[آزاده اعرابی] «پاندورا» رمان تفاوتهاست؛ تفاوت بین غنی و فقیر، تحصیلکرده و کمسواد، شمال شهر و جنوب شهر، سالم و بیمار و کینهتوز و بزرگوار. در رمان «پاندورا» با دکتر روانشناسی مواجهایم به نام رامین صبوری؛ جوانی مجرد، کاملا موفق در شغل خود و مسلط به انجام انواع تکنیکهای روانکاوی؛ از تشخیص و شوکدرمانی گرفته تا هیپنوتیزم و گروهدرمانی؛ دکتری که هر روزه چندین مُراجع میپذیرد و به دقیقترین شکل ممکن بیماری هر یک را شناخته و درمان را آغاز میکند، اما ناتوان است از تشخیص و معالجه کهنهترین زخمهای وجود خود. گذشته رامین متفاوت از همنسلیهایش بوده و همین او را از ابتدای زندگی دچار مشکل کرده است. پدر او کارگری بود کمبضاعت که در خیاطخانه کارمیکرد. محل کار پدر کارگاهی واقع در شمال شهر بود و به همین دلیل او زیرزمینی در نزدیکی محل کار برای زندگی خود و خانواده انتخابکرد. خواهر و برادران رامین با این وضع مشکلی نداشتند و همگی کماکان مسیر پدر و مادرشان را رفتند. این رامین بود که از ابتدای کودکی سری پرشور و روحی سراسر جاهطلب داشت و این وضع را برنمیتافت. زندگی محقر و سراسر فقر برای او که در محله ثروتمندان زندگی میکرد و همکلاسیهایی از خانوادههای غنی داشت، همراه بود با زجر
و عذاب همیشگی.
کمبودهای زندگی از یک لحاظ برای رامین مفید بود و آن اینکه وجودش را سراسر انگیزه کرده بود تا هرچه سریعتر خود را به بالاترین کیفیت زندگی برساند. اما عقدههای دوران کودکی و نوجوانی بیش از آن بود که پاداشهای اینچنینی بتواند در گشودنش کوچکترین نقشی داشته باشد. رامین تبدیل شده بود به انباری از باروت، منتظر فقط یک جرقه برای انفجار. آن جرقه زده شد و دون ژوان انتقامجو که اکنون در اوج توانمندی و قدرت قرار داشت، متولد شد. رامین در انتقامجویی هم موفق بود، اما پس از گذشت چندسال زندگی چهرهای دیگر به او نشان داد. وقت آن رسیده بود که در دل او کینه و انتقام جای خود را بدهد به شرم و حسرت. دوره تاخت و تاز خشم در زندگی او به سر رسیده بود.
رمان «پاندورا» آخرین روز ماه تیر سال 99 به چاپ رسید. این رمان بعد از «آذرخش»، دومین رمان از نویسندهاش لیلا رعیت است؛ نویسندهای که پیشتر ترجمه و تألیف حدود 20 کتاب دیگر را در کارنامه حرفهای خود داشت. «پاندورا» هم مانند «آذرخش»، عاشقانهای است با زیربنای روانشناسی. در «پاندورا» به مفهوم عشق هم از نوع واقعی و هم از جنس موهومی
پرداخته میشود و در دل داستان، علت پیش آمدن هر یک مطرح میشود.
شخصیت اصلی داستان دکتر روانشناس است و به همین دلیل در خلال داستان برای بازگوکردن روزمرگیهای او، ماجرای بیمارانی گفته میشود که برای درمان به او پناه بردهاند. خواندن داستان آنها خالی از لطف نیست؛ زنی که علت سردی همسرش را نمیداند، دختر پنجسالهای که در قالب مادر سیسالهاش میرود، پسر جوانی که همواره در کنار خود موجود موهومی میبیند، مردی که در مقام داماد خانواده برای مادرزن نقشه میکشد و مواردی از این قبیل. دکتر رامین صبوری بیماری هر یک را به دقت تشخیص میدهد و راه را برای درمان باز میکند، در حالی که عاجز از حل ابتداییترین مشکلات خودش است.
در بخشی از کتاب میخوانیم: گفتم: «چقدر حق ویزیت دادین؟» یک لحظه انگار حرفم را نشنیده باشد، بعد ناگهان با چهرهای متعجب و چشمانی گرد گفت: «همون نرخی که بهم گفتن، چطور؟» گفتم: «توقع دارین من این پول رو بهعنوان یه زیرمیزی از شما قبول کنم و در عوضش مجوز بدم برای خیانت هردوتاییتون؟ اگه داستان واقعا همینی باشه که شما دارین میگین، درواقع خواهرتون به شما پناه داده برای درس خوندن تو شهر غریب و شما دارین اینجوری دستمزدش رو میذارین کف دستش؛ با خیانت و درآوردن شوهر از چنگش.» اخمهایش کمی توی هم رفت، اما خیلی زود خود را کنترل کرد و همچنان عشوهگرانه با حفظ آرامش گفت: «آقای دکتر! خواهر من لیاقت شوهرش رو نداره.» پرسیدم: «شما دارین؟» (صفحه 138 کتاب) تشخیصهای رامین همگی دقیق و درست است و تجویزهای درمانگرانهاش کاملا کارساز، اما او قادر به درمان خود نیست و مانند هر روانشناس دیگری به درمانگر نیاز دارد. روانشناسان هر روز با تعدادی بیمار رنجدیده و زجرکشیده مواجه و تبدیل میشوند به مکانی برای تخلیه بیمار از ناراحتیها. هرچقدر هم که روانشناسی در کار خود حرفهای باشد، باز هم انسان است و دارای نقاط ضعف و اختلال؛ پس باید برای درمان به درمانگری دیگر مراجعه کند، وگرنه تبدیل میشود به سطل زبالهای لبالب از مشکلات مراجعان خود. در «پاندورا» گاهی حتی دانش روانشناسی هم برای تسکین درد رامین کم میآورد. پس او کشیده میشود به سوی محیطی آرامشبخش و فردی به نام جمشید که شاید حرفهایش بتواند مرهمی باشد برای زخمهای کاری رامین. جمشید از «فی حقیقت عشق» سهروردی برای رامین میگوید و اینکه برای درمان درد خود و رسیدن به معشوق و مطلوب باید از چه نردبانی بالا برود. شنیدن این حرفها برای رامین که پیش از این به هیچ چیز اعتقادی نداشت، عجیب و در عین حال جذاب است. ممکن است نوع تفسیر جمشید از گفتههای سهروردی برای عدهای شیرین و برای عده دیگر غیرمنطقی باشد. در «پاندورا» کمتر شخصیتی تخت و یکدست است؛ تقریبا همه خاکستریاند و سیال. خوب میتواند کمکم بد شود و بد، خوب. منفیترین کاراکتر داستان در پیچهایی تغییر میکند و آن کسی که اصرار دارد خود را کاملا خوب و جذاب جلوه بدهد، تبدیل میشود به بدترین. شخصیت خوشقلب داستان ظاهری تند و خشن دارد و خواننده از طریق حرکات انساندوستانه او متوجه میشود این شخص سفیدی است که اصرار به زدودن سیاهیها از چهره خود ندارد. اسم رمان «پاندورا» است و ظاهرا این اسم یا باید به شخصیت مهم داستان تعلق داشته باشد یا به جعبه اسطورهای پاندورا. هیچ یک پاسخ قطعی نیست. وجه تسمیه رازی است که اواخر داستان رو میشود.