بازگویی یک ماجرای تکان‌دهنده
 
خانواده؛ یک تیغ دولبه
 

 

مجتبی   دلیر روان‌شناس اجتماعی

ما هر چه داریم بعد از خدا از خانواده خود داریم. منظورم دقیقاً این است که هر چه داریم چه خوب و چه بد را در خانواده کسب کرده‌ایم. آنچه در ادامه می‌آید برای متخصصان و آشنایان به علم روان‌شناسی داستانی تکراری است اما همانقدر که برای یک درمانگر، تکراری و گاهی کسل‌کننده است، برای عموم مردم عجیب، باورنکردنی و البته تلخ می‌تواند باشد. خانم «ر» مبتلا به هراس اجتماعی بود. به زبان ساده یعنی از حضور در جمع به شدت و به‌طور غیرمنطقی می‌ترسید.
 به مدت 10‌سال درمان‌های مختلف دارویی و غیردارویی و حتی بستری شدن را تجربه کرده اما نتیجه نگرفته بود. این بار خانواده -درمانگر درمان او را شروع کرد و درمان به خوبی در حال پیشرفت بود که بعد از یک جلسه درمانی که پدر او هم حضور داشت اما مادر راضی به حضور نشده بود، مادر با درمانگر تماس گرفت و گفت «دیگر اجازه نمی‌دهم دخترم برای درمان بیاید؛ من نمی‌گذارم که حال دخترم خوب بشود و در عوض حال من و پدرش بد شود! ما مریض شویم که او خوب شود؟ امکان ندارد!» توضیح آنچه در بالا خواندید در چند بند قدری سخت است.
باید گفت که خانواده‌ درمانگران منشاء اختلالات روانی را در خانواده جست‌وجو می‌کنند و نه در فرد و درمان نیز مبتنی بر خانواده صورت می‌گیرد. یعنی واحد درمان کل خانواده است.
 این کارکرد خانواده است که مختل شده و بنابراین درمان هر عضو خانواده به‌تنهایی موثر نخواهد بود. همانند فرد مسلولی که برای درمان مراجعه می‌کند و لازم است تمام افرادی که ارتباط نزدیک با او داشته‌اند، ازجمله خانواده او درمان شوند چون قطعاً آنها نیز مبتلا به سل هستند و در غیر این صورت به فرض درمان شدن صرفاً فرد مسلول، وی در بازگشت به خانه دوباره به سل مبتلا خواهد شد.
 از نظر خانواده ‌درمانگران همین وضع در مورد اختلالات روانی نیز صادق است. اگر فرضاً هم فردی به تنهایی درمان شود پس از قرار گرفتن در محیط مختل خانواده‌اش مجدداً مبتلا به اختلال روانی خواهد شد. بنابراین فرد در یک محیط مولد مرض مختل می‌شود. پس خانواده خاستگاه خوب و بد اعضای خود است و می‌تواند خیر یا شرّ را به او هدیه کند. امروز در کشورهای پیشرفته، خدمات شهروندی مبتنی بر خانواده است.
برای مثال ارایه خدمات بهداشتی، سلامت و درمان به‌صورت خانواده‌محور ارایه می‌شود. شهر و جامعه سالم از خانواده‌های سالم و خانواده سالم از افراد سلامت تشکیل می‌شود. افراد سالم هم در خلأ به سلامت نمی‌رسند. سلامت افراد به‌طور مستقیم در ارتباط با سلامت خانواده اصلی و خانواده‌ای است که با آن زندگی می‌کنند اما نوشتن درباره خانواده ایرانی به دلیل ظرافت‌ها و پیچیدگی‌های خاص آن، کار دشواری است. وقتی مشکلی در خانواده ایرانی رخ می‌دهد، همه به دنبال یک نفر مقصر هستند.
مثلاً، پدر، مادر، یا خود فرزند مقصر است اما فرزند محصول خانواده است و خانواده یک سیستم است؛ یعنی از اعضایی تشکیل شده که بر هم تأثیر گذاشته و از هم اثر می‌گیرند. به زبان خانواده‌ درمانگران، مختل محصول محیط مُخِل است. یک اصل اساسی برای هر سیستم، نظام، موجود و موجودیتی، حفظ تعادل حیاتی است.
هر موجودی در وهله اول در پی حفظ موجودیت خودش است. خانواده نیز از این قاعده مستثنی نیست. خانواده چه به صورت سالم و چه مرضی در پی نظم‌دهی به خود است و حفظ موجودیت گاهی نیاز به جنگ و قربانی دارد. قربانی؟! بله. برای این‌که نظام خانواده حفظ شود، لازم است هزینه آن پرداخت شود. اگر این هزینه از راه درست پرداخت نشود، یک راه نادرست، قربانی‌کردن عضوی از خانواده است؛ عضوی که از همه ضعیف‌تر است. عضوی که با واقعیت زندگی آشنا نیست، بهتر است هدف تخلیه مشکلات خانوادگی قرار بگیرد.
