داستانک
 

 

پاداش مهربانی به آدمکش
آدمکش فراری حین گریز و آوارگی، با لباس ژنده و پر از گرد و خاک، به یک دهکده رسید. مدت‌ها چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. مقابل مغازه میوه‌فروشی ایستاد و به پرتقال‌های بزرگ و تازه خیره شد، اما بی‌پول بود. ناگهان صاحب مغازه را جلوی خود دید. پیرمرد پرتقالی به دست او داد و گفت: «بخور، پول نمی‌خواهم.» سه روز بعد قاتل فراری مجددا حوالی میوه‌فروشی ظاهر شد. این دفعه بی‌آنکه کلمه‌ای ردوبدل شود، میوه‌ فروش فورا چند پرتقال در دست او گذاشت. آخر شب صاحب میوه‌‌فروشی وقتی بساط خود را جمع می‌کرد، صفحه نخست یک روزنامه به چشمش خورد. پیرمرد مات و متحیر شد وقتی عکس داخل روزنامه را شناخت. آن تصویر همان مردی بود که با لباس‌های ژنده از او پرتقال مجانی می‌گرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند «قاتل فراری» و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی به‌عنوان جایزه تعیین شده بود. میوه‌‌فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس‌ها چند روز متوالی در اطراف مغازه او در کمین بودند. چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره ظاهر شد، با‌‌ همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود. او به اطراف نگاه کرد، گویی متوجه وضعیت غیرعادی شده بود. میوه‌فروش و پلیس‌ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد، چاقویی را از جیب بیرون آورد و به زمین انداخت، سپس با بالا بردن دو دست به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شد و بدون هیچ مقاومتی خود را تسلیم کرد. زمانی که او را می‌بردند زیرگوش میوه‌‌فروش گفت: «آن روزنامه را خودم پیش تو گذاشتم، برو صفحه آخر آن را بخوان.» سپس لبخندزنان و با قیافه کاملا راضی سوار خودرو پلیس شد. میوه‌فروش با شتاب روزنامه را بیرون آورد. در صفحه آخر آن کسی با خودکار نوشته بود: «من دیگر از فرار خسته شدم. از پرتقالت متشکرم. هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگی‌ام تصمیم می‌گرفتم، مهربانی تو بود که بر من تاثیر گذاشت. بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد.»

حرف حساب و بدون جواب
مسئولین یک مؤسسه خیریه وقتی فهمیدند مشهورترین وکیل شهر تا کنون به آنها کمک نکرده است یکی از کارمندان خود را نزد او فرستادند. کارمند خیریه بعد از حضور در دفتر وکیل مشهور گفت: «آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم تا کنون هیچ کمکی به خیریه ما نکرده‌اید؟» وکیل پاسخ داد: «آیا شما در تحقیقاتی که راجع به من کردید متوجه شدید مادرم بعد از یک بیماری طولانی هفته پیش درگذشت و در طول دوران بیماری حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟» مسئول خیریه با کمی شرمندگی جواب داد: «نه، نمی‌دانستم.» وکیل ادامه داد: «آیا در تحقیقات خود فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پای خود را از دست داده در حالی که زن و پنج بچه دارد و نمی‌تواند از پس مخارج زندگی‌اش برآید؟» مسئول خیریه با شرمندگی بیشتری پاسخ داد: «نه نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی!» وکیل در چشم کارمند خیریه خیره شد و گفت: «آیا در تحقیقات خود متوجه شدید که خواهرم سال‌هاست در یک بیمارستان روانی بستری است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمان قرار دارد؟» مسئول خیریه که کاملا شرمنده شده بود گفت: «ببخشید، نمی‌دانستم این همه گرفتاری دارید.» وکیل نفس خود را بیرون داد و گفت: «خب، حالا وقتی من به این‌ها حتی یک پول سیاه هم کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟»

حد سخاوت نادرشاه افشار
نقل است نادرشاه افشارعزم تسخیر هندوستان داشت. در راه طفلی را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: «پسرجان چه می‌خوانی؟» پسرک گفت: «قرآن.» نادر پرسید: «از کجای قرآن؟» پسرک پاسخ داد: «انا فتحنا...» نادر از شنیدن آیه فتح خرسند شد و یک سکه زر به او داد، اما پسر آن را نگرفت. نادر دلیل این امتناع را پرسید. پسرک گفت: «مادرم خواهد گفت تو این سکه را دزدیده‌ای.» نادر گفت: «به او بگو نادر داده است.» پسرک گفت: «باور نمی‌کند. بعید نیست بگوید نادر مردی سخاوتمند است، اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد.» نادر خنده بسیار کرد و یک کیسه زر به پسرک بخشید.


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/215393/داستانک