بیش از درس به ورزش علاقه داشت. تا اندازهای از دیگر بچهها هم پرجنب و جوشتر بود و زودتر داوطلب میشد که بیاید درس جواب بدهد. درسش، خیلی خوب نبود، متوسط بود، ولی اعتماد به نفس خوبی داشت. سال دوم دبیرستان بود و درس ریاضی. از دانشآموزانی بود که اگر در کلاس غایب میشد، غیبتاش نمود داشت و انگار کلاس کسی را کم داشت. در پایان ترم اول، نمرهاش شد 12. باید بیشتر میشد. به معاون گفتم پدر یا مادرش را دعوت کند که به مدرسه بیاید. یکی دو هفتهای گذشت و کسی نیامد. یکی دو بار به خودش گفتم و دلیل نمره پایینتر از انتظاری را که گرفته بود پرسیدم. گفت، وقت نکردم که درس بخوانم و در ترم دوم جبران میکنم. تا پایان سال، کمکم، هم از جنب و جوش کلاسیاش کم میشد و هم کمتر برای پاسخ دادن به پای تخته میآمد. کلاس سی و پنج، شش دانشآموز داشت و شلوغ بود. نمیرسیدم که بیشتر به بهروز توجه کنم. اما ترم دوم رفتم پیش مشاور مدرسه. نشانیاش را به او دادم و گفتم کمی مشکل پیدا کرده و درخواست کردم که ته و توی قضیه را درآورد. گفت این مدرسه 500 دانشآموز دارد و من تنها 6 ساعت در هفته به این مدرسه میآیم! یعنی مدرسه با 500 دانش آموز، تنها 6 ساعت مشاور دارد و اگر وقت کنم که فقط برای دانش آموزانسال اول، پروندهای تحصیلی تشکیل دهم کولاک کردهام!
اما چندی بعد، یک روز مشاور صدایم زد و گفت، پدر و مادر بهروز با هم مشکل پیدا کردهاند و گویا پدرش چندی است که خود را از کارخانهای که کار میکرده، بازخرید کرده و پس از مدتی، معتاد هم شده و بنا به گفته مادرش، کراک میکشد. گفت که در خانه بیشتر اوقات با همدیگر دعوا و زد و خورد دارند و جو آرام و درست و حسابی حاکم نیست. بهروز هم که پسر بزرگ خانواده است به همراه خواهر و برادر کوچکترش شاهد این درگیریها هستند و گاهگاهی هم از دست پدر کتک میخورند. آنسال گذشت و بهروز با نمره ناپلئونی از دست من قبول شد. سال بعد دانشآموز من نبود اما چند باری در حیاط و راهرو مدرسه همدیگر را دیدیم. سلامی میکرد و میرفت. سال بعدش، یعنی درسال چهارم یا همان پیشدانشگاهی پیشین، دوباره دانشآموزم شد. رفته بود در ته کلاس و یک میز یک نفره پیدا کرده بود و خودش و خودش، تنها جزوه مینوشت و چندان کاری نداشت با کلاس و آنچه در آن میگذشت. حالت چشمهایش هم کمی فرق کرده بود و میشد گفت که افسردگی گرفته است. تا نیمههای سال، به مدرسه آمد و بعد درس را رها کرد و دیگر ندیدمش. تا چند روز پیش، که یکی از همکلاسیهایش به مدرسه آمده بود به دنبال گرفتن مدرکی برای خودش. حال بهروز را پرسیدم. گفت تا آنجا که اطلاع دارد همیشه در خانه است. پدرش اعتیاد را ترک کرده و ماشینی سواری خریده و با آن کار میکند. بهروز بهخاطر افسردگیاش، از سربازی هم معاف شده و تنها در خانه است. اما نه درسی میخواند و نه آنچنان بیرون میرود و نه دیگر جنب و جوشی دارد. به دنبال کار و دانشگاه هم نیست و فقط در خانه، روزگار میگذراند. بچهها هم دیگر سراغی از او نمیگیرند.