به مناسبت انتشار کتاب‌ «گرای باقر» خاطرات دیده‌بان لشکر 17 علی بن ابی‌طالب (ع)
 
ولایت فقیه به شما مربوط نیست!
 

 

کتاب «گرای باقر» بر اساس خاطرات محمد (باقر) نیک‌سخن، دیده‌بان لشکر ۱۷ علی بن ابی‌طالب (ع) توسط امیرحسین انبارداران نوشته شده و انتشارات شهید کاظمی به تازگی آن را به چاپ رسانده است. ماجرای تأسیس لشکر علی بن ابی‌طالب (ع) به سال 1361 برمی‌گردد؛ زمانی که بعد از عملیات محرم، سپاه‌ پاسداران، سازمان رزمش را گسترش ‌داد و تیپ ۱۷ به لشکر ۱۷علی‌بن‌ابی‌طالب‌ (ع) ارتقا پیدا کرد. این لشکر، در زمان جنگ، در کنار حماسه‌آفرینی‌های ماندگارش، به گسترش سازمان رزمی سپاه‌ پاسداران کمک‌های بسیاری کرد.  تیپ‌های ۱۲ قائم (عج) از استان سمنان‌، صاحب‌الامر (عج) از استان زنجان و لشکر ۷۱ روح‌الله از استان مرکزی،‌ یگان‌های عملیاتی پرتوانی بودند که از درون لشکر ۱۷ علی‌بن‌ابیطالب (ع) تشکیل شدند. کتاب «گرای باقر» در واقع گوشه‌ای از حماسه‌ها از وقایع مربوط به این لشکر است. در ادامه بخش‌هایی از این کتاب را انتخاب کرده‌ایم که می‌خوانید.

مرگم را از خدا خواستم
کربلای ۵ هم مثل عملیات‌های دیگر پر از خاطرات جانکاه برای من به یادگار ماند. (دوستانم) حسین ستاری و جواد گودرزی که شهید شدند، از خدا مرگم را خواستم. مریض بودم. تب شدیدی داشتم. مانده بودم پنج ضلعی شلمچه، حدود پنج کیلومتری... بچه‌ها رفتند دکلی را که عقبه داشتیم باز کنند. این‌طور کارها جزو وظایف حسین ستاری نبود. جواد گودرزی، جوان زرنگی بود. مهار پایین باز شده بود. همین نیروها همیشه دکل را باز و بسته می‌کردند. در کربلای ۵ یک مشکل اساسی هم داشتیم. گاهی از سه طرف هدف شلیک قرار می‌گرفتیم. هنوز هم برخی بچه‌ها معتقدند از خودی هم گلوله خورده‌ایم. این مشکل در عملیات والفجر ۸ در فاو هم خودش را نشان داد.

چرا گردان جلو نمی رود؟
یک گردان از لشکر المهدی شیراز نزدیکی باغ رضوان در تنگنا افتاده بود. فرمانده لشکر آمد روی خط، به فرمانده گردان گفت: «چرا گردانت نمی‌رود جلو؟ چرا خوابیده؟ فرمانده گردان با کد و رمز توضیح داد که نیروهایش در محاصره‌اند و شهید شده‌اند!» دقایقی گذشت. بعد از فرمانده لشکر، فرمانده قرارگاه هم آمد روی خط بیسیم. علت کپ کردن گردان را پرسید. فرمانده لشکر توضیح لازم را داد. فرمانده قرارگاه با لهجه شیرین اصفهانی گفت که فرمانده گردان را برایش بفرستند. فرستادند. مستقیم رفت روی خط بیسیم فرمانده گردان. خیلی شیرین و خودمانی گفت: «چی طوری داد؟ خوبی دادا؟ بگو یا حسین!» حالت صدای فرمانده قرارگاه با صدای فرمانده گردان از آسمان تا زمین تفاوت داشت؛ مشخص بود هر یک در چه نقطه‌ای و چه شرایطی هستند.

