پا یا کفش
 

 

کفش‌هایش انگشت‌نما شده بود اما جیب خالی‌اش کفاف تامین یک جفت کفش نو را نمی‌داد. باد سرد از درزهای کفش کهنه‌اش عبور می‌کرد و انگشتان پایش را می‌آزرد. هر بار که باران یا برف می‌بارید غصه‌اش می‌گرفت چون می‌دانست تا لحظاتی بعد کفش‌هایش دریای آب و گِل سرد خواهند شد. یک روز سرد زمستانی مقابل ویترین مغازه‌ای ایستاده بود و مأیوسانه به کفش‌های نو و براق نگاه می‌کرد. غصه نداشتن بر همه وجودش چنگ انداخته بود. در عوالم خودش بود که جوانی در کنارش ایستاد، سلام کرد و با خنده گفت: «صبح
به خیر. روز قشنگیه، مگه نه!؟» مرد به خود آمد، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند. جوان خوش سیما و خنده‌رو، یک پا نداشت. در واقع پای راستش از زانو قطع بود. مرد هاج و واج، پاسخ سلام جوان را داد و به آرامی از او دور شد. لحظاتی بعد، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می‌زد که: «غصه نداشتن کفش را می‌خوردی و از زندگی دلگیر بودی. دیدی آن جوان پا نداشت اما خوشحال بود و از زندگی خشنود!» به خانه که رسید دیگر به فکر کفش‌های پاره‌اش نبود. احساس می‌کرد از بسیاری دیگر خوشبخت‌تر است.

 


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/23642/پا-یا-کفش-