احمد مرشدلو نقاش
مهم نیست چند روز از عمرمان میگذرد، آن لحظه که پای در دنیا مینهیم، نبض زندگی را میفهمیم. خوشبختی برایمان قابللمس و غم برایمان قابلدرک میشود. تصاویر در ذهن و روحمان انباشته میشوند تا بعد با نام خیال یا خلاقیت پا به عرصه وجود بگذارند.
در طول زندگی کوتاه اما پرفراز و نشیبمان، آنچه که بروز میدهیم همان است که اندیشیدهایم و هر آنچه که اندیشیدهایم، همانی است که آموختهایم و آنچه که آموختهایم از دیدهها و شنیدههایمان میآید که درصد قابلتوجهی از این دریافتها، خودآگاه نیست. ذهن ما همواره درحال دریافت و ضبط است و در مواقع نیاز، همانی را بروز میدهد که آموخته.
چونان که من روزهایی را بهخاطر میآورم که در لایههای مبهم افکارم حکاکی شدهاند. روزهایی که نام و نشانی از آنها نیست، روزهایی که حتی قبل از خلقشدنشان نابود شدند. عطر پاککنهای رنگی، اشتیاق حضور رنگها در مردمک چشمانم. به ویترین مغازه ایرجخان خیره میشدم که آبرنگ داشت، مدادشمعی داشت، مدادرنگی داشت. فرصت خیرهشدن را همیشه غنیمت میشمردم. چشم از مغازه که میدزدیدم آسمان را تا ته پیادهرو دنبال میکردم. آسمان تمام نمیشد، مخدوش نمیشد، خط نمیخورد. درختها حضور داشتند، حتی در میدان امامحسین، میدانی که پر از تصویر و خاطرههای مصور من بود. خاطرههایی که هر ثانیه تخریب میشد نه حتی هر سال. روند قهقرایی این شهر بهگونهای بود که پس از هر تخریب بیامان و بهدور از اصول، فکر میکردم که تصویر قبلی را خواب دیدهام. مغازهها، پیادهروها، درختها و سینماها را خواب دیدهام. این پرسش بیعلامت سوالی بود که هر آینه بزرگ و بزرگتر میشد. حافظه تصویری من و مردم من بود که به همراه امید، اخلاق، گذشت و تعهد، هبوط میکرد.
دلم تنگ میشود، احساس میکنم که همه دلشان تنگ میشود. فرفرهها، کتابها و تمام بازیهایی که با حافظه تصویریمان میکنیم و نوستالژی میسازیم، گواه این ماجراست. یادش به خیر میگوییم به نقوش کنده شده از زمینههای بصری اذهانمان. نقوشی که بدون آن پسزمینهها دروغهایی پوچ و توخالیاند. از حقیقت عروسکی ساختهایم و با آن سرگرمیم. نمیدانیم که حجوم عناصر نامرتبطی که در ذهنمان تلنبار شده از کجا میآید. آنقدر به آلودگی هوا سرگرمیم که فجایع دهشتناک بصری را از یاد بردهایم. سالهاست عادت کردیم که گنجشک نبینیم، درخت نبینیم، نظم نبینیم، حتی یک پیادهروی صاف نبینیم. به تغییرات بیاسلوب و ناگهانی عادت داریم. به اینکه درخت کنده شود و جایش را آسفالت بگیرد، آسفالت را بکنند و باغچه کنند و شمشاد بکارند، بعد از مدتی شمشادها را از ریشه دربیاورند و باغچه را آسفالت کنند و در آخر روی آسفالت گلدانهای بزرگ بدقواره بگذارند که گلهای ریزش از بیآبی خشک شود و گلدانش پس از چندی بشکند! تکلیفمان معلوم نیست. تکلیفمان هیچوقت معلوم نبوده. نمیدانیم در پی چه میرویم. هر آنچه که در پیرامونمان در جریان است درونمان را نیز به بازی میگیرد. کجا دنبال نظم حذفشده از دنیایمان بگردیم تا لحظهای ذهنمان آرام بگیرد؟
شمال و جنوب و شرق و غربمان مملو از زمینهایی است که تیرآهنها تا مغز استخوانشان نفوذ کرده است. سازندگیهایی که بر پایه آبادانی بنا نشدند. از روی هوا و هوس میسازند و تخریب میکنند. گهگاه با دیدن این ناهنجاریهای بصری به حال نابینایان غبطه میخوردم تا اینکه چند باری با دیدن گیرکردن پا و عصای سفیدشان به پیادهروهای مخوف این شهر دانستم که هیچکداممان از این شهر سهمی نداریم. هیچکس نه سهمی دارد و نه حق انتخابی. همواره شاهد مرگیم. اشعار پدرم را از یاد میبرم و بوی چادر مادرم را در پای خرابههای خانه پدریام دفن میکنم. کوچههای لخت و بیآسمان، سهم بچههای من است که نمیدانند زیر هر ساختمان سنگی سرد مدفن چند درخت کهنسال سبز است. نمیدانند چند بنای با ارزش به نابودی کشیده شدند تا به یاد نیاوریم.
هنگامی که از یاد میبریم نبض زندگی را گم میکنیم. گمشدن نبض زندگی ما را تا پای بیاخلاقی و جنایات میکشاند. نابودی ریشهها ما را تضعیف میکند. شاید اینروزهای تلخ ریشه در بسیاری عوامل دارند که یکی از آنها موضوعی است که نام برده شد، اما بهعنوان یک نقاش انگشت اشارهام را به سمت معضلی میگیرم که از آن و تبعاتش مطلعم و میدانم که درصد قابلتوجهی از این مشکلات با نظم و سپردن آن به دست عوامل کاردان، قابلحل است، یا حداقل ما را از وضع فاجعهبار به وضع هشدار برمیگرداند!
با اینهمه، من پنجرهها را به سمت طلوع باز گذاشتهام که خورشید شاید دوباره بخواهد بر فرشهای پر نقش خانه امنم پهن شود. دلم که هوای آفتاب میکند، صداي بنان، خلوتِ شیرینیست كه يادهای رفته را غبارروبی میکند و پیوندم میدهد با هر آنچه که از کف دادهام. امید، هوای شبهای سرد و خشک را به لطافت و نمناکی سحر میکند و نوید صبح، به بدنهای نیمهجان، حیاتی دوباره میبخشد.