وقتی بیسیم‌ها مردند...
فرمانده گردان با لهجه قشنگ شیرازی جواب داد وضعیت خوبی نیست، اصلاً نمی‌شود. هر چه هم یا حسین و یا ابوالفضل بگویی، امکانش نیست. چند دقیقه‌ای این مکالمه برقرار بود؛ از فرمانده قرارگاه اصرار بود که فرمانده گردان برود جلو. از فرمانده گردان هم اصرار بود که امکانش نیست. وقتی متوجه شد فرمانده از خط خبر ندارد، با لهجه شیرین شیرازی حرف‌هایی را به فرمانده قرارگاه گفت که همه را آتش زد. حرف‌هایی که باعث شد پس از پایان آن مکالمه بیسیمی، حدود بیست دقیقه غیر از صدای اشک و گریه، هیچ صدایی روی خطوط بیسیمی ‌نباشد و سکوتی جانکاه آمیخته با ناله‌های مظلومیت به گوش برسد. فرمانده شیرازی گردان از لشکر المهدی با نهایت دردمندی گفت: «تو به من می‌گویی یا حسین بگویم و بروم جلو، خبر نداری همه بچه‌ها شهید شده‌اند. فلانی و فلانی هم شهید شدند. نیروهای دشمن بالای سر زخمی‌ها گلوله خلاصی می‌زنند. شرایطی که دشمن ایجاد کرده طوری است که فقط امید ما به عنایت حسین فاطمه این است...» این آخرین حرف‌های آن فرمانده گردان بود. سپس همه بیسیم‌ها مردند! فقط صدای هق هق از گوشی به گوش می‌رسید. هیچ‌کس توان نداشت سخنی بگوید. حرف‌های فرمانده شیرازی گردان قیامت به پا کرده بود. من چون آدم کنجکاوی هستم دلم می‌خواست از سرنوشت آن گردان قلع و قمع شده با خبر باشم. صبح روز بعد، ابتدای سپیده، موتورم را سوار شدم و رفتم. حوالی محل استقرار همان گردان، همه‌شان مثل دسته گل‌هایی اسیر توفان، خوابیده بودند روی زمین.

شما فرشته‌های خدا هستید...
یک گروهان آتشبار ۱۲۰ میلی‌متری ارتش، مأموریت داشت برای پشتیبانی به قبل از منطقه باغ رضوان شلمچه بیاید. همان حوالی، کنار یک تپه، سنگر بزرگ فرماندهی دشمن بود که گرفته بودیم و شده بود سنگر دیدبانی. بمباران خوشه‌ای شدیم. گلوله‌های خمپاره ابن واحد مکانیزه داخل ام ۱۱۳ بود و آتش گرفت. صحنه را که دیدم، پابرهنه از سنگر دویدم بیرون. بقیه هم دنبالم دویدند. تجربه داشتم قبل از رسیدن آتش به خرج مهمات، بایستی همه خرج‌های آتش گرفته را از سایر مهمات جدا می‌کردیم. این کار بسیار خطرناک و حساس است. اگر کسی در چنین شرایطی تصمیم به انجام بگیرد باید کمتر از چند ثانیه اقداماتش را انجام بدهد. خرج‌های آتش‌گرفته را که از ام۱۱۳ ریختیم بیرون، خطر بزرگ دفع شد. فرمانده گروهان آتشبار ارتش، پس از رفع خطر، نیروهایش را در حضور ما جمع کرد و به آنان گفت: «از این‌ها یاد بگیرید که بعد از هر اتفاق و حادثه‌ای این چنینی، می‌توان با تدبیر مهمات آتش گرفته را خاموش کرد.» بعد هم رو به ما کرد و گفت: «شما فرشته‌های خدا هستید.» این واقعه که روزهای ابتدایی عملیات کربلای ۵ اتفاق افتاد، نقش مثبتی در جسم و جان رزمندگان بر جای گذاشت.

مدافع واقعی ولایت فقیه من بودم، نه او!
وقتی برگشتم قم، در پادگان خیبر مستقر شدم. ماجراهایی داشتیم در پادگان خیبر. تیرماه ۱۳۷۸ وقتی قضایای کوی دانشگاه تهران پیش آمد، ما در آماده‌باش کامل بودیم. اکرم‌ خانم قرار بود آقا مهدی را به دنیا بیاورد. قبلش، بی‌خبر از شلوغی‌های کوی دانشگاه، ذوق کرده بود که حین تولد این فرزندمان کنارش هستم. آماده‌باش که شد، نتوانستم باز هم برای تولد این فرزند هم کمک‌حالش باشم. باید می‌ماندم پادگان خیبر. فرمانده پادگان سردار شکارچی بود. اکرم خانم مهدی را هم مثل بقیه بچه‌ها، تنهایی و بدون همراهی من به دنیا آورد. در همین روزها شخصی که روحانی دفتر نمایندگی ولی فقیه بود از فرصت آماده‌باش پادگان بهترین بهره را برد و خانواده‌اش را با خودروی سپاه به پابوسی حرم مطهر رضوی مفتخر کرد. پس از پایان آماده‌باش، جلسه‌ای با حضور ارکان فرماندهی پادگان منعقد شد و همان حاج‌آقا نشست به صحبت کردن و در رابطه با ولایت فقیه سخن گفت. سخنرانی‌اش که تمام شد، من که خودم را سرباز حاج احمد کاظمی‌ می‌دانستم و از کارهایش در ارتباط با دفتر نمایندگی ولی فقیه در لشکر ۸ نجف اشرف باخبر بودم، خیلی آزاد و رها خطاب به حاج آقا گفتم: «ببخشید حاج آقا! ولایت فقیه به شما مربوط نیست؛ به ما مربوط است که در آماده‌باش کامل داخل پادگان ماندیم. شما فقط از موضوع ولایت فقیه نهایت استفاده را می‌برید و در چنین روزهایی با امکانات سپاه می‌روید سفر!»


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/249637/ولایت-فقیه-به-شما-مربوط-نیست!