طرحنو | رضا نامجو - علی پاکزاد| «مفتش ششانگشتی»، چهرهای در «هزاردستان» بود که بعید است به این زودیها، از یاد مردم ایران برود. «مفتش» سالها نقشهای مختلفی را در سینما و تلویزیون ایران بازی کرده است. بازیهای درخشانی که کسی جز «داود رشیدی» آنها را بازی نکرده است، سالها ماندگار بوده و هنوز هم هست. نام داود رشیدی، اما بیش از هرچیز با تئاتر عجین است. از کودکی در تئاتر حاضر شد و تا امروز، همچنان در سینما، تئاتر و تلویزیون فعال است. جالب اینکه او دانشآموخته علوم سیاسی است. او میگوید: «پدرم گفت اگر میخواهی تئاتر را ادامهدهی یک پایاننامه دانشگاهی هم بگیر که نگویند چون نتوانست درس بخواند، رفت پیمطربی!» همین گفته، راه سختی را که او و همنسلانش در مسیر اعتلای فرهنگ و هنر ایران پیمودهاند نشان میدهد. این «وسطهفته» پای صحبت او نشسته و از حال و هوای سالهای کاریش پرسیدهایم. آنچه در ادامه آمده، ماحصل این گفتوگوست.
آقای رشیدی اولینبار چه زمانی به نقشآفرینی مشغول شدید؟
وقتی استاد نوشین، مرد بزرگ تئاتر ایران میخواست نمایشهایش را به روی صحنه ببرد، من بچه کمسن و سالی بودم. همهچیز برای من از همان روزی شروع شد که خانم حائری مرا به نوشین معرفی کرد. او برای تکمیل نمایش به یک بچهمدرسهای نیاز داشت و من برای بازی کردن در آن نقش معرفی شدم. او واقعا یک مرد استثنایی بود. استاد بزرگی بود و تئاتر ایران اسم و رسمی داشت. امروز به اندازهای که باید به او نمیپردازند.
صحنهای از آن اولین کار در ذهنتان مانده که دوست داشته باشید دربارهاش صحبت کنید؟
خاطرم هست پرده اول آن تئاتر در کلاس درس آغاز میشد. نوشین معلم کلاس بود و ما بچهها روی نیمکت نشسته بودیم. در بخشی از نمایش آقای نوشین از بچهها میپرسید: «یک معلم خوب و فداکار وقتی بعد از کلاس درس به خانه میرود چه حالی دارد؟» یکی از شاگردان دست بلند میکرد و میگفت: «آقا خستس!»، بعد مردم میخندیدند. خیلی دوست داشتم این دیالوگ را خودم بگویم. آرزو میکردم او نیاید تا جمله از دهان من خارج شود. یا حتی دلم میخواست قبل از اینکه او دست بلند کند من دستم را بلند کرده باشم و همهچیز تمام شده باشد اما هیچوقت جرات نکردم چنین کنم. اولین ارتباطم با آیین تئاتر به این صورت شکل گرفت. وقتی قرار میشد برای دیدن یک نمایش به سالن تئاتر بروم، زودتر از همه میرفتم روی صندلی مینشستم، بعد آمدن بازیگران به سالن تئاتر را نظاره میکردم. تماشاچیها هنوز نیامده بودند و پرده نمایش باز نشده بود. بعد بازیگران از کنارم میگذشتند و میرفتند تا گریم کنند. کمکم نوبت تماشاچیها بود تا وارد سالن شوند. همه این لحظات به خوبی در ذهنم نقش بستهاند. وقتی پرده باز میشد نور درون صحنه میتابید و مردم خاموش میشدند. برگزاری این مراسم از اولین دفعهای که با آن مواجه شدم برایم جذاب و دلربا بود. هنوز هم آن روزها در ذهنم مانده. هر بار کارم شده بود تا آخر در سالن ماندن و نمایش را تماشا کردن.
