آدرس والدينش را نوشتم و لحظهاى بعد او از دنيارفته بود. ناگهان گروهبانى كه چندين يراق خدمت روى آستينش داشت با لحنى سرد و تلخ به من گفت: «اگر زودتر به من رسيده بودند، امكان زنده ماندنم بود ولى حالا تا عصر بيشتر زنده نخواهم ماند!»
و عصر او مرده بود. نارنجکانداز گارد با شدت فرياد زد: «من نمىخواهم بميرم، من نمىخواهم بميرم!»اين مرد كه 3روز پيش از آن نمونه كامل يك انسان تندرست و نيرومند بود حالا به خاطر زخمهايش به حال مرگ افتاده بود.او به خوبى فهميده بود كه زمان مرگش نزديك است و با تمام نيرو با اين حقيقت شوم مىجنگيد. او به حرفهاى من گوش داد و به ما اجازه داد تا او را تسكين، دلدارى و تسلى دهيم و در پايان بهسادگى و صداقت يك كودك جان سپرد.در انتهاى كليسا در تو رفتگى محراب، سمت چپ، سربازى از پيادهنظام آفريقايى روى كاه خوابيده بود، ديگر ناله نمىكرد و تقريبا بىحركت بود.3 گلوله به او اصابت كرده بود، يكى به سمت راست، يكى به شانه چپ و سومى به پاى چپش خورده و از آن خارج نشده بود.يكشنبه شب بود و او گفت كه از جمعه صبح چيزى نخورده است. وى وضعيتى مشمئزكننده داشت، پوشيده از گل خشك شده و خونلخته شده، لباسهايش ژنده و پيراهنش تكّهپاره بود. ما زخمهايش را شستيم و مقدارى سوپ به او داديم و من او را با پتويى پوشاندم.
ادامه دارد...