اين پناهندگان بينواى تنها و ترسيده در ابتدا قادر بودند تا غذاى كافى و نوشيدنى در مخفيگاه زيرزمينى خود پيدا كنند؛ پس از آن آنها پنهانى و شبانه در زمينهاى اطراف به گشتوگذار بىهدف مىپرداختند. كالسكهران من نمىتوانست آرامش خود را بهدست آورد و ديگر اصلاً قادر به راندن اسبش در مسير مستقيم نبود. او مدام با چشمانى كاملاً باز به چپ و راست و راست و چپ مىچرخيد و هر لحظه انتظار داشت اتريشى كمينكردهاى را ببيند كه او را هدف گرفته است. نگاه وحشتزدهاش هر گوشه جاده را در نظر داشت و در هر پيچ جاده ترسش دو برابر مىشد. ترس او هنگامى تبديل به وحشت وصفناشدنى شد كه صداى شليك دومى از جايى كه نتوانستيم در تاريكى محلش را تشخيص دهيم شنيده شد. از راهى كه آمده بوديم بازگشتيم تا در مسير صحيح به بورگتو قرار گيريم. ساعت از 11 گذشته بود و ما اسبمان را چهارنعل با تمام سرعتى كه مىتوانست رانديم. كالسكه ما به سرعت برق و باد در استرادا اوالارا بدون صدا پيش مىرفت كه ناگهان با صداى نگهبان غافلگير شديم: «کيستى؟ جواب بده والا شليك مىكنم!»
ادامه دارد...