[شهروند] فردا، هشتم شهریور، سالگرد ترور شهیدان رجایی و باهنر در دفتر نخستوزیری به دست گروهک تروریستی منافقین است. واقعه به جلسه شورای عالی امنیت ملی کشور برمیگشت که با حضور رئیسجمهور و نخستوزیر وقت و دیگر اعضای شورا برگزار شده بود. انفجار در جلسه به شهادت محمدعلی رجایی (رئیسجمهور) و محمدجواد باهنر (نخستوزیر) و دو تن دیگر از حاضران در جلسه منجر شد. اين واقعه حدود دو ماه (7 تیر 1360) بعد از انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی رخ داد؛ جنایتی که در آن آيتالله بهشتي (رئیس شورای عالی قضایی) به همراه بيش از 70 تن از چهرههاي سياسي و اجرايي کشور به شهادت رسیدند. این دو حادثه جنایتبار پیدرپی، بیشک از جریان نفوذیها خبر میداد. دفتر حزب جمهوری توسط محمدرضا کلاهی بمبگذاری شد و دفتر نخستوزیری توسط مسعود کشمیری. به همراه این دو چهره، عباس زریباف نیز با نفوذ بین چهرههای اطلاعاتی انقلاب، توانست نقش مؤثری در گریز اعضای منافقین ایفا کند. به همین دلیل از این سه نفر، به عنوان سه چهره مهم جریان نفوذ در دهه شصت یاد میشود که روایتهایی درباره هر سه تهیه کردهایم. آنچه در ادامه میخوانید مستند است به کتاب «راه» (تاریخ شفاهی دکتر محسن رضایی) و گزارشهایی از سایت «مرکز اسناد انقلاب اسلامی»، خبرگزاریهای «ایسنا»، «تسنیم»، «مشرق»، «ایمنا»، «میزان» و همچنین پایگاه تحلیلیخبری «انتخاب».
از اجرای نقشه ترور تا تخلیه چاه فاضلاب!
مسعود کشمیری: عامل انفجار دفتر نخستوزیری
کشمیری متولد ۱۳۲۹ و فارغالتحصیل علوم اداری و مدیریت بازرگانی دانشگاه تهران بود که سالهای پیش از انقلاب، جذب سازمان مجاهدین خلق شد. او پس از پیروزی انقلاب، مخفیانه عضو «سازمان» باقی ماند و به سمت جانشین دبیر شورای عالی امنیت ملی هم رسید! در واقع در چنین جایگاهی، بهترین فردی بود که میتوانست اقدامات تروریستی منافقین را انجام بدهد. سناریوی سازمان هم این بود که کشمیری جزو قربانیان حادثه دفتر نخستوزیری قلمداد شود؛ چراکه شدت تخریب و سوختگی پیکر شهیدان، احتمال کشته شدن کشمیری را نیز بالا میبرد. به همین دلیل بعد از انفجار، تصور شد خود کشمیری هم داخل ساختمان بوده و کشته شده. حتی به نقل از خبرآنلاین، حاج محمود مرتضاییفر (ملقّب به وزیر شعار) در مراسم تشییع جنازه ۹ شهریور، در مقابل مجلس پس از یاد کردن از شهیدان رجایی و باهنر فریاد میزد: «کشمیری خداحافظ!» و تابوتی حاوی یک مشت خاکستر هم به عنوان جنازه او تشییع شد! چند روز بعد اما دیدند اتومبیل کشمیری که کنار ساختمان پارک میکرد، در محل نیست در حالی که طبیعتاً باید همانجا باقی میماند. همین سبب شد به کشمیری مشکوک شوند و پس از فرارش از ایران، اطمینان پیدا کنند عامل بمبگذاری بوده. بعد از فرار کشمیری، تا سالها اخبار ضد و نقیضی درباره احتمال اختفا یا کشته شدنش شنیده میشد چراکه بنا به گفته اعضای جداشده از سازمان، کشمیری «مسألهدار» شده بود و از سازمان بریده بود. ماجرا به قدری جدی بود که بنا به روایت یکی از نیروهای امنیتی، در پادگان اشرف (که منافقین بعدها به آنجا نقل مکان کردند)، کشمیری را مسئول تخلیه فاضلاب کرده بودند! سال گذشته اما خبری منتشر شد مبنی بر اینکه او در جریان یک حمله مسلحانه در حومه پاریس کشته شده. همان زمان برخی رسانهها احتمال ترور کشمیری توسط خود منافقین را مطرح کردند اما چند کانال خبری با انتشار تصاویری از چهره کشمیری مدعی شدند او زنده است و در شهر برلین آلمان
زندگی میکند.
انگشت اضافی را نمیشود قطع کرد!