شما برای ادامه تحصیل به خارج از کشور رفتید. با توجه به اینکه سن و سالتان کم بود دوران تحصیل در کشوری دور از ایران چگونه گذشت؟
پدرم در وزارت خارجه کار میکرد و در بروکسل ساکن شده بودیم. در آنجا اول من را در یک دبیرستان خیلی خوب و بنام گذاشتند. دبیرستان شبانهروزی بود. شب اول که در آن خوابگاه بودم پتو را کشیدم روی سرم و در تنهایی بدون پدرومادر و خواهر و دوستانم گریه کردم. خیلی احساس تنهایی میکردم ولی یواشیواش عادت کردم و با دوستانم آشنا شدم. خلاصه دوران دوران خوبی بود. همینطور که به کلاسهای بالاتر میرفتم با بچهها بیشتر آشنا میشدم. شبها در حدود ساعت8 به خوابگاه میرفتیم و وارد تختخواب میشدیم. هر 2ساعت یکبار یک نگهبان شب خوابگاه را چک میکرد تا همهچیز بر وفق مراد باشد. ما ساعتهای خروج و ورود را داشتیم. در حد فاصل بین دو سرکشی از پنجره میرفتیم روی پشتبام و بعد میپریدیم توی حیاط و درمیرفتیم. متکا و پتو را هم جوری قرار میدادیم که نگهبان خیال کند یک نفر آنجا روی تختخواب است. کلاس دهم و یازدهم بودم که این کارها را میکردیم. خیلی دوران خوبی بود. البته بعضی شبها هم از غم تنهایی پتو را روی سرم میکشیدم و به خاطر پدر و مادر و تهران و ایران اشک در چشمانم بود و بغض در گلویم. بچه بودم و غمها زود از یادم میرفت و دوباره سرگرم زندگی کودکانه و تفریح و گردش میشدم. دیپلمم را در پاریس گرفتم. پدرم قبل از آن بهجای دیگری منتقل شده بود. شنبه ظهر تا یکشنبهشب مرخصی داشتیم. پسر عمهام دکتر حائری در آنجا اقامت داشت و سرپرستی من را بهعهده داشت. بحق که این مرد پدر ثانی من بود. میآمد دست مرا میگرفت، میرفتیم سینما. خیلی هم شاد و پرانرژی بود. سینماهایی بودند که فیلمهای خوبی داشتند اما صفهایشان طولانی بود. دست مرا میگرفت و میرفتیم جلو و از صف میگذشتیم. مردم هم که اعتراض میکردند به زبان فرانسه میگفت: «خب که چی؟! خب که چی؟!» زودتر بلیت میگرفتیم و میرفتیم داخل سینما. او در تمام سالهایی که آنجا بودم به من کمکهای زیادی کرد. در دانشگاه پاریس رشته علوم سیاسی را ادامه دادم. در ضمن به کلاس بازیگری خانم «لاشنال» که دستیار یکی از کارگردانان بزرگ مکتب پاریس بود میرفتم. خانم «لاشنال» پیرزن شاد و مهربانی بود و مرا هم خیلی دوست داشت. از او درس میگرفتم. خیلی سالهای خوبی بود. چندین اجرا هم داشتیم. اولین نمایش تقریبا حرفهایام را آنجا بازی کردم. دو تا نمایش بود که یک شب درمیان از یک نمایشنامهنویس معاصر و قدیمی اجرا میشد. این هم خیلی تجربه خوبی برای من بود.
اگر بخواهید درباره یکی از تاثیرگذارترین درسهایی که در آن سالها از معلمانتان گرفتهاید صحبت کنید از کدامیک از آنها یاد میکنید؟
یک تئاتر کاروژ در ژنو بود که آقایی به نام «فرانسوا سیمون»، پسر «میشل سیمون» معروف آنجا را اداره میکرد. یادم هست قرار بود در امتحان ورودی شرکت کنم. داستان «موش و گربه» سعدی که به فرانسه ترجمه شده بود را بهعنوان امتحان اجرا کردم. میخواستم هم کاری از ادبیات سرزمینم را اجرا کرده باشم هم از کلیشههای رایج دوری کنم. یادم هست فرانسوا روی صندلی نشسته بود و همینطور که سیگار میکشید، داشت داستان را گوش میداد. ناگهان دستش سوخت و سیگار را به زمین انداخت. گویا از شنیدن این کار از خود بیخود شده بود. خلاصه در آن کار پذیرفته شدم و یکی از نقشهای نمایش «ایوانوف» را به من سپردند. در اولین صحنه، نقش مرا طوری طراحی کرده بود که پشتم به تماشاچی بود و بعد برمیگشتم. من ناراحت بودم. قضیه ناراحتیام را به او گفتم. جملهای گفت که هیچگاه از یادم نرفت: «گاهی پشت کردن به آدمها از نگاه کردن و رو به رویشان ایستادن حرفهای بیشتری دارد». هنوز هم زنگ صدایش توی سرم است.
