فردا، 28 صفر، مصادف است با سالروز پر کشیدن ختم نبوت، پیامبر اکرم، حضرت محمد مصطفی (ع). ایشان از ۲۷ رجب سال چهلم عامالفیل (۶۱۰ میلادی)، که در ۴۰ سالگی به رسالت مبعوث شده بودند، تا ۲۸ صفر سال یازدهم هجری که به جوار حق شتافتند، به مدت ۲۳ سال عهدهدار امر رسالت و نبوت بودند. در این گزارش، به مناسبت سالروز رحلت ایشان، نگاهی کوتاه داریم به روزهای پایانی عمر مبارکشان. این گزارش مستند است به گزارشهایی از خبرگزاری «ایسنا» و سایت تحلیلیخبری «تابناک».
مرا قصاص کن!
بنا بر روایت، پیامبر چند روز پیش از رحلت، روى منبر رفت و فرمود: «مردم! وقت آن رسیده است که من از میان شما غایب شوم. اگر به کسى وعدهاى دادهام آمادهام انجام دهم و هر کس طلبى از من دارد بگوید تا بپردازم.» در این زمان مردى برخاست و عرض کرد: «چندى قبل به من وعده دادید که اگر ازدواج کنم، مبلغى به من کمک کنید.» پیامبر فوراً به خانه رفتند تا به وعده خود در قبال این مرد عمل کنند. بعد از آن، سه روز پیش از وفاتشان، بار دیگر به مسجد آمدند و طى سخنانی فرمودند: «هر کسى حقى بر گردن من دارد برخیزد و اظهار کند، زیرا قصاص در این جهان آسانتر از قصاص در روز رستاخیز است.» در این زمان، سوادة بن قیس برخاست و گفت: «موقع بازگشت از نبرد «طائف» در حالى که بر شترى سوار بودید، تازیانه خود را بلند کردید که بر مرکب خود بزنید اما اتفاقی، تازیانه بر شکم من اصابت کرد. من اکنون آماده گرفتن قصاصم.» پیامبر دستور داد بروند همان تازیانه را از خانه بیاورند. سپس از سواده خواست تا او را قصاص کند.
مردم در انتظار قصاص رسول خدا!
یاران رسول خدا با دلى پرغم و دیدگانى اشک بار و گردنهایى کشیده و نالههایى جانگداز منتظر بودند که جریان به کجا خاتمه مىپذیرد. آیا سواده واقعا از در قصاص وارد مىشود؟ ناگهان دیدند سواده بىاختیار پیامبر را بوسید. در این لحظه، پیامبر او را دعا کرده و گفت: «خدایا! از سواده بگذر، همانطور که او از پیامبر اسلام درگذشت.» (البته ذکر این نکته لازم است اصابت تازیانه بر شکم سواده، عمدى نبود و از این نظر، سواده حق قصاص نداشت و طبق حکم شرع، ماجرا صرفا به پرداخت دیه جبران میشد. با این حال پیامبر، خواستند بگویند در حقالناس، تفاوتی بین پیامبر خدا و دیگران وجود ندارد.
دِینی اگر دارم، به من بگویید
پیامبر (ص) شبِ پیش از بیماری شدیدشان در حالی که دست حضرت علی(ع) را گرفته بودند، همراه جماعتی برای طلب آمرزش به قبرستان بقیع رفتند و برای اهل قبور درود فرستادند و برای آنان طلب استغفار طولانی کردند. آنگاه به علی(ع) فرمودند: «جبرئیل هر سال یک مرتبه قرآن را بر من عرضه میکرد ولی امسال دو مرتبه این امر صورت گرفته است و این دلیلی ندارد مگر اینکه اجل من نزدیک است.» پس به علی (ع) فرمود: «اگر من از دنیا رفتم، تو مرا غسل بده.» در روایت دیگر آمده است که فرمودند: «به هر کسی وعدهای دادم، باید آن را بگیرد و به هر کسی دِینی دارم، باخبرم سازد.»
ای مردم، آتش فتنه شعلهور شده!
پیامبر(ص) که گویا از حرکات زننده برخی از زوجات و صحابه خود و تخلف برخی از یاران ناراحت شده بودند، برای پیشگیری از بدعتها فرمودند: «ای مردم، آتش فتنه شعلهور شده و فتنهها مانند پارههای شب تاریک، رو آورده و شما هیچ دستاویزی علیه من ندارید زیرا من حلال نکردم مگر آنچه قرآن حلال دانسته و حرام نکردم مگر آنچه قرآن حرام داشته است.» پیامبر(ص) پس از این هشدار به منزل «امسلمه» رفت و دو روز در آنجا ماند و گفتند خدایا تو شاهد باش که من حقایق را ابلاغ کردم.