نتیجه در درازمدت، تحویل یک فرد مخل به جامعه و در انتهای پیوستار، یک روانپریش خواهد بود اما در عوض خانواده در ازای این قربانی به حیات خود ادامه می‌دهد تا این‌که یک روز قربانی گذرش به درمانگاه و درمانگر بیفتد و اگر درمانگر ماهر و متعهد باشد، درمان واقعی شروع خواهد شد.  بنابراین، با درمان شدن یک عضو خانواده یا کل خانواده دچار مشکل می‌شود! یا در جهت رشد و سلامت قرار می‌گیرد! از نظر خانواده‌ درمانگران چاره‌ای جز این نیست! در اینجا قانون همه یا هیچ حکمفرماست. یا سلامت یا کسالت! آنچه در بالا گفته شد را می‌توان در مورد خانم «ر» به خوبی مشاهده کرد. والدین خانم «ر» در دهه ششم زندگی خود بودند که دختر جوانشان از طریق دوستی به خانواده ‌درمانگر مراجعه کرد.
دختر دیگر ایشان که دو سه سالی بزرگتر از خانم «ر» بود، سال‌ها پیش ازدواج کرده بود! و شوهرش اجازه ملاقات با خانواده را به او نمی‌داد. از طرفی پدر خانم «ر» قبلاً گفته بود که در جوانی آرزو داشته، پسردار شود و بعدها که این آرزویش برآورده نشده بود، این‌طور با خود کنار آمده بود که داماد هم مثل پسر آدم است و با خود آرزو کرده بود، دامادش را به زادگاهش و نزد فامیل ببرد و به قول معروف پُز او را بدهد که اگر پسر ندارم، چنین‌وچنان دامادی دارم که از پسر هم بهتر است اما آرزویش درباره داماد هم دست‌کم در مورد داماد اول برآورده نشده بود و از این رو آگاهانه یا ناآگاهانه مانع ازدواج دختر دوم و تنها تیر ترکشش می‌شد! او می‌ترسید داماد دوم هم مثل داماد اول باشد. مادر هم در این آرزو با پدر شریک شده بود.
 از این گذشته اگر خانم «ر» که تنها امید والدینش برای برآورده‌ کردن مهم‌ترین خواسته‌شان بود، ازدواج می‌کرد و خانه را ترک می‌گفت و همسر آینده نیز مثل داماد اول از آب در می‌آمد و مانع دیدار دختر و والدینش می‌شد، پدر و مادر خانم «ر» چطور با واقعیت نداشتن پسری که بتواند نام‌خانوادگی ایشان را حفظ کند، کنار می‌آمدند؟  آنها باید تجارب تلخ روزهای پسردار نشدن در جوانی را مرور کرده و به دنبال مقصر می‌گشتند و دعوا و نزاع از نو سر می‌گرفت و در این سن که امکان جبران و امیدی به آینده وجود نداشت، قضیه بغرنج‌تر از گذشته می‌شد. بنابراین، اگرچه ممکن است ظالمانه به‌ نظر برسد اما آنها مانع خوشبختی دخترشان می‌شدند، نکند حال‌شان بد شود! و اکنون که در حال پا به سن گذاشتن هستند، آبروی‌شان برود و مثلاً کارشان به طلاق بکشد.
 خانم «ر» گفته بود که هرگز با کسی مثل دامادمان ازدواج نخواهم کرد که والدینم تنها بمانند. او با این ایده می‌خواست والدینش را خوشحال ببیند و نه احتمالاً مثل دوران کودکی‌اش همواره در حال دعوا! او نمی‌خواست آن روزها تکرار شود. به علاوه آن بخشی از وجودش که خواستار ازدواج نکردن و هماهنگ با خواسته والدینش بود احساس خوبی در او ایجاد می‌کرد چرا که با جبران گناه خواهر بزرگترش و مرتکب اشتباه او نشدن حس ارزشمند بودن برای خانواده را تجربه می‌کرد اما به‌ هر حال او فرشته نبود! و نیاز داشت که ازدواج کند. بنابراین بخشی از وجودش هم به او فشار می‌آورد که ازدواج کند. در نتیجه تعارضی که بین این دو بخش از وجود خانم «ر» درگرفته بود،  او واقعاً نمی‌دانست که آیا باید به دنبال همسر آینده‌اش باشد یا خیر. در نتیجه می‌ترسید نکند اشتباه کند و مثلاً با کسی ازدواج کند! بنابراین، برای جلوگیری از وقوع چنین اشتباه هولناکی از حضور در جمع هراس داشت. او وارث تمام بدبختی‌های خانواده‌اش بود.


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/24808/خانواده؛-یک-تیغ-دولبه