کشمیری به روایت یکی از اعضای جداشده منافقین
مسعود خدابنده، عضو جداشده سازمان مجاهدین خلق، از مهرههای نزدیک به مسعود رجوی به شمار میآمد و مدتی نیز مسئولیت حفاظت از او را بر عهده داشت. او درباره نقشه رجوی و ماجرای کشمیری میگوید: «کشمیری آدم اطلاعاتی یا حتی پیچیدهای نبود. کمحرف و مذهبی بود و به شعائر اهمیت زیادی میداد. رفتارش با خلقوخوی یک «مجاهد خلقی» که با دو سوت حاضر است برادرش را به خاطر هیچ و صرفا به دستور مسئولش شکنجه کند، تفاوت میکرد. شاید همین ویژگیها بود که وقتی اجساد را از حزب جمهوری خارج میکردند اصلا به ذهنشان هم نرسید که ممکن است او این کار را کرده باشد! در نشستهای انقلاب ایدئولوژیک که اصرار میکردند باید زنت را طلاق بدهی و در ذهنت قبول کنی که همه زنان عالم فقط به مسعود رجوی حلال هستند، کشمیری جوش میآورد. اوایل که آمده بود، یک نوع سردرگمی یا شاید پشیمانی در چهرهاش نمایان بود. بعدها در بغداد کمکم عادت کرد اما به قول مسعود رجوی، «انگشت اضافی» بود؛ مزاحمی که نمیشد قطعش کرد! او به قولی چند سال قبل در آلمان دیده شد که رانندگی تاکسی میکرده. ولی اینکه سازمان، مسعود کشمیری را هم مثل محمدرضا کلاهی (که در پارگراف بعدی به آن پرداختهایم) کشته باشد یا بخواهد بکشد اصلا بعید نیست. سازمان از زمان ورود به آلبانی به شدت به دنبال حذف افراد شناختهشده و پاک کردن سابقهاش بود و مسعود کشمیری نیز یکی از این تهدیدات جدی محسوب میشد.»
چه کسی در هلند کشته شد؟
محمدرضا کلاهی: عامل انفجار دفتر حزب جمهوری
محمدرضا کلاهی صمدی، متولد سال 1338 و دانشجوی رشته برق دانشگاه علم و صنعت بود که از سال 59 وارد تشکیلات منافقین شد. او همچنین سابقه عضویت در انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه علم و صنعت را داشت. کلاهی که در ابتدا به عنوان تکنسین برق در دفتر حزب جمهوری اسلامی مشغول به کار شده بود، با جلب اعتماد اعضای حزب به کارهایی دیگر از جمله دعوت میهمانان برای برگزاری جلسه اقدام میکرد. او چند روز قبل از انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی با کیفی متفاوت از همیشه وارد ساختمان حزب شد و آن را در اتاقی که قرار بود جلسه اعضای حزب برگزار شود، جاسازی کرد. به این ترتیب در روز هفتم تیر ۱۳۶۰، دفتر حزب جمهوری اسلامی در محله سرچشمه تهران توسط این عامل منافقین منفجر شد. بعد هم از کشور گریخت. بنا به صحبتهای اعضای جداشده منافقین، او از سال 1370 دیگر جزء اعضای مسئلهدار سازمان به حساب میآمد و سال 1371 به آلمان رفت. کلاهی البته برای اینکه از پیگیریهای حقوقی خانوادههای شهدای هفتم تیر و تصفیه حسابهای درون سازمانی منافقین در امان بماند، به زندگی مخفیانه در اروپا روی آورد. اما روز ۲۴ آذر ۱۳۹۴، ساعت 6 صبح فردی در یکی از شهرهای هلند کشته شد که نام کلاهی را دوباره در صدر اخبار آورد. گزارش پلیس هلند حاکی از آن بود که این فرد توسط اعضای یک باند تبهکار هلندی ترور شده است. رسانههای هلند نام این فرد را «علی معتمد» عنوان کردند اما یکی از دلایل مهم اثبات هویت واقعی این فرد (که همان کلاهی بود) وجود یک خال در کف پای
چپش بود.
بعدا فهمیدم چرا هیچوقت عکس نمیگرفت...
کلاهی به روایت عضو سابق حزب جمهوری
علیرضا نادعالی نیز یکی از اعضای سابق حزب جمهوری اسلامی میگوید: «در ظاهر پسر فرز و زرنگی بود و خیلی جدی هم در کارها ظاهر می شد... اعتماد افراد را به خود جلب کرده بود. آن زمان هم در حزب انقدر جو صمیمیت و دوستی بود که کسی به دیگری بدگمان نبود. من هم با او صمیمی شده بودم و با هم رفیق بودیم. در آن ایام خاطرم هست که عصرها هندوانهای میگرفتیم و در گوشه حیاط حزب، تختی گذاشته بودیم و مینشستیم و هندوانه را که در حوض انداخته بودیم قاچ میکردیم و میخوردیم. همانجا هم کلی شوخی با همدیگر میکردیم. اما کلاهی آن زمان با ما به هیچ عنوان عکس یادگاری نمیانداخت. واقعا هم برایمان عجیب بود تا اینکه بعد از انفجار دلیلش را فهمیدیم!»
اگر فقط یک تیر داشتید، خرج اعضای بریده کنید!
