مادر بود و او هم حق یک زندگی آزاد را داشت، اما رژیم پهلوی کاری کرد که بعد از آزادیاش از زندان، یاسر، تنها فرزندش، او را نمیشناخت. پروین سلیحی، آزاده سیاسی دوران مبارزه انقلاب است که با وجود سن کم همراه با همسرش دکتر مرتضی لبافینژاد به مبارزه با رژیم طاغوت پرداخت. در این مسیر، همسرش در ۳۱ سالگی توسط ساواک به شهادت رسید. آنچه در ادامه میخوانید بخشهایی از گفتوگوی خانم سلیحی، همسر شهیدمرتضی لبافینژاد با فارس است.
قرار بود سازمان ما را حذف کند!
در مدت (خواستگاری و آشنایی) متوجه شدم که آقا مرتضی علاوه بر اینکه بسیار مذهبی بود، درباره ارتباط با مسائل جامعه و حاکمیت آن نیز نظر داشت و همه این موارد برگرفته از شناخت درستی بود که او از دین داشت. همسرم، مقلد امام (ره) بود. در دانشکده پزشکی، نخستین انجمن اسلامی دانشکده را تأسیس کرده بود... در شهریورماه سال ۱۳۵۱ عقد کردیم. آقامرتضی آرامآرام مرا با سازمان آشنا کرد. (البته این را بگویم که سازمان مجاهدین در سالهای نخست، هدفی دیگر داشت و فضای ابتدایی آن کاملاً اسلامی بود. آنها در خلال مبارزه مسلحانه، هدفشان مبارزه با رژیم پهلوی بود)... مدتی که در تبریز بودیم. با ۲ نفر ارتباط داشتیم. از آنجایی که همسرم بسیار مذهبی و مقید بود، در ارتباط با آن افراد، متوجه شدم که آنها زیاد پایبند مذهب نیستند، این حسم را به آقامرتضی گفتم. او گفت: «من هم یک چیزهایی حس میکنم. فعلاً چیزی نگو تا یک مقدار به یقین برسم.» این در حالی بود که در این ایام، کادر رهبری سازمان، تغییر ایدئولوژی داده بود و برای این، ما را به تبریز فرستاده بود تا روی ما کار کنند تا خطمشی آنها را بپذیریم، در غیراینصورت حذفمان کنند.
ساواکیها وحشیانه پسرم را از من جدا کردند
افراخته هنوز یک روز از دستگیریاش نگذشت که همه ما را لو داد... هفت صبح وقتی دکتر به درمانگاه رفت، ساواکیها دم در ریختند و او را دستگیر کردند. ظهر که شد و دیدم دکتر نیامد، برایم مسجل شد که او را دستگیر کردند... به منزل خواهر همسرم رفتم و هنوز ننشسته بودم که زنگ خانه را زدند و هشت نفر ساواکی داخل خانه آمدند. پسرم دستش را به گردنم قفل کرده بود و بهشدت گریه میکرد. آنها به طرز وحشیانهای پسرم را از من جدا کردند. سپس چشمهای من را بستند و به کمیته شهربانی بردند.
همسرم را دیدم که روی تخت آهنی بستهاند!
بلافاصله مرا به طبقه پایین موزه عبرت بردند. وقتی چشمانم را باز کردند، دیدم همسرم روی تخت آهنی خوابیده و یک ملافه روی تنش بود. تمام بدنش باندپیچی شده بود. با اینکه بسیار آقامرتضی را شکنجه کرده بودند و بارها دستش را شکسته و جا انداخته بودند، اما روحیه خوبی داشت. در همان زمان کوتاه، همسرم به من فهماند که چه مقدار اطلاعات لو رفته است. این لطف خدا بود که متوجه شدم تا چه حد اطلاعات درز پیدا کرده است، وگرنه شکنجههای سختی در انتظارم بود. چون وحید افراخته، مرا به اسم میشناخت و به ساواک لو داده بود. در آن اتاق، سران ساواک ازجمله منوچهری، عضدی و ثابتی بودند... بعد (از شکنجه و بازجویی) مرا به زندان بردند. بهطور رسمی لباس زندان را به من پوشاندند و به سلول انفرادی بند۲ بردند و یک سال تمام در آنجا بودم.
بازجو گفت همسرت میخواهد درباره سازمان چیزی بگوید
همسرم چند روز قبل از اعدامش به بازجو گفته بود، چون همسرم به واسطه من وارد سازمان شده است، میخواهم یکسری از حقایق درباره سازمان را به او بگویم. بهخاطر همین اجازه این دیدار داده شد، البته اجازه این ملاقات از سر دلسوزی نبود، بلکه از این جهت بود که این تغییر نگرش و انحراف اعتقادی در سازمان مجاهدین برای آنها یک موفقیت بود! البته در آن ایام، من فکر میکردم که آقامرتضی در اثر شکنجهها به شهادت رسیده است. ساعت هشت شب بود که نگهبان بهدنبالم آمد. در ابتدا ترسیدم که نکند دوباره بازجویی باشد. چشمانم بسته بود و مرا به طبقات بالا بردند. یکدفعه وارد اتاق شدم. دیدم همه بازجویان و سران ساواک هستند. همسرم مانند یک بچه یتیم روی زمین دو زانو نشسته بود. وقتی نگاهم به او افتاد، خیلی حالم بد شد.
10روز دیگر تیرباران میشوم!
آقامرتضی به من گفت: «یکسری اتفاقات تلخ افتاده است و بهخاطر دِینی که به شما دارم، اینها را به شما میگویم... الان که به ماهیت کادر رهبری سازمان پی بردم، ریختن خون آنها را جایز میدانم... چون آنها دچار فساد و انحراف اخلاقی و عقیدتی شده بودند. ما از مکتب امام حسین(ع) درس گرفتیم که با یزیدیان مصالحه نداشته باشیم و با آنها مبارزه کنیم و هیچوقت از این باب، احساس پشیمانی نمیکنم.» بعد هم گفت: «قرار است تا ۱۰ روز دیگر تیرباران شوم و خوشحال هستم و سرم را پیش خدا بالا میگیرم، چون تکلیفم را انجام دادم.»
بعد از آزادی، پسرم من را نمیشناخت
در این ۲ سال (مدت زندان)، پسرم را اصلاً ندیدم. وقتی هم از زندان بیرون آمدم، پسرم اصلاً مرا نمیشناخت. هفتهشت سالی طول کشید تا مرا بهعنوان مادرش قبول کند... برای ساواک، خانم و آقا فرقی نداشت. وقتی میخواستند از کسی اطلاعات بگیرند، او را شکنجه میکردند. اینکه بگویند چون متهم، خانم است، ملاحظهاش را کنیم، اصلاً اینطور نبود. چقدر در همین موزه عبرت دیدم، خانمها را از موهایشان آویزان کردند... شهید لبافینژاد در چهارم بهمنماه سال۱۳۵۴ اعدام شد.