از اين كه ديگران به زخم پايش كه ديگر دچار قانقاريا شده بود، نزديك شوند، مىترسيد. جراح فرانسوى كه عمل قطع اعضا را انجام مىداد مقابل تختش ايستاد و بيمار دستهاى پزشك را گرفت و آنها را در بين دستانش كه از تب همانند فلزى گداخته مىسوختند، فشرد و فرياد زد: «به من دست نزنيد، درد وحشتناكى دارم!» اما اين عمل بايد انجام مىگرفت، آن هم خيلى زود.
20 مجروح ديگر وجود داشتند كه باید در صبح همان روز عمل مىشدند و 150 نفر ديگر كه بايد زخمهاي شان پانسمان مىشد.
فرصتى وجود نداشت تا براى يك مورد حتى چند لحظه دلسوزى شود يا اين كه صبر كرد مجروح تصميم بگيرد.
جراح كه مردى مهربان اما سرد و مصمم بود، به سادگى پاسخ داد: «همهچيز را به عهده ما بگذار».
بعد خيلى سريع پتو را برداشت. پاى شكسته مجروح دو برابر اندازه طبيعىاش ورم كرده بود و چرك بسيار بدبويى در سه جاى آن به سرعت جريان داشت.
لكههاى ارغوانى رنگ نشان مىداد كه يك سرخرگ اصلى پاره شده است و در نتيجه خون كافى به پا نمىرسد. بنابراين هيچ كارى نمىشد انجام داد و تنها درمان، اگر بشود آن را درمان ناميد، قطع عضو بود.
ادامه دارد...