شهید سردار حاج قاسم سلیمانی:
 
جامعه ما، خانواده ماست...
 
روایت‌هایی از زندگی و سیره عملی شهدا که باید الگوی امروز همه ما باشد (امر به معروف و نهی از منکر_9)
 

  [ حانیه جهانیان ]  مسئله امر و نهی، تشویق و هشدار، ریشه در درون هر انسانی دارد و مربوط به زمان و مکان یا نژاد و منطقه خاصی نیست. البته دانستن شیوه‌های صحیح امر به معروف و نهی از منکر، توجه به کرامت انسانی در هنگام انجام این فریضه و بیان جایگزین‌ها، تشویق و تنبیه به موقع هم می‌تواند باعث تأثیرگذاری بیشتر این امر شود. یکی از راه‌های فراگیری روش‌های مطلوب امر به معروف و نهی از منکر، مرور زندگینامه و روایات شهداست. مردان بی‌ادعا و بااخلاصی که در مواجهه با خطاکاران، سیره ویژه خود را داشتند؛ از تلاش برای پنهان ماندن گناه و پرهیز از پراکندن امر فاحش تا سعی در هدایت و اصلاح فرد خطاکار. در گزارش امروز سراغ روایت‌هایی از زندگی شهدا رفتیم که مستند است به خبرگزاری «فارس»، پایگاه‌های اینترنتی «برش‌ها» و «عصر انتظار» که در ادامه می‌خوانید.

چرا بدون خوردن صبحانه رفتی؟!
 سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد به روایت اسماعیل یعقوبی قزوینی
نجف بودیم. صدای «آی دزد‌ آی دزد» که بلند شد، رفتم داخل کوچه. دزدی، قالیچه‌ای از منزل سیدعلی اکبر، زیر بغل داشت که به تور مردم افتاد. مرحوم ابوترابی با عجله خود را به کوچه رساند. دست سارق را گرفت و گفت: «آقاجان! چرا بدون خوردن صبحانه رفتی؟!» به آن افراد هم گفت: «این شخص میهمان ماست و من خودم قالیچه را به او دادم. کاری به او نداشته باشید.» با هم به منزل آمدند. سارق شرمنده نشسته و منتظر بود که آقای ابوترابی تحویل پلیسش دهد. همسر سید، صبحانه‌ای از بهترین سرشیرهای نجف تهیه کرده بود، اما خبری از پلیس نبود. موقع رفتن، آقای ابوترابی قالیچه را زد زیر بغل آن فرد، اما طرف قبول نمی‌کرد. آقای ابوترابی گفت: «اگر نبری همسایه‌ها می‌فهمند شما صاحب این قالیچه نبودی.» با شرمندگی قالیچه را برد. صبح روز بعد با گریه و شرمندگی آمده بود در خانه سید. توبه کرده بود. می‌گفت: «شما هدایتم کردید. می‌خواهم دستم را بگیرید.»

اون دختر بی‌حجاب، دختر منم هست!
شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی در اجلاس روز جهانی مسجد مرداد 96
من و آدم‌های خودم، رفقای خودم و مریدهای خودم. مداح هستم با مریدهای خودم. این بی‌حجابه، این باحجابه! این، این‌جوریه، اون اون‌جوریه، این چپه، این راسته‌. این اصلاح‌طلبه، اون اصولگراست. چه‌کسی رو می‌خواید حفظ کنید؟ من اصلا قبول ندارم در بین بچه‌حزب‌اللهی‌ها بگوییم این آدم با اون شکل و قیافه است! همون دختر کم‌حجاب، دختر من است، دختر ما و شماست؛ نه دختر خاص من و شما، اما جامعه‌ ماست. فقط رابطه حزب‌اللهی با حزب‌اللهی هیچ معنا ندارد، رابطه حزب‌اللهی با کسی که دینش ضعیف‌تر هست، موضوعیت دارد. باید این کار را بکنیم. جامعه‌ ما خانواده‌ ماست. اینها مردم ما هستند؛ بچه‌های ما هستند. باید راه افتاد و رفت توی مردم و جذب کرد؛ این درست است...

