خبرگزاری فارس، مطلبی را از کتاب «جلالآباد» به قلم فاطمه ولینژاد نقل کرده است خواندنی. این خاطره متعلق است به همسر شهید مدافع حرم، جلال ملکمحمدی. او میگوید: «میخواستم ادامه تحصیل دهم و قصد ازدواج نداشتم، اما جلال بیخیال خواستگاری از من نمیشد. رؤیای آینده و ادامه تحصیل داشتم و خواستگاری آمدنهای مکرر جلال فکر و ذکرم را بهم ریخته بود. نمیخواستم ازدواج کنم، اما پدر و مادرم از او خیلی خوششان میآمد. رؤیای ادامه تحصیل و آینده پر از پیشرفت من بود که از دستم میرفت؛ ولی پدر و مادر انگار در این جوان چیزی دیده بودند که به هر زبانی موافقخوان این معرکه شده بودند. حالا دیگر تنها پناهم درگاه امام حسن عسکری(ع) بود؛ بلکه به معجزهای این جریان را خاتمه دهد. باز هم زنگ در را زدند و به خواستگاری آمدند. از در که وارد شد با نجابت نگاهش دنبالم میگشت تا سلام گرمش را به دل سردم هدیه کند؛ اما من اطمینان داشتم او را نخواهم پذیرفت. با یک سلام سرد و بیروح محبتش را رد کردم. وارد اتاق که شدیم سراپا احساس و محبت شده بود. آمده بود تا حرف اول و آخرم را بشنود و با مهربانی به دلم فرصت داد: «هر چی دوست دارید بگید. هر نظری، هر صحبتی دارید، من گوش میدم.» با سرانگشت احساسش هنرمندانه بند زبانم را باز کرد و سرانجام حرف دلم را زدم: «من میخوام درسم رو ادامه بدم. نمیخوام همسرم در این مسیر مخالفتی داشته باشه.» یک لحظه چشمانش درخشید و با هیجان مژده داد: «من خیلی به درس علاقه دارم. ناراحتم خودم چرا درسم رو ادامه ندادم. اتفاقا خیلی دوست دارم شما درس بخونید و حتما همسرم رو در این مسیر همراهی میکنم.» هنوز مطمئن نبودم و دوباره بهانه آوردم: «منظور شما فقط لیسانسه؟ من میخوام مدارج علمی رو ادامه بدم. نمیخوام سریع خودم رو درگیر زندگی کنم. نمیخوام همسرم مانع علایقم بشه.»
شما حق زندگی و انتخاب دارید
با حوصله به حرفهای نگفته این چند جلسه گوش کرد و با آرامشی که از دریای دلش آب میخورد، جواب داد: «چرا در مورد من این جوری فکر میکنید؟ چرا فکر میکنید که با من ازدواج کنید من در خونه رو روتون میبندم و اجازه نمیدم به چیزایی که دوست دارید، برسید؟ شما یه انسان آزادید؛ حق زندگی و انتخاب دارید. دوست دارم اونقدر بینمون اعتبار و اعتماد باشه که مانع خواستههای همدیگه نشیم و چیزی باعث ناراحتیمون نشه.» حالا او هم میخواست از من ضمانت بگیرد که لحظهای ساکت شد و مردد پرسید: «ولی شما چی؟ شما میتونید با مأموریت رفتنهای من کنار بیایید؟» خاله زهره با بشقاب شیرینی قدم به اتاق گذاشت. جلال، شیرینی را سمت من گرفت و رندانه تعارف زد: «بفرمایید بخورید. تا شما نخورید من نمیخورم.» میتوانستم حدس بزنم خوردن این شیرینی چه معنایی دارد. هرچه اصرار کرد دستم را از زیر چادر سفیدم بیرون نیاوردم. او میخواست یک تنه کار را تمام کند که به شوخی حکم داد: «باشه شما نخورید، من میخورم. من از طرف شما هم میخورم.» مظلومزاده سرانجام با شهید ملکمحمدی ازدواج کرده و موفق به اخذ دکترای خود شد. او اینک پژوهشگر حوزه زنان است.