تازه از بیمارستان مرخص شده بودم و درست و حسابی نمیتوانستم راه بروم. توی خواب و بیداری، با صدای در بیدار شدم. سراسیمه از جا پریدم. از بس هول کرده بودم، روی پلهها سُر خوردم. پهن زمین شدم. از جای جراحت ترکشم، خون بیرون زد... در که باز شد، کُپ کردم. گفتم: «سیدمحسن! چیشده این قدر سراسیمه؟! » گفت: «سراسیمه کدومه؟ تو حالت زیادی خوش نیست!» گفتم: «حالا چی میخوای؟ بیا تو.» داشت به زمین نگاه میکرد. گفت: «هی پسر! خون! داره از پاهات خون میریزه.» نگاه کردم، دیدم زمین سرخ شده. سیدمحسن گفت: «چیشده؟» گفتم: «هیچی، مهم نیست. جای زخم ترکشه....» بعد آمد داخل حیاط. بهش گفتم: «بیا بریم یه چایی بخور.» گفت: «نیومدم که چایی بخورم. ساعت چهار بعدازظهر امروز اعزام داریم. دارم میرم جبهه.»
گفتم: «خب حالا بگو چی شده که یاد ما افتادی؟» گفت: «شلوارتو میخوام.» زدم زیر خنده و گفتم: «نه دیگه، شوخی میکنی؟ شلوارِ من؟!» گفت: «به خدا به دلم افتاده با شلوار یه جانباز شهید بشم.» گیج و گُنگ شدم. گفتم: «اولا شلوار من یه لنگهاش رو شب عملیات خمپاره برد، فاتحه. دوم اینکه لنگه دیگهشو خواهرای پرستار شیراز قیچی زدن. کجاشو بدم به تو؟» سیدمحسن گفت: «اذیت نکن، همین هفته پیش ننهم سرمزار شهدا دیده که پوشیدی، کلی هم خوشش اومده بود. گفت حتما ازت بگیرم.»
گفتم: «چه عرض کنم! باشه بهت میدم، فقط یادت نره اینو تو کردستان داده بودن، نگهش داشتم برای سفر بعدی. دیدی که جنوب هم نبردمش.» خندهای کرد. ریشهای بور و کوتاهش را پیچاند و گفت: «آفرین! گُل گفتی. دارم میبرمش جنوب.» گفتم: «فرضا که بردی، که چی بشه؟» گفت: «خب میخوام ببرم باهاش شهید شم، مگه بده؟ دلت نمیخواد شلوارت پای یه شهید باشه؟»
شلوار را دادم دستش. همانجا پوشید، روبوسی کرد و رفت. توی کوچه که داشت میرفت، داد زدم: «سیدمحسن، شلوار مال تو، خوشگل شدیها!» نگاهی کرد و لبخندی شیرین روی لبهایش نشست.
چند هفته بعد جنازهاش را که آوردند، دیدم شلوارم کلی ترکش خورده، سوخته و خونی شده. سیدمحسن حسینی، شلوارم را به بهشت برد،
به همین سادگی.