نمی‌خواستم بین بچه‌ها ناراحتی پیش بیاید!
شهید محمد پاپی به روایت همرزمان
شهید «محمد پاپی» که بچه‌ها لقب پیر جبهه‌ها به او داده بودند تمام بچه‌ها را طبق روزهای قبلی جهت کارهای روزمره جمع کرده بود. پس از چند لحظه آن شهید گرامی، بنده و دو سه نفر دیگر از بچه‌ها را صدا کرد. من از این موضوع سر در نمی‌آوردم. مات‌ومبهوت بودم که شهید پاپی شروع به صحبت پیرامون اقامه نماز و نصایح در این مورد کرد. سپس به همگی یکی پس از دیگری اجازه مرخصی داد. آخرین نفر بنده بودم که دیدم شهید شروع به معذرت‌خواهی از اینجانب کرد. متحیر مانده بودم که قضیه از چه قرار است که خودشان گفتند: «بین این دو سه نفر کسی هست که در اقامه نماز تنبلی می‌کند. می‌خواستم نسبت به کاری که انجام نمی‌دادند امر به معروف کنم ولی به‌گونه‌ای که بین هیچ‌کدام از بچه‌ها ناراحتی پیش نیاید.»

مجبور نیستی همه کمپوت‌ها را بخوری!
شهید همت به روایت یکی از همرزمان
همیشه به نیروها طوری تذکر می‌داد که کسی ناراحت نشود. سعی می‌کرد با شوخی و لبخند مطلب را به طرف بفهماند. یک‌بار تدارکات لشکر مقدار زیادی کمپوت گیلاس به خط آورد و پشت خاکریز ریخت. ما هم که تا به حال این همه کمپوت را یک‌جا ندیده بودیم، یکی‌یکی آنها را سوراخ می‌کردیم، آبش را می‌خوردیم و بقیه‌اش را دور می‌ریختیم. در همین حین، حاج همت با رضا چراغی داشتند عبور می‌کردند. پیراهن پلنگی به تن داشت و دوربینی هم به گردنش انداخته بود. وقتی به ما رسید و چشمش به کمپوت‌ها افتاد، جلو آمد و گفت: «برادر، می‌شود یک عکس با هم بیندازیم!» گفتم: «اختیار دارید حاج آقا، ما افتخار می‌کنیم.» کنار هم نشستیم و با هم عکس گرفتیم. بعد بلند شد، تشکر کرد و گفت: «خسته نباشید، فقط یک سؤال داشتم. گفتم: «بفرمایید حاج آقا.» گفت: «چرا کمپوت‌ها را اینطور باز می‌کنید؟» گفتم: «آخر حاج آقا، نمی‌شود که همه‌اش را بخوریم.» درحالی‌که راه افتاد برود، خنده‌ای کرد و با دست به شانه‌ام زد و گفت: «برادر من، مجبور نیستی که همه‌اش را بخوری.» بدون اینکه صبر کند، راه افتاد و رفت تا مبادا در مقابل او دچار شرمندگی شوم. بعد از رفتن او، فهمیدم که او از اول می‌خواست این نکته را به من گوشزد کند ولی برای اینکه ناراحت نشوم، موضوع عکس گرفتن را پیش کشیده بود!

ماجرای اخراج یکی از روسای فدراسیون
شهید ابراهیم هادی به روایت یکی از همرزمان
حکم انفصال از خدمت را که دستم دید پرسید: «جریان چیه؟» گفتم: «از نیروهای تربیت‌بدنی گزارش رسیده که رئیس یکی از فدراسیون‌ها با قیافه زننده سر کار میاد؛ با کارمندهای خانم برخوردهای نامناسبی داره، مواضعش مخالف انقلابه و خانمش بی‌حجابه! الان هم دارم حکم انفصال از خدمتش رو رد می‌کنم شورای انقلاب.» با اصرار ابراهیم رفتیم برای تحقیق. همه‌‌چیز طبق گزارش‌ها بود، ولی ابراهیم نظر دیگری داشت. گفت: «باید باهاش حرف بزنیم.» رفتیم در خانه‌اش و ابراهیم شروع به صحبت کرد. از برخوردهای نامناسب با خانم‌ها گفت و از حجاب همسرش، از خون شهدا گفت و از اهداف انقلاب. آنقدر زیبا حرف می‌زد که من هم متاثر شدم. ابراهیم همانجا حکم انفصال از خدمت را پاره کرد تا مطمئن شوم با امر به معروف و نهی از منکر می‌شود افراد را اصلاح کرد. یکی دو ماه نگذشته بود که از فدراسیون خبر رسید: «جناب رئیس بسیار تغییر کرده. اخلاق و رفتارش در اداره خیلی عوض شده، حتی خانمش با حجاب به محل کار مراجعه می‌کنه.»