کلاهی به روایت یکی از اعضای جداشده منافقین
بخشعلی علیزاده از اعضای جداشده سازمان نیز میگوید: «من محمدرضا کلاهی را در سازمان دیده بودم. بعد از مدتی غیبش زد و دیگر ندیدمش. از افراد مختلف میشنیدم که او برای مأموریت اعزام شده اما بعداً فهمیدم که همان زمان از سازمان جدا شده است؛ البته جدایی که به آن مفهوم نبود، فقط دیگر حاضر به زندگی در مقرهای سازمان نبود و از جمله افراد ناراضی محسوب میشد. اما سازمان نمیخواست نفرات بفهمند کسی مثل کلاهی که به قول رجوی آن کار بزرگ را انجام داده بود، حالا بُریده است. رجوی میگفت هر مجاهدی اگر فقط یک تیر در تفنگش داشته باشد، بین اینکه یک پاسدار را بزند یا یک جداشده یا به قول آنها بُریده سازمان، باید بریده سازمان را هدف بگیرد. من دقیقاً مطمئنم که محمدرضا کلاهی هم در همین کادر قرار میگیرد و بالاخره او هم حذف فیزیکی شد.»
وقتی مسئول برخورد با منافقین، منافق بود!
عباس زریباف: عامل نفوذی در نیروهای اطلاعاتی
عباس زریباف، متولد ۱۳۳۱ در اصفهان، دانشجوی مکانیک دانشگاه صنعتی شریف بود. او اولین بار در سال ۵۳ از طریق یکی از کادرهای اولیه مجاهدین خلق با سازمان آشنا شد. در سال ۵۸ هم عضو کادر مخفی شد و در جریان تسخیر لانه جاسوسی در آبان ۵۸، خود را در صف دانشجویان مسلمان جا زد. یک سال بعد از این ماجرا، عباس زریباف به واسطه شرکت در تسخیر لانه جاسوسی، عضو واحد اطلاعاتی موسوم به «ستاد تهران» شد؛ واحدی که مسئولیت اصلی آن برخورد با گروهکهای ضدانقلاب و در رأس آنها، سازمان مجاهدین خلق (منافقین) بود! همچنین با ظاهرسازی و جلب اعتماد بیشتر توانست بهسرعت ارتقاء پیدا کند و مسئول «شنود تلفنی» این ستاد شود. زریباف از این طریق، اقدامات خرابکارانه مهمی انجام میداد؛ یکی اینکه اطلاعات محرمانه امنیتی را در اختیار منافقین قرار میداد و دیگر اینکه چون در جریان عملیاتهای شناسایی و ضربه به خانههای تیمی منافقین قرار داشت، بارها توانست با هشدار به موقع به سازمان، اعضای منافقین را از مهلکه برهاند. هرچند بعد از مدتی بالاخره به او مشکوک شدند و زریباف نیز در سال 1360 از ایران متواری شد. بعد از آن هم، از سوی رجوی، مسئول حفاظت رهبری سازمان در پاریس شد. سال ۱۳۶۷ اما سال پایان این عنصر خودفروخته و خائن بود. او در عملیات «مرصاد» و نقشآفرینی ویژه شهید صیاد شیرازی، به همراه یاران مزدورش به هلاکت رسید.
پانزده دقیقه قبل...
زریباف به روایت محسن رضایی
محسن رضایی، در خاطرات خود در کتاب «راه» آورده است: «منافقین در تشکیلات ما یک فرد نفوذی به نام عباس زریباف داشتند که پانزده دقیقه قبل از اینکه به محل کار من حمله شود، به داخل اتاق آمد و پس از احوالپرسی در را بست و رفت. ربع ساعت بعد، به محل کار من در ساختمان ستاد مرکزی حمله شد. منافقین از دو کوچه بنبست منتهی به دیوار با دو وانت و دو تیم عملیاتی (مجموعاً 9نفر)، محل اقامت مرا از دو نقطه هدف قرار دادند و درمجموع، پنج گلوله آرپیجی بهصورت ضربدری به اتاق من شلیک کردند.»
در ذهنم نمیگنجید منافق باشد!
زریباف به روایت یکی از مأموران امنیتی
«ر. ز»، یک منبع امنیتی که در واحد اطلاعات با زریباف همکار بوده به خبرگزاری «میزان» گفته است: «اصلاً در ذهنم نمیگنجید که عباس منافق باشد. او بسیار موجه و شدیدا علیه منافقین فعال بود. البته ما اینگونه میپنداشتیم. عباس طی مدتی که با ما کار میکرد، توانسته بود عناصر دیگری را هم نفوذ بدهد که بعد از فرار او، آنها را دستگیر کردیم. همه ما در حیرت و عصبانیت بودیم. درست چند دقیقه قبل از اینکه ما برسیم، منافقین خانه تیمیای را که شناسایی کرده بودیم، تخلیه کرده و میگریختند. مانده بودیم که آنها از کجا به این سرعت از حرکت ما مطلع میشوند. اصلا در مخمان نمیرفت که یکی از همکاران خودمان به آنها اطلاع میدهد.»