هیس!ما خیلی فرهیخته ایم!
 

 

مونا زارع طـــنــزنـویــس

شاید هیچ کسی نداند اما در من آدم خالتور و به درد نخوری دراز کشیده است که شکمش نمی‌گذارد صورتش دیده شود و مدام برش های ماسیده و یخ شده پیتزا را از روی شکمش برمی‌دارد و گاز می‌زند و می‌گوید:«برو گمشو بابا تو مال این حرفا نیستی بری گالری گردی!» اما معمولا گوش هایم را می‌گیرم و تظاهر می‌کنم  صدایش را نمی شنوم. او هم پوزخند می‌زند و نوک انگشت های تپلش را با دهان تمیز می‌کند و لیمونادش را همانطوری که دراز کشیده سر می‌کشد. دلم برای آن کثافتی که تویش غرق است و همان لیمونادی که نصفش از پایین چانه اش ریخته غنج می‌رود اما توی کله ام آدمی با کت و شلوار و عینک گرد و پوشِت ساتن قرمزی توی جیبش نشسته و پُکی به سیگارش می‌زند و هشدار می دهد امروز دعوت شده ام به صرف قهوه و کمی گالری گردی و بهتر است برای بقای بیشترم چند ساعت هم که شده دست از زرد بودن بردارم و بی‌خیال زندگی کثافتم شوم. نمی‌دانم کجای راه را اشتباه رفتم که همه رفقا من را به خوردن قهوه دعوت می‌کنند و فکر می‌کنند پایه رابطه را با اسپرسو در یک کافه کم نور و انتلکت محکم کوبیده اند اما خوردن اسپرسو در من فقط یک احساس ایجاد می کند و آن شل شدن روده هایم است. وقتی هم که روده هایم خوب کار کند، رنگ و رویم باز می شود و می‌فهمم مشکلات روحی ام از کمبود رابطه و توجه نبوده. به خاطر همین قید خیلی از قرار هایم را می زنم و برمی‌گردم به پیله امن خودم. امروز هم همین بساط است. قرار است  با یکی از دوستان بیرون بروم که فکر می‌کند من چون موهایم را فر می‌کنم و رنگ لباس های گشادم به همدیگر نمی‌خورد پس قطعا از گالری و تابلوهای مینیمالی که وسطش یک نقطه بی معنی است خوشم می آید. خودم را از رختخواب بیرون کشیدم و صورتم را طوری آرایش کردم که نه مرد چاق درونم به زیاد بودنش بخندد نه مرد کت شلواری توی کله ام بگوید هیچ چیز را جدی نمی‌گیرم. نیم ساعت بعد جلوی خانه هنرمندان ایستاده بودم و دوست امیدوار هنوز نرسیده بود. مرد کت شلواری تو سرم با خودکارش می‌زند به میز و می‌گوید دختر آویزان نباید به نظر برسی، زیادی زود رسیدی. مرد چاق درونم برایش شیشکی می‌کشد و داد می‌زند «کسی که دم در گالری قرار می‌ذاره اهل زندگی نیست حالا هی زور بزن!» سرم را انداختم پایین و از خیابان پشتی پارک پیچیدم داخل کوچه ای و دوبار کوچه را تا انتها رفتم و برگشتم که وقت کشی لازم را بکنم.  دوباره رسیدم به نقطه قرار و دیدم زیر آفتاب ایستاده. دستی برایش تکان دادم و با قدم هایی نه خیلی تند که فکر کند ذوق‌زده ام و نه خیلی کند که فکر کند بی دست و پا هستم به طرفش رفتم. رسیدم نزدیکش گفتم:«وای ببخشید غرق کتابم شده بودم توی مترو یه ایستگاه رد کردم» گفت:« منم راجع به یه فیلم کوتاه با دوستام گرم صحبت شدم اصلا نفهمیدم دیر شده. تایم قهوه ام دیر شده بهم ریختم اصلا» الان فکر می‌کند با خودم می گویم اوه پناه بر خداوندی که عاشق هنر و هنرمند است! بگذار تمامیت فرهنگی خودم را برای فرهیختگی‌ات در طبق اخلاص بگذارم. اما از بوی آبگوشت و پیازی که دهانش برایم هدیه آورده می‌توانم بفهمم سر این قرار هم هیچکدام خودمان نیستیم! مرد چاق هم لقمه آخر پیتزایش را می‌خورد و به ریشمان می‌خندد.

 


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/185427/هیس!ما-خیلی-فرهیخته-ایم!