به سمت پایانه تاکسیها در حرکت بودم، با گلی در دستم. چند شاخه گل نرگس بنفشرنگ که برای یکی از دوستانم خریده بودم. وارد پایانه شدم و به طرف خط صادقیه- گیشا حرکت کردم. راننده در کنار ماشینش ایستاده بود و چشمانش اینطرف و آنطرف میچرخید. در پی آخرین مسافر بود تا حرکت کند.
سوار شدم و ماشین حرکت کرد.
بهمحض حرکت، راننده نیمنگاهی به گلهای در دستم و بعد بهچهرهام انداخت.
راننده: «مبارکباشه!»
من: «چی مبارک باشه؟»
- «همون چیزی که بهخاطرش این گلرو هدیه گرفتی دیگه.»
صدای پچپچ دو مسافر از صندلی عقب میآمد. نمیتوانستم بهدرستی تشخیص دهم که درمورد این گل و حرفهای راننده است یا درباره چیز دیگری حرف میزنند.
من: «از کجا فهمیدید که این گلرو هدیه گرفتم؟»
راننده: «مشخصه خب! مردها که گل نمیخرن؛ دخترا گل میخرن و هدیه میدن.»
از حرفهایش نیمچه لبخندی زدم. به خودم جرأت دادم و بهآرامی گفتم:
«این گلهارو من خریدم. برای یکی از دوستانم.»
صدای پچپچ مسافران صندلی عقب قطع شد. نیشخند راننده هم از بین رفت. در آینه وسط، به مسافران نگاهی انداخت و باز حواسش را به خیابان جمع کرد. سنگینی نگاه مسافران را از پشتسرم حس میکردم.
مسافر1: «حالا فرقی نمیکنه. مگه مردها احساس ندارن؟ مردها نباید گل بخرن واسه دوستاشون؟»
راننده: «آخه خیلی مرسوم نیست که مردها گل بخرن و ابراز احساسات کنن. متوجهی که چی میگم؟ حالا این آقا خریده؛ نه اینکه بد باشه... اما...»
حرفهایش را قطع کردم: «چرا بهنظرتون چیزی که مرسوم نیست، یعنی چیز خوبی نیست؟»
مسافران ساکت شده بودند تا جواب راننده را بشنوند.
راننده: «آخه اگه خوب بود، مرسوم میشد!»
من: «منظورتون اینه که «دوست داشتن» خوب نیست؟ یا «ابراز» دوستداشتن؟»
راننده: «بالاخره عرف جامعه ما اینطوره دیگه... شاید خیلی جلوه زیبایی نداشته باشه که یه مرد به کسی گل بده یا ابراز احساسات کنه.»
تقریبا به انتهای مسیر رسیده بودیم. زیر پل گیشا. راننده، ماشین را نگه داشت تا همه پیاده شوند. هنوز مسافرها پیاده نشده بودند که راننده با لبخند به من گفت: «ناراحت نشی از حرفام. منظوری نداشتم.»
من هم لبخندی به او زدم و گلها را گذاشتم روی داشبورد و گفتم: «دوست دارم اینا مال شما باشن. عرف جامعه به همه ما آموخته از گفتن یا ابراز هر چیزی که به اسم دوستداشتنه، پرهیز کنیم. من این عرفرو نمیپذیرم».