را برداشتیم و پشت تویوتا گذاشتیم. ماشین سریع حرکت کرد. در مسیر، یکی دو تا از بچه‌ها را که تیر خورده بودند سوار کردیم. واقعاً لحظات پراضطراب و نفسگیری بود. ماشین کاملاً در تیررس قرار داشت. هر لحظه احتمال انفجار ماشین بود یا اینکه تک‌تیراندازهای دشمن ما را هدف بگیرند. کوچک‌ترین اشتباه راننده مساوی بود با سقوط ماشین به ته دره! به هر زحمتی بود از منطقه اصلی درگیری خارج شدیم. آنجا سرعت ماشین کمی بیشتر شد. داشتیم نفس راحتی می‌کشیدیم. گفتیم خدا را شکر، به سلامت از معرکه بیرون آمدیم. یک دفعه سر یک پیچ تند، کنترل ماشین از دست راننده خارج شد. ماشین رفت به سمت دره عمیق!
با کوچکترین اشتباه راننده می‌افتادیم ته دره!
تا سینه ماشین به داخل دره رفت، لاستیک‌های جلو رها بود. هر لحظه مرگ را به چشم خود می‌دیدیم. حالت ترس آن موقع قابل توصیف نیست. اما کار خدا بود که کف ماشین گیر کرده بود به زمین. از مرگ حتمی نجات پیدا کرده بودیم. یکی یکی با دلهره پیاده شدیم. نفسی به راحتی کشیدیم. واقعاً تا چند قدمی مرگ پیش رفتیم اما به اراده و خواست خدا که در همه حال یار و یاور مؤمنان و مجاهدان است، نجات پیدا کردیم. دیگر وقتی نبود که ماشین را از کنار دره بیرون بکشیم. همان لحظه از پشت سر ما یک تویوتا آمد. پشت آن تویوتا سید نور خدا موسوی (ستوان یکم و اهل لرستان بود. متأسفانه به علت شدت جراحات، بعدها قطع نخاع گردن و خانه‌نشین شد. همسر او شیرزنی است که شب و روز خود را وقف این جانباز سرافراز کرده است.) خوابیده بود. او هم به سختی از ناحیه سر و گردن مجروح شده بود. کنارش هم ستوان محمدی، جانشین یگان ما بود. ما هم سریع اسماعیل را با همه دردی که داشت، سوار ماشین آنها کردیم. موقع بلند کردن می‌دیدم که چه دردی می‌کشد! برانکارد نداشتیم. مجبور بودیم با دست او را بلند کنیم. بعد او را گذاشتیم پشت تویوتا که خیلی هم جا نداشت. اما چاره‌ای نبود. باید هر چه زودتر اسماعیل را به بیمارستان می‌رساندیم.
اسماعیل را به اتاق عمل بردند
به اسماعیل گفتم: «اسماعیل جان! چیزی نیست، نگران نباش، الان می‌رسیم بیمارستان.» اسماعیل هم سرش را به علامت تأیید تکان می‌داد. در آن لحظات و با آن حالی که داشت روحیه‌اش بالا بود. اما سید هیچ حرکتی نمی‌کرد. مجروحیتش خیلی سخت بود. بیشتر نگران او بودیم. رسیدیم به اولین پلیس راه. آمبولانس آنجا بود. سریع اسماعیل را به آمبولانس انتقال دادیم. سرم به اسماعیل وصل کردند. روی زخم را کمی پانسمان کردند تا خونریزی کمتر شود من هم به همراه آنها حرکت کردم. به سمت زاهدان راه افتادیم. رسیدیم بیمارستان تأمین اجتماعی. پرستارها پانسمان را عوض کردند. از پایش عکس گرفتند و بعد بردند اتاق عمل.
همه از اسماعیل خاطرات زیبا داشتند
من فرصت نکرده بودم تجهیزاتم را باز کنم. سینه خشاب و همه چیز همراهم بود. اینها را باز کردم و دادم بردند. بعد از اینکه اسماعیل از اتاق عمل بیرون آمد، به بخش مراقبت‌های ویژه آی‌سی‌یو منتقل شد. بچه‌ها می‌آمدند ملاقات. همه از احوال اسماعیل جویا می‌شدند. هیچ‌کس نبود که از اسماعیل خاطره زیبایی نداشته باشد. فکر سید نورخدا هم بودیم که به کما رفته بود. من هم که از قدیم با اسماعیل رفیق بودم، همان‌جا ماندم. بچه‌ها خیلی ناراحت اسماعیل بودند. هر روز به ملاقات می‌آمدند. اگر ما هم چیزی احتیاج داشتیم تهیه می‌کردند. همه بچه‌های یگان، زیباترین لحظات‌شان با اسماعیل بود. روز دوم یا سوم بود. گفتند بدن اسماعیل عفونت کرده. کمی ترسیده بودم. یکی از پرستارهای بخش آمد و به من گفت: «این دوست شما که روی تخت خوابیده، حرف عجیبی می‌زنه. به من می‌گه زیاد زحمت نکشید. من برای شهادت اینجا اومدم!» و بعد از مدتی به شهادت رسید.


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/252579/من-برای-شهادت-آمده‌ام