غیر از فعالیتتان در تئاتر شما در فرانسه علوم سیاسی خواندید. چرا علوم سیاسی را بهعنوان رشته دانشگاهی انتخاب کردید؟ اساسا تحصیل در رشته غیرمرتبط در دانشگاه چقدر شما را در طی کردن مسیر هنر یاری کرد؟
به خاطر پدرم علوم سیاسی خواندم. او میگفت اگر میخواهی تئاتر را ادامه دهی حتما یک پایاننامه دانشگاهی هم بگیر که نگویند چون نتوانست درس بخواند رفت پی مطربی. همین کار را کردم و خیلی هم راضی بودم. این لیسانس روی شخصیت من در ایران تاثیرگذار بود و دریچههای پیشرفت را به سوی من بازکرد.
بگذارید کمی این طرفتر بیاییم و درباره امروز صحبت کنیم. امروز مقبولیت سینما و تلویزیون در مقایسه با سالهای جوانی شما به میزان قابل توجهی کاهش یافته است. مردم نیازهای مختلفی را که در گذشته از طریق تلویزیون و سینما برطرف میشد را امروز از رسانههای دیگر طلب میکنند. به نظر شما چرا این اتفاق افتاده؟
به قول فرانسویها هر دوره علایق خود و خواست دوران خود را میطلبد. اگر به ارتباطات خانوادگی و دوستی بین آشنایان هم نگاه کنید دگرگونی که از آن سخن میگویم را درک میکنید. همهچیز تغییر کرده است. بخشی از این تغییر را باید به حساب دوره و زمانه بگذاریم. زندگی سریعتر شده و گرفتاری مردم بیشتر است. اما نکتهای هست که نباید آن را از یاد ببریم. نباید از یاد ببریم دوره و زمان تا حد خاصی مقصر هستند اما بقیهاش تقصیر ماست که دور و برمان را بیش از حد شلوغ کردهایم. درواقع انگار ریش و قیچی را به دست روزگار سپردهایم و ارتباطهایمان رنگوبوی گذشته را ندارند. صمیمیت از میان برخی از ما رخت بربسته و رفته. امروز ارتباطهای حضوری جای خودش را به ارتباط از طریق تلفن و پیام و ایمیل داده است. همین وضع در رادیو و تلویزیون هم وجود دارد. حجم تولیدات بالا رفته اما خبری از کارهای ماندگار و فاخر نیست. مردم بهدنبال کارهایی هستند که هضمش راحت باشد و وقت کمتری از آنها بگیرد، البته نمیتوانم بهطور قطع این وضع را بد توصیف کنم اما معتقدم کنترل شرایط تا حدود زیادی دست خود ماست. باید آن را کنترل کنیم.
مهمترین تفاوتی که بین این نسل از ستارههای سینما، تئاتر و تلویزیون با ستارههای زمان خودتان میبینید از چه جنسی است؟
در این زمینه میخواهم در مورد برخورد با مردم صحبت کنم. دوست داشته شدن، قشنگترین حسی است که هر انسانی میتواند تجربه کند. یکی از جذابترین جنبههای فعالیتهایی که با مردم در ارتباط هستند (کارهایی مثل هنرپیشگی و موزیسین بودن یا ورزشکار بودن) اقبالی است که مردم به این افراد نشان میدهند. همه ما موظفیم از وجود مردم و از وقتی که برای ما میگذارند خوشحال باشیم. بگذارید درباره اتفاقی که خودم در این زمینه تجربهاش کردم خاطرهای تعریف کنم. چندسال پیش در ایام برگزاری جشنواره کودک به یکی از شهرستانها دعوت شده بودم. در آن چند ساعت مردم آنقدر سمتم آمدند که خوردم زمین، بعد هم از روی من رد شدند. اما اینها هست. من همه این اتفاقات را پذیرفتهام. این بودنها گرم است، نمیشود منکرش شد، اگر این دوستداشتنها نباشد زندگی چه قشنگیای خواهد داشت؟ بعضی مواقع با هنرمندانی مواجه شدهام که در مقابل مردم خودشان را میگیرند. من از دیدن چنین صحنههایی واقعا ناراحت میشوم. به این آدمها میگویم اگر مردم نباشند شما نیستید، بگذارید پیشتان بیایند و با شما ارتباط برقرار کنند. میگویم هیچوقت اجازه ندهید بین شما و مردم فاصله بیفتد چرا که معتقدم فاصله گرفتن از جامعه برای یک هنرمند آسیب و درد است. هنرمندی که با مردمش نباشد و روحیاتشان را نشناسد چطور میتواند کاری بسازد که حرف دل مردم را مطرح کند؟ چنین کاری مطمئنا غیرممکن است.
