| سودابه قیصری | روزنامه نگار |
پنجره اتاق کار من دو مزیت بزرگ دارد. اول اینکه نقش ایستگاه هواشناسی را ایفا میکند، از پنجره به کوههای شمال تهران دید دارم و بین صبح تا ظهر میتوانم از آنها عکس بگیرم و وضع هوای تهران را از طریق شبکههای اجتماعی به تمام دنیا مخابره کنم. مثلا باد شدیدی میوزد و آسمان تهران آنقدر آبی و زیباست که نمیتوانم از آن چشم بردارم یا اینکه هوا برفی است و روی کوهها را برف زیبایی پوشانده و سپیدی برف دلم را گرم میکند به رودهای پر آب. یا روز دیگری، هر چه چشم میچرخانم، کوهها را نمیبینم و دیواری دودی، تیره و کثیف بین پنجره من و کوههای شمال تهران حایل شده و درست مثل هر دیوار حایلی پیامآور زشتی و نفرت است.
دومین حسن پنجره من، چشمانداز خیابانهای اطراف و پارکینگ بزرگ اداره است. قرار است از این پنجره دنیا را ببینم و بغلش کنم. اما درست مثل حال خراب تهران که آسمانش به ندرت آبی و شفاف است و مدتهاست کوههایش سپیدی و خنکی را لمس نمیکند، چشم من هم محو چشمانداز نمیشود.
از پنجره، پارکینگ و خیابانهای اطراف را نگاه میکنم در جستوجوی ذرهای رنگ، نشاط و امید اما دریغ! شهر ما دودی است، سیاه است، سفید است و سفید چرک.
تمام خودروهای توی پارکینگ فقط یکی از این سه رنگند: سفید، سیاه و دودی.
اثری از رنگ نیست. گوشه خیابان سمت راست، رنگی چشمام را خیره میکند؛ قرمز! یک خودرو قرمز رنگ وسط آن همه تیرگی جلوه میفروشد. در دلم دارنده آن را تحسین میکنم. چه جسارتی!
نمیدانم از کجا شروع شد؟ از کی یاد گرفتیم لباس تیره بپوشیم؟ کت، پالتو و بارانی تیره بخریم؟ کی گفت کفش مشکی از هر کفشی شیکتر است! خودرو مشکی باکلاستر است!
سالهاست رنگ از زندگی ما غایب است. انگار سلیقه همگی ما، با هم یکی و هماهنگ است. آنقدر کمبود رنگ داریم که اگر کسی سبز بپوشد یا آبی، قرمز و ... چنان شگفتزده میشویم که ناخودآگاه گل از گلمان میشکفد و واکنش نشان میدهیم.
لباسهای توی کمد را ورق میزنم؛ قرمز، سبز، صورتی، نارنجی، آبی فیروزهای، آبی زنگاری، بنفش، اینهمه رنگ! اما مستأصل میمانم، نه! قرمز مناسب نیست، سبز هم تو چشم میزند، بنفش جلب توجه میکند، نارنجی؟ نه! جلفه!
از چه زمانی مغز من ناخودآگاه فرمان به جلف بودن و نامناسب بودن به رنگها میدهد؟ چرا سبز آرامشدهنده نیست و توی چشم میزند؟ کی یادم داد بنفش نپوشم تا کسی جلب من نشود؟
طبق معمول، دستملرزان و ترسان مانتوی مشکی را برمیدارد که از همه سنگینتر، معقولتر و خانم ترم میکند. میخواهی دلت نگیرد و احساس خفگی نکنی؟ روسری بنفش جبران میکند.
سوار تاکسی میشوم، اول صبح است و هوا شدیدا چرک و خفه. راننده رادیو را روشن کرده و مجری که نمیدانم چرا عصبانی است، با همه وجود فریاد میکشد. آقای جلویی زیر لب غر میزند، دختر جوان کنار من ناخن میجود و پسرک کنار پنجره هدفون را به گوشاش محکم کرده تا چیز دیگری بشنود یا شاید اصلا چیزی نشنود. به هر کدام نگاهی میکنم، هیچکس رنگ ندارد. روسری بنفش من این وسط جیغ میکشد، احساس خفگی میکنم! آقا نگهدار! پیاده میشوم.
به درختان پیادهرو نگاه میکنم که دلتنگ باران اما سبزند! نگاهم را به بنفش روسریام میچرخانم، کمی جلوتر سقف ساختمانی قرمز و نارنجی است، دلم میخواهد بپرم و روی قرمزترین آجرش بنشینم.
چقدر به رنگ احتیاج دارم! روی پیادهروی باریک کنار اتوبان میدوم، فریاد میزنم، بلند! من رنگ میخواهم، قرمز، زرد، سبز، بنفش و سرخابی...
«یادت مییاد بچه بودیم، بچه بودید، میخوندیم: یه توپ دارم قلقلیه، سرخ و سفید و آبیه، سرخ و سفید و آبیه...»
روزنامهها را ورق میزنم، جامعهشناسان و روانشناسان بسیج شدهاند و از آلودگی هوا، ترافیک و سر و صدا میگویند که علت افسردگی و خشونتاند، اما هیچکس به غیبت رنگ از شهرمان اشارهای نمیکند.
این روزها «چرا» مدام در سرم میچرخد و تکرار میشود. چرا وقتی هند بودم، هیچ سبزی توی چشم نمیزد؟ چرا قرمز مناسب بود؟ چرا بنفش جیغ نمیزد؟ چرا با لباس نارنجی احساس جلف بودن نمیکردم؟ چرا با آنهمه آلودگی و سر و صدا و بوق خودروها، با آنهمه فقر، هیچکس افسرده نبود، چرا کسی پرخاشگری نمیکرد؟