چند تا خواستگار داشتم. با خودم درگیر بودم کدام یک را انتخاب کنم. میخواستم انتخابم با عشق باشد؛ عشق و دوست داشتن قلبی مثل خیلی از دخترهای دیگر.
20ساله بودم که عمويم مرا براي پسرش خواستگاري كرد. چند بار پيغام فرستاد و جواب ميخواست. پسرعمویم از هر لحاظ، برازنده بود. خانوادهام با اين وصلت موافقت داشتند. مادر ميگفت: «دختر جون، ازدواج بايد عاقلانه باشه. منصور پسر خوبیه، اصلاً فکرشو نکن. وقتی زیر یه سقف رفتین اونوقت عشق هم کمکم خودش میاد.»
قبول كردم ازدواج كنم. مراسم عقد و عروسي با شكوه خاصي برگزار شد. یکسال از ازدواجمان میگذشت. در این مدت همسرم از هيچ محبتي دریغ نميكرد. تنها مشکلی که وجود داشت این بود که منصور به هیچ وجه نمیخواست بچهدار شویم و میگفت هنوز موقعیتش را نداریم و اصرارهای من بیفایده بود. او صبح تا شب سرکار میرفت و من برای فرار از تنهایی، خودم را با اينترنت سرگرم میکردم. از طريق وي چت با پسري جوان آشنا شدم. خودش را آرش و مهندس يك شركت معتبر معرفي كرد. با سماجتي كه در برقراري ارتباط روزانه داشت هر روز با هم گفتوگو داشتیم. اصلاً فکرش را هم نمیکردم روزی اين رابطه برايم دردسرساز شود.
پس از مدتي آرش به من ابراز علاقه كرد و باعث شد ذهنم درگير شود. نميدانم چه شد كه چشمم را روي محبتهاي همسرم بستم. احساس مي كردم عشق واقعي همين است. بهخاطر آرش، با همسرم برخورد سردی داشتم ولي او با متانت و صبوري، رفتار مرا تحمل ميكرد.
در وضع ظاهریام نیز تغییر زیادی به وجود آمده بود طوری که یک روز مادرم نصيحتم كرد و گفت: «سحر جون! قدر شوهرتو بیشتر بدون و حواستو به زندگیت جمع کن...» ولي افسوس! انگار كور شده بودم و کر. خوشي زياد زير دلم زده بود. با آرش قرار گذاشتم در پاركي هم را ببينيم. به بهانه خريد، منزل را ترك كردم. همسرم كه رفتار مرا زير نظر داشت به پليس خبر داد. ما دستگير شديم. حالا از روي همسرم خجالت ميكشم. شاید اگر کمی بیشتر با هم دوست بودیم؛ حرف همدیگر را میفهمیدیم و بچهدار میشدیم؛ و شايد اگر فرق بين عشق و هوس را ميدانستم و به حرف مادرم گوش ميدادم اين مشكلات برايم به وجود نميآمد. ای كاش اينطوري نميشد!
این ماجرا به قلم طيبه قرباني ،کارشناس اجتماعی پلیس نوشته شده است.