دلم می‌خواهد زمین دهن باز کند و مرا ببلعد!
 

 

کتابِ «جنگ فرخنده» نوشته حدیثه صالحی و زینب بابکی، راوی خاطراتِ تلخ و شیرین فرخنده قلعه نوخشتی است. این کتاب به همت انتشارات «سرو سرخ» به چاپ رسیده است.
 یکی از ویژگی‌های این اثر بیان روایات روان و متفاوت از حضور و نقشِ زنان در دفاع‌مقدس است. در این ستون بخش‌هایی از مطالب کتابِ «جنگ فرخنده» آورده شده که در ادامه می‌خوانید.

سالنی غرقِ خون
هروقت موج ورود مجروح فروکش می‌کرد، به کمک بقیه می‌رفتم. سالنِ خونی را تی می‌کشیدم یا به آشپزخانه می‌رفتم. سیب‌زمینی و تخم‌مرغ، آبپز می‌کردم و با سطل به سالن می‌آوردم.
 روی هر سینی، برای هر مجروح، نان و سیب‌زمینی و تخم‌مرغ و از این شیرهای پاکتی مثلثی می‌گذاشتم. دیگر آن موقع به این فکر نمی‌کردیم که این، جزو وظایف ما هست یا نه. هر کاری که روی زمین مانده بود، انجام می‌دادیم. چند باری، همراه اتوبوس مجروحین به اهواز رفتم. بعضی وقت‌ها هم برای کمک به بیمارستان شهدای یک می‌رفتم.

خدا هم عاشق این دلبری‌اش شده بود!
یک بار در همین بیمارستان، صحنه‌ای دیدم که هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. مجروحی بود که هردو دست و هردو پایش قطع شده بود. شده بود یک مربع باندپیچی شده با یک سر، درست دمِ درِ بهشت ایستاده و معلوم بود لحظات آخری است که میهمان ما زمینی‌هاست.
محو صورت نازنینش شده بودم که بدون هیچ گِله‌وشکایت و ناله‌ای، فقط یا زهرا می‌گفت. یعنی با هر دم و بازدم، یک یا زهرا می‌گفت. قشنگ پیدا بود که در حال مزه‌مزه کردن شهادت است. فکر می‌کنم، خدا هم عاشق این دلبری‌اش شده بود، که برای بردنش عجله نمی‌کرد.

آدم‌هایی از چهارپا گمراه‌تر!
کنار تختش ایستاده بودم که صدای ویز ویز خنده دو، سه تا پرستار، توجهم را جلب کرد. جلوی در بودند و هر بار که مجروح یا زهرا می‌گفت، می‌گفتند: «مرض، کی بهت گفت بیای خودت‌رو به این روز بندازی؟! حالا چی بهت دادن!» بعد می‌زدند زیر خنده. داغ کردم، بهشان توپیدم که «بدبختا! این جوون به‌خاطر من و شما به این روز افتاده! خجالت نمی‌کشین؟!» گفتند: «جمع کن نوخشتی! تو هم شدی قاطی اینا؟!» راه‌شان را کشیدند و رفتند.
از آن نورچشمی‌هایی بودند که انجمن اسلامی هم حریف‌شان نمی‌شد. با این همه، جرأت بدرفتاری علنی با مجروحان را نداشتند. کاری هم نمی‌کردند و فقط روی اعصاب ما رژه می‌رفتند. یکی مثل سیمین که با وجود بارداری در منطقه جنگی مانده بود، یکی هم مثل اینها، به قول خدا، از چهارپا هم گمراه‌تر! البته، اینها در مقابل پرستاران و دکترهای متعهد آن دوره، حکمِ کفِ روی آب را داشتند. ولی خب همین تعداد اندک هم، مایه عذاب بودند.

بذر فتنه چه زمانی کاشته شد؟
همین الان که یاد آن روز می‌افتم، دلم می‌خواهد از غصه بمیرم. دلم می‌خواهد زمین دهان وا کند و مرا ببلعد. شاید بعضی‌ها فکر می‌کنند، سیاهی‌لشکر آن فتنه‌هایی که دهه هفتادوهشتاد گریبان انقلاب را گرفت، یک‌شبه از دلِ خاک، سبز شدند، ولی من اینطور فکر نمی‌کنم.
این منافق‌های دورو، آن روزها هم بین ما بودند. خیلی از آنها مثل ما لباس می‌پوشیدند، مثل ما در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردند، مثل ما داعیه انقلابی بودن داشتند؛ ولی حقیقت این است که هیچ‌وقت دل به انقلاب ندادند. فقط همرنگ جماعت شدند تا رسوا نشوند و به محض اینکه آب‌ها از آسیاب افتاد، دُم درآوردند. بگذریم... ولی کاش نمی‌گذشتیم. کاش به همین راحتی از سر خیانت آنها نمی‌گذشتیم.


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/246800/دلم-می‌خواهد-زمین-دهن-باز-کند-و-مرا-ببلعد!