| حسین شیرازی |
زمانی که این حقیر، احقر بود - یعنی ۲۰سال پیش در دوره ابتدایی – به مدت ۳سال با یک نفر همکلاس بودم به نام حشمت. این آقا حشمت برخلاف اسمش که تداعیکننده یک آدم قویهیکل و پرمدعا با موهای فرفری است، کودکی بود لاغر و نحیف که حتی نمیتوانست درست بایستد، چون به دلیل قوز کمرش وقتی میایستاد، شکل علامت سوال میشد و وقتی راه میرفت تلوتلو میخورد. البته باید انصاف داد که از ویژگیهای یک حشمت واقعی، موهای فری را داشت و آن هم چه فِرِ ریزی! تا اینجای کار مشکلی نیست. گناهی نکرده که اسمش حشمت شده و اندامش لاغر و نحیف! اما مشکل آنجا بود که حشمت خیلی خیلی سوسول بود. البته این هم تقصیر خودش نبود؛ چرا که خودش کودکی بیش نبود و این درواقع گناه پدر و مادرش بود با این شاهکار فرزند پروریشان! مادرش با یک تیپ خیرهکننده و عجیب و غریب، با اینکه خانهشان از مدرسه فاصله چندانی نداشت، هر روز فرزند را تا در مدرسه همراهی میکرد و به هنگام تعطیلی مدرسه هم میآمد دنبالش اما تا اینجای مسأله نیز قابل گیر دادن نیست. اینکه حرکات و رفتار و حرف زدن حشمت درست مثل دخترها بود هم به کنار. آنچه بیش از همه مرا آزار میداد، کاردستیهای حشمت بود. در طول سال تحصیلی، ما ۳-۴ تا کاردستی درست میکردیم و میبردیم مدرسه. در حالی که کاردستیهای ما اغلب شامل یک مقوا میشد که یک خانه مقوایی بیقواره رویش قرار میگرفت و یک مشت پنبه بهعنوان برف به کف مقوا و سقف خانه چسبانده میشد و از این جور خزعبلات، کاردستیهای حشمت، کارهای هنری زیبایی بود که بنده در سن کنونی هم از ساخت آنها عاجز هستم و نمیدانم این حشمت با آن صغر سن چگونه از پس ساخت آنها بر میآمد! بهعنوان مثال یک بار کاردستیاش یک زمین فوتبال خیلی شیک و تر و تمیز به ابعاد تقریبا ۵۰ در ۷۰ سانتیمتر بود که عروسک پینوکیو داشت وسط آن قدم میزد و کنارش هم یک توپ فوتبال بود. هیچ شکی نبود که این به اصطلاح کاردستی، محصول کارخانه اسباببازی بود و نکته عجیب اینکه والدین حشمت به خرید این اسباببازی مبادرت کرده و وانمود میکردند که حشمت خودش این را درست کرده و نکته عجیبتر اینکه معلم هم با روی گشاده آن را پذیرفت و کلی بَه بَه و چَه چَه که عجب کاردستی خوشگلی است و چه اعجوبهای است این حشمت و از اینجور حرفها. خلاصه هر بار که قرار بود کاردستی بیاوریم، همین قضیه تکرار میشد. خیلی عجیب است که یک نفر به راحتی و با اطمینان جرأت میکند دروغ بگوید و دیگران نیز در حالی که میفهمند طرف دروغ میگوید، وانمود میکنند که دروغی گفته نشده. رفتار دیگری که در همان کودکی برایم غیرقابل هضم بود، اتفاقی بود که در روز معلم در کلاس سوم ابتدایی افتاد. آن روز بچهها هر کدام تحفهای برای معلم هدیه آورده بودند و از آنجا که در آن محله، توان مالی خانوادهها چندان بالا نبود، هر کس کاسه یا لیوان یا قاب عکس و چیزی از این دست برای معلم آورده بود و هدیه آقا حشمت چه بود؟ یک جفت گوشواره طلا که ایشان به همراه مادرشان که وارد کلاس شده بود، به معلم تقدیم کردند و خانم معلم هم حسابی گل از گلش شکفت. خب معلوم است که گوشواره طلا مثل پتکی بر کاسه بشقابهای بقیه فرود میآید و همه را خرد میکند و یکی از بچهها در اثر همین احساس حقارتی که بهش دست داده بود، با خنده و شوخی گفت: «خانم اجازه! من بابام طلافروشه، من میدونم این گوشواره طلا نیست؛ بَدَله!» در این هنگام بود که معلم غضبناک شد و با توپ و تشر آن بچه مادر مرده را از کلاس بیرون انداخت که: «ای بیادب! تو چه میفهمی که طلا چیه و...» هر وقت یاد خاطرات آن موقع میافتم، چندشم میشود. اصلا نمیخواهم دیگر به حشمت و خاطرات مربوط به او فکر کنم. خداحافظ.