این چه سخنی است که میشنوم؟
پیامبر(ص) بعد از آن، به منزل رفت و جماعتی را به حضور طلبید و گفت: «مگر به شما امر نکردم که با سپاهیان «اسامه» بروید؟ چرا نرفتید؟» (سپاه اُسامَه یا جَیش اُسامَه، آخرین سپاه فراهمشده به دستور پیامبراسلام برای دفاع در برابر حملات امپراطوری روم بود). ابوبکر در مقابل این سوال رسولالله (ص) گفت: «رفتم ولی دوباره برگشتم تا تجدید عهد کنم.» عمر گفت: «نرفتم چون نمیتوانستم منتظر باشم تا حال شما را از کاروانیان بپرسم.» رسول خدا (ص) از تخلف آنان سخت ناراحت شدند و با همان حال کسالت به مسجد رفتند و خطاب به اعتراضکنندگان فرمودند: «این چه سخنی است که درباره فرماندهی «اسامه» میشنوم؟ شما پیش از این به فرماندهی پدرش هم طعنه میزدید! به خدا سوگند او برای فرماندهی لشکر سزاوار بود و فرزندش اسامه نیز برای این کار شایسته است.»
قلم و دوات بیاورید...
رسول خدا (ص) در بستر بیماری مرتبا به عیادتکنندگان خود به طور مرتب میفرمود، سپاه اسامه را حرکت دهید.» سپس پیامبر(ص) بیهوش شدند و تمام زنان و کودکان میگریستند. لحظاتی بعد پیامبر(ص) به هوش آمدند و دستور دادند که برایشان قلم و دواتی بیاورند تا چیزی بنویسند که پس از آن هرگز گمراه نشوند. در این میان برخی به دنبال آوردن صحیفه و دوات رفتند که عمر گفت: «بیماری بر پیامبر(ص) چیره گشته است.» بعد گفت: «ارجع فانه یهجر!» یعنی «برگرد، زیرا او هذیان میگوید!» سپس اضافه کرد: «قرآن نزد شماست و کتاب خدا هم برای شما کافی است.» حاضران بعضی با نظر عمر مخالفت کردند و بعضی دیگر جانب او را گرفتند. رسول خدا (ص) از اختلاف و سخنان جسارتآمیز آنان سخت ناراحت شد و فرمود: «برخیزید و از من دور شوید!»
اندوه و سرور ناگهان...
همچنین نقل کردهاند وقتی پیامبر در بستر بیماری بودند و بیماری بهشدت بر ایشان غالب شده بود،دخترشان حضرت فاطمه (س)، دائم کنار بستر ایشان بودند. آوردهاند در یکی از این ساعات، پیامبر از حضرت فاطمه (س) خواستند سرش را نزدیک بیاورد. آنگاه آهسته سخنی به ایشان گفتند. وقتى سخن پیامبر به پایان رسید، فاطمه زهرا (س) سخت گریست، ولى مقارن همین وضع، پیامبر بار دیگر به او اشاره نمود و آهسته با او سخن گفت. این بار زهرا (س) با چهرهاى باز و چهرهای خندان و لبانی پرتبسم سر برداشت. وجود این دو حالت متضاد در دو وقت مقارن، حاضران را به تعجب واداشت. آنان از دختر پیامبر خواستند که از حقیقت گفتار پیامبر آگاهشان سازد و علت بروز این دو حالت مختلف را، براى آنان روشن سازد. حضرت زهرا (س) اما در آن زمان چیزی نگفتند. پس از درگذشت پیامبر، زهرا (ع) روى اصرار «عایشه» آنان را از حقیقت ماجرا آگاه ساخت و فرمود: «پدرم در نخستین بار مرا از مرگ خود مطلع کرد و اظهار نمود که من از این بیمارى بهبودى نمىیابم. براى همین جهت، گریه و ناله به من دست داد، ولى بار دیگر به من گفت که تو نخستین کسى هستى که از اهل بیت من به من ملحق مىشوى. این خبر به من نشاط و سرور بخشید و فهمیدم که پس از اندکى به پدر ملحق مىشوم.»