| بردیا راستین | مترجم |
هنگام نوشتن این مطلب دوران جوانی خود را مرور کردم. هیچ وقت فكرش را نمیكردم روزی برسد كه پای به میانسالی بگذارم و مثلاً هنگام پیادهروی حواسم باشد كه زمین نخورم یا بالارفتن و پایین آمدن از پلهها برایم عذابآور باشد. هیچ وقت فكرش را نمیكردم سالمندی بالاخره فرا میرسد و مرا با خودش میبرد. میخواهم بدانید اگر درباره جوانها و بیتوجهیشان به گذشته حرف میزنم، سنگ خودم را به سینه نمیزنم و قرار نیست نگرانیام را فریاد بزنم! از روزی كه فرزندسالاری به گفتمان رایج این سالها بدل شد، پدر و مادرها هرگاه حریف فرزند جوانشان نمیشوند، برای این كه به خودشان دلداری داده باشند میگویند: «جوونه دیگه»، «اقتضای جونیه» و عبارتهایی از این دست كه تنها كاربردشان تسلای دل آتش گرفته پدران و مادران است و گرنه بر اساس هیچ مسلك و آیین و اخلاق و اصولی، این گزاره معتبر نیست كه وقتی جوان حس كرد جوان شده و خود را دارای حق اظهار وجود دانست، اولین چیزی را كه میشكند حرمت گذاشتن به گذشته و گذشتگان است. ناراحت جوانهایی هستم كه اگر روی صندلیهای بی.آر.تی
نشسته باشند و پیرمردی كنارشان ایستاده باشد، به قول خودشان عمراً از جایشان تكان بخورند. این را با چشمان خودم دیدهام. فرض كنید توی مترو برخی از این جوانها را میبینم كه روی صندلی نشستهاند و بالای سرشان سالمندی ایستاده و هی این و پا و آن پا میكند. پایش درد میكند. محال است جوان سرش را بالا كند. خودش را با موبایلش مشغول میكند، برای این كه مجبور نباشد با كسی چشم تو چشم بشود. نكته عجیب اینجاست كه جوان فرضی ما میداند كار درستی نمیكند. میداند باید جایش را به پیرمرد فرضی ما بدهد. نمیخواهم غر بزنم. فقط میخواهم به جوانها بگویم كه لطفاً گناه مان را گردن دیگری نیندازیم: «ما چه گناهی كردیم كه جوون شدیم...هیچ امكاناتی واسه جوونا نیست. نه تفریحی نه كاری نه هیچی!!» در بدبینانهترین تفسیر، اینها را جوانهایی میگویند كه فراورده فرزند سالاریاند. آنها به خوبی یادشان هست كه این پدر و مادر هستند كه باید كار آنها را راه بیندازند. به عبارت دیگر آنها انتظار دارند والدین دست توی جیب كرده و سرمایهای، چیزی به آنها بدهند كه بزنند به یك كاری. این جور وقتها این جوانها میدانند بار مسئولیت را گردن چه كسی بیندازند. این جور وقتها خیلی خوب میدانند مظلوم كیست اما وقتی پای احترام به آدمهایی میرسد كه از گذشته میآیند اما هنوز در زمان حال زندگی میكنند و عمرشان به دنیا باقی است، جوانها كم حوصله میشوند. ناگهان حس میكنند تمام بار گذشته را بر دوش نحیف آنها گذاشتهاند. در این مواقع حاضر نیستند قدم از قدم برای یك میانسال بردارند. غافل از این كه روزی روزگاری خودشان به این سن و سال میرسند و از هر دستی كه دادهاند از همان دست پس میگیرند. میدانم مثل پیرمردها حرف میزنم و قبول دارم كه برخی از خوانندگان این یادداشت حدس میزنند كه دارم عقدهگشایی میكنم و... اما هیچ عیبی ندارد. دیگران هرچه میخواهند فكر كنند. تنها دلیل نوشتن این یادداشت، یادآوری موضوع مبتلابه بخش اعظمی از آدمهای جامعه است. این را هم ننوشتم كه جوانها را محكوم كنم یا جانب هم نسلان خودم را بگیرم. شاید فقط خواستم بگویم اگر عیبی در ما هست، از «آسمان» نیامده، ما با دستهای خودمان آن را ایجاد كردهایم. خوب كه نگاه كنی، میبینی از توست كه بر توست.