آمر به معروف: عامل به معروف
شهید علی ماهانی به روایت یکی از همرزمان
یکی از همرزمان شهید علی ماهانی درباره روش این بزرگوار در تذکر دادن به اطرافیان برای اجرای احکام الهی می‌گوید: «فضای منطقه طوری بود که بعضی افراد کمتر به نماز جماعت صبح و جلسات قرائت قرآن اهمیت می‌دادند و به‌صورت منظم و دائمی و باانگیزه در اینگونه مراسم‌ها شرکت نمی‌کردند. این شهید بزرگوار هیچ‌وقت به کسی مستقیم نگفت: «بیایید نماز جماعت یا کلاس قرآن.» ایشان وقت نماز که می‌شد، خودش وضو می‌گرفت و به طرف مسجد می‌رفت و بعد از نماز هم شروع به قرائت قرآن می‌کرد. به‌گونه‌ای شده بود که بچه‌ها به محض اینکه می‌دیدند علی آقا وضو می‌گیرد، می‌فهمیدند وقت نماز است و آنها نیز بدون تذکر دادن وضو می‌گرفتند و به طرف مسجد می‌رفتند. این حرکت شهید به اندازه‌ای در نیروها تأثیر کرده بود که همه قبل از اذان در مسجد می‌نشستند.»

راهی برای مقابله با غیبت...
حاج رضا فرزانه، شهید مدافع حرم، به روایت یکی از اعضای خانواده
تقوای ایشان برای حقیر درس‌های زیادی داشت. به کرات شاهد بودم با نهی از منکر خاص خودشان جلوی غیبت را می‌گرفتند.
اگر صحبت از فرد غایبی می‌شد، اگر فرد غایب را می‌شناختند، به‌نحوی سعی می‌کردند او را تبرئه کنند. مثلا اگر بدی او گفته می‌شد حاج رضا می‌گفت: «نه، حالا اینطور‌ها هم نیست...» اگر باز هم جلسه به غیبت ادامه می‌داد، بلند صلوات می‌فرستاد به‌طوری که همه ساکت شوند. باز اگر ادامه می‌دادند ایشان صلوات می‌فرستاد. انقدر صلوات می‌فرستاد تا گوینده خجالت می‌کشید و ادامه نمی‌داد. نهی از منکر ایشان نیز غیرمستقیم بود. در عین حال که نمی‌خواست ناراحتی کسی را ببیند، او را متوجه خطایش می‌کرد.

شما چرا؟!
شهید رجایی به روایت برادرزاده‌اش
در مدتی که شاهد رفت‌وآمد عمو با پاسداران و محافظانش به منزل بودم، حتی یک‌بار هم ندیدم با آنان به‌گونه‌ای رفتار کند که برای دیگران معلوم شود، وی نخست‌وزیر و آنان محافظان او هستند. گاهی حتی یک‌بار کار برعکس می‌شد. مثلا یک‌بار که ایشان را با ماشین به منزل رساندند، یکی از محافظان‌شان سریع‌تر از او پیدا شد و در ماشین را باز کرد که او پیاده شود. دیدیم عمو نه‌تنها پیاده نشد، بلکه حتی در را هم روی خود بست و چند لحظه مکث کرد و بعد خودش در را باز کرد و پیاده شد و با نگرانی به او گفت: «من خودم در را باز می‌کنم. شما چرا این کار را می‌کنید؟» ایشان با رفتار خود، عملا به آن محافظ تذکر داد، چون هیچ فرقی بین خودش و او قائل نیست، او هم حق ندارد برای نخست‌وزیر تشریفاتی قائل باشد.


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/248386/جامعه-ما،-خانواده-ماست