اما همیشه خندیدن هم کار غیرممکنی است. هنرمندان هم مثل بقیه انسانها درگیریهای خودشان را دارند، آنها هم ممکن است بیپول شوند یا مشکلاتی داشته باشند که برقراری ارتباط با مردم را در پارهای مواقع با مشکل مواجه میکند...
حرف شما درست است اما سعی کردهام هیچوقت از مردم طلبکار نباشم. عادت به گلهگذاری هم ندارم. در روزگار کنونی خیلیها به این دوخصیصه بد عادت کردهاند اما این درست نیست. مردم هیچتقصیری ندارند. من دوست داشتم در تمام سالهای فعالیتم تظاهر در کارم نباشد. نمیگویم در حق من جفا نشده اما هنرپیشه باید بداند مردم سرزمینش مهمترین عاملی هستند که باعث شدهاند او دیده شود، باعث شدهاند او باشد و به کارش ادامه دهد.
آقای رشیدی امروز که با خیلی از بزرگترها صحبت میکنیم و از آنها میخواهیم از خاطراتشان برایمان بگویند با آهی مواجه میشویم که حکایت از کمرنگ شدن دوستیها و صمیمیتها دارد. به نظر شما کم شدن ارتباطهای مثبت بین مردم چه دلیلی میتواند داشته باشد؟
مهمترین نکتهای که میتواند قلب مرا بهعنوان یک ایرانی به درد بیاورد فقدان گلواژهای به نام فرهنگ است. انسانها با برقراری روابط موثر میتوانند زمینهساز زندگی خوب برای همدیگر باشند. با این وجود برخی از ما هنوز سازش کردن و عشق را نیاموختهایم. هنوز یاد نگرفتهایم دوستداشتن را. متاسفانه یکی از دردهای عمدهای که امروز با آن دست به گریبانیم ترکیب نافرمی به نام منیت است. خودخواهی در بین ما وجود دارد اما باید بیاموزیم از آن عبور کنیم. دردناکترین اتفاق این است که همهچیز را برای خودمان بخواهیم و به دیگران، نظراتشان و نیازهایشان احترام نگذاریم. حقوق شهروندی هم در این بین معنا مییابد. اگر حقوق شهروندی امروز به مسأله مهمی مبدل شده ما شاهد یک اتفاق خوب هستیم، اما نادانستهها را باید بیاموزیم. برخی از ما حتی لحظهای هم نمیتوانیم به دیگران حق بدهیم. همیشه میگوییم حق با من است و بس. چنین رویکردی هیچ دستاوردی جز درجا زدن برای مردم ما به بار نخواهد آورد.
از همان روزی که قرار شد چیزی به نام سینما یا تئاتر (چه در معنای سنتی و چه در معنای مدرن آن) وجود داشته باشد در مورد کارآیی این واژه نیز بحثهای زیادی مطرح شده است. با توجه به توضیحی که شما در مورد پرسش قبل مطرح کردید میخواهم بپرسم این سینما تا چه حد میتواند در حل مسائل اجتماعی تاثیرگذار باشد؟ اصلا در این شرایط کاری از دست هنر برمیآید؟
جامعه امروز ما درگیر مسائل اجتماعی فراوانی است. در شرایطی که دور و بر ما پر است از مشکلات زندگی شهری. آرامش حلقه مفقوده زندگی امروز ماست. اثرات سوء مشکلات اجتماعی بر زندگی تکتک افراد جامعه سایه انداخته. اگر به ریشههای هنر مراجعه کنید خواهید دید این آفرینش زیبا آمده تا هم این آسیبها را نشانمان دهد و هم تا آنجا که ممکن است در مواجهه با چنین آسیبهایی راهحل ارایه دهد. اتفاقا وقتی مشکلات اجتماعی بیشتر خودشان را زیرپوست جامعه نشان میدهد موقع دست به کار شدن است. موقع آن است که هنر خودش را نشان دهد و به وظایف اصلی که همیشه بر دوشش بوده بپردازد. بهعنوان مثال وقتی معماری زیبای شهرهای بزرگی از جمله تهران جای خودشان را به ساختمانهای بدقواره دادند و زشتیها و شلوغیها جایگزین آرامش سنتی شهر شدند سینما میتواند وارد عمل شود. اصلا هنر میتواند به کار بیاید. آرامشی که از دست رفته را چه چیزی باید یادآوری کند، بازآفرینی کند و زنگ خطر ادامه این مسیر را به صدا دربیاورد؟ چه چیزی جز هنر میتواند از پس این کار بربیاید. فرهنگسازی که بهعنوان یک واژه پراستفاده ورد زبان هر مسئولی است از سینما و موسیقی و تئاتر میتواند آغاز شود. مشکلات معماری و وضع ساختوسازهای محلهها بارها جان هموطنان ما را گرفته اما خیلی از ما از کنار این درد بزرگ رد شدهایم. امروز روابط اجتماعی در شهرهای مختلف خاصه در تهران با اختلال روبهروست. رعایت حقوق شهروندی امروز به یک حساسیت بزرگ مبدل شده. هنر در این زمینه کارآیی زیادی دارد. میشود با ارایه یک تعریف درست و کار شده صمیمیت را به این مردم بازگرداند. هنر میتواند آرامشبخش باشد، میتواند الگوی مناسبی از زندگی شهری و روابط شهروندی را در اختیار افراد قرار دهد.
