کاش این زمستان و فصل!
 

 

محمد آشور شاعر

گمان نمی‌کنم میان ما کسی باشد که بهار را دوست نداشته باشد! انگار همیشه در بهار، درخت جان ما نیز شکوفه کرده است... ادبیات ما پر است از تمجید بهار و بهاریه و الهاماتی که از رفتار بهار به گفتار شاعران
 راه یافته و چه پندها و حکمت‌ها که از دل این گفتار بر دل‌ها  ننشسته!
تابستان اما تا آنجا که من دیده‌ام، میان فصل‌ها از این ‌جهت مظلوم‌ترین و فقیرترین است!
اگرچه فراغت این فصل، کودکی ما را پرخاطره کرده اما گویا امتنان ما را در پی نداشته!
پاییز اما فصل شاعران است (پادشاه فصل‌ها)... شاعران تمجیدهای بسیار نثار این فصل کرده‌اند.
پاییز همیشه احساس مرا هم قلقلک داده؛ از رنگ‌آمیزی برگ‌هایش بگیر و بیا تا برگ‌پوش شدن زمین و خش‌خش خوش‌خوشان خشک‌اش زیر گام‌هایم... و از مهرماه مهربان که خودش برای خودش قصه‌ای‌ است تا آبان که بخواهم یا وانمود کنم که نمی‌خواهم، همیشه برایم خواستنی بوده و چند روز میانی آن لااقل، همیشه ذهن‌ام را معطوف به درونم کرده که ببینم «که‌ام؟!»؛ «چه‌ام؟!» و «کجایم؟!» در وقتی که یک‌روزه یک‌سال پیرتر از پیش می‌شوم! و حتی آذر که برای خود پنجره‌ای در ذهن من باز می‌کند؛ پنجره‌ای که سخت بسته می‌شود و تازه ببندم که چه وقتی که...؟!
اما زمستان نه! و نسبت به برف، همیشه احساس من سرد بوده! دروغ چرا؟! نمی‌توانم وانمود کنم روزهای کوتاه زمستان را دوست دارم و شب‌لرزه‌های بلندش را! همان‌طور که نمی‌توانم بگویم تابستان را دوست دارم یا روزهای بلند و عرق‌ریز و شب‌های کوتاه‌اش را...!
برف را تنها در خیالم دوست داشته‌ام؛ بچه که بودم دوست داشتم آن‌قدر برف روی شب ببارد که سفید سفید شود شب!
هیچ‌وقت نشد!
بارها تا زانو در خیال برف فرورفتم، با چکمه، بی‌چکمه... هنوز هم می‌روم، نمی‌دانم چرا! (اما در رؤیا فقط!)
برف را تنها در شعرها دوست داشته‌ بودم که ببارد!؛ نیما بخواند:   «گرته روشنی مرده برفی همه‌کارش آشوب/ بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار/ وازنا پیدا نیست»
«شاملو» بگوید: «برف نو برف نو سلام سلام/ بنشین خوش نشسته‌ای بر بام/ پاکی آوردی‌ای امید سپید/ همه آلودگی‌ ست این ایام»
از «بیژن جلالی» که بشنوم: «چه سعادتی است/ وقتی‌ که برف می‌بارد/ دانستن این‌که/ تن پرنده‌ها گرم است»
و با «محمد زهری» هم‌صدا شوم که: «او هوایم را داشت/ که پیاده‌روها لیز و یخبندان بود/ بی‌هوا رفت/ بی‌هوا ماندم/ چه هوایش امروز/ که پیاده‌روها لیز و یخبندان است/ در سرم پیچیده است»
همیشه شعرهای برفی، ابری‌ام کرده و هوای ابری، بارانی‌ام!... باران را دوست داشته و دارم!... هوای برفی اما مرا همیشه خانه‌نشین کرده و انگشت‌هایم را کرخت!
من اما این روزها آرزو می‌کنم روزهای متمادی برف ببارد، حتی اگر انگشتانم کرخت شود... حتی اگر هفته‌ها خانه‌نشین شوم!
حالا که خاک تشنه‌ کشورم از ابرهای ناخن‌خشک تمنای بارش دارد، حالا که غبار، دیدگان روشن مردم ما را تاریک کرده است، من هم قول می‌دهم آغوش واکنم برای تن قندیل‌وار و آب‌چکان  زمستان و او را چون پاییز عزیز بدارم!
ما را بلرزان اما ببار!
خاطرات تلخ مرا زنده کن، اما ببار!
طوری زمستان شو که از چشم «بیژن الهی» ببینم «بر خورشید هم برف نشست»!
کاش لااقل پایان شاهنامه‌ این فصل خوش باشد! شاید ایمان بیاورم به پایان فصل سرد!
ببار برف! تو را به جان تمیزت!

 


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/23893/کاش-این-زمستان-و-فصل!