هنر از مهمترین عناصر فرهنگساز است. ما باید اولویتها را در مورد این موضوع مشخص کنیم. توسعه عناصر فرهنگساز در جامعه و بهبود کاستیها و کمبودها بدون توجه به این موضوع دست نیافتنی است. در ضمن باید بدانیم هنر را نمیشود با آییننامه و بخشنامه و فرمایش طلب کرد. هنرمند باید هدف داشته باشد و با آرامش، سکوت و مطالعه جامعهشناسانه فعالیت کند تا خروجی کار برای جامعه قابل تامل باشد. خلاصه اینکه باید دیدگاه مسئولان در مورد مقوله فرهنگ و هنر به صورت معناداری دستخوش تغییر شود. تازه آن موقع است که امیدها به بار مینشینند. امروز که ما با هم صحبت میکنیم بیش از 50سال از زمانی که تعداد سالنهای تئاتر مبدل به شاخصی برای معرفی رشد فرهنگی کشورها شدند، میگذرد. این شاخص با درصد استفاده مردم از آثار نمایشی در سبد فرهنگی خانواده در ارتباط است. موضوع قابل تامل در این بحث وضع نهچندان مناسب ایران در مقایسه با ظرفیت نیروی انسانی متخصص و جمعیت جوان در ایران است. در بسیاری از کشورهای اروپایی هنرمندان تئاتر بهعنوان بازوهای اجرایی تزریق یک ایدئولوژی یا زمینهساز پیشبرد سیاستهای کلان در هر کشوری به شمار میروند. تئاتر به دلیل ارتباط نفسبهنفس با مخاطب از بیشترین درصد تاثیرگذاری و جریانسازی در میان تمامی شاخههای هنری برخوردار است. همین خصوصیت ویژه و منحصر بهفرد باعث شده هنر نمایش از بیش از 2هزار سال پیش از میلاد مسیح تا به امروز و در مواجهه با تمامی اسبابهای تولید سرگرمی چون سینما و تلویزیون جاذبه خود را حفظ کند و هنوز هم رتبه اول جریانسازی فرهنگی را در هر جامعهای به خود اختصاص دهد، بنابراین اگر به فکر سامان بخشیدن به مسائل موجود در جامعه هستیم نمیتوانیم از تئاتر غافل شویم.
آرامش حلقه مفقوده زندگی امروز ماست. اثرات سوء مشکلات اجتماعی بر زندگی تکتک افراد جامعه سایه انداخته. اگر به ریشههای هنر مراجعه کنید خواهید دید این آفرینش زیبا آمده تا هم این آسیبها را نشانمان دهد و هم تا آنجا که ممکن است در مواجهه با چنین آسیبهایی راهحل ارایه دهد.
دوست داشته شدن، قشنگترین حسی است که هر انسانی میتواند تجربه کند. یکی از جذابترین جنبههای فعالیتهایی که با مردم در ارتباط هستند (کارهایی مثل هنرپیشگی و موزیسین بودن یا ورزشکار بودن) اقبالی است که مردم به این افراد نشان میدهند. همه ما موظفیم از وجود مردم و از وقتی که برای ما میگذارند خوشحال باشیم.