[مایکل هافنر|ترجمه: زهرا نوروزی] «فیلسوف و گرگ» با عنوان فرعی «درسهایی از حیات وحش درباره عشق، مرگ و خوشبختی» کتابی تأثیرگذار درباره ارتباط یک فیلسوف و گرگی به نام برِنین است. پس از آنکه مارک رولندز، بچهگرگی خرید و به خانه برد، خیلی زود متوجه شد نمیتواند گرگ را در خانه تنها بگذارد؛ چون دمار از روزگار وسایل خانه درمیآورد. در نتیجه مارک و برنین همیشه با هم بودند، حتی وقتی مارک در دانشگاه فلسفه تدریس میکرد. واردشدنِ برنین به زندگی رولندز و مرگ این گرگ تأثیر عمیقی بر شخصیت و تفکر این فیلسوف گذاشت و او را به ارزیابی مجدد نگرشش نسبت به عشق، خوشبختی، طبیعت و مرگ سوق داد.مارک رولندز استاد فلسفه دانشگاه میامی، تا به حال کتابهای متعددی در زمینه فلسفه ذهن، جایگاه اخلاقی حیوانات و نقد فرهنگی منتشر کرده است؛ ازجمله «حقوق حیوانات»، «ماهیت آگاهی»، «شهرت»، «علم جدید ذهن» و «آیا حیوانات میتوانند اخلاق را رعایت کنند؟» اما شهرت او بیشتر مرهون «فیلسوف و گرگ» است که بارها به چاپ رسیده و به کتابی پرفروش در جهان تبدیل شده است. «فیلسوف و گرگ» سومین کتابی است که نشر خزه در قالب مجموعهای تحت عنوان «پیادهروی با فلسفه» با ترجمه شهابالدین عباسی منتشر میکند.برنین با رولندز همه جا میرفت؛ حتی به سخنرانی. راه رفتن و دویدن با برنین باعث شد تناسب اندام گرگ بهسرعت از خودش فراتر رود. یک روز که با هم در حال دویدن بودند، متوجه شد که با تحسین به برنین نگاه میکند. او مینویسد: «با تمام وجود مسألهای را فهمیدم: در حضور موجودی بودم که از همه مهمتر بیتردید، غیرقابل تصور و قاطعانه از من برتر بود.» شاید اگر برنین در سفر جیپِ او را خراب نمیکرد، هرگز درباره روابط ما با جهان حیوانات، کتابی فلسفی نمینوشت. گرگ که حوصله ماندن در ماشین را نداشت، تصمیم گرفت راه خود را برای بیرونرفتن از طریق خوردن داخلِ ماشین باز کند.رولندز معتقد است معنا یا ارزش زندگی در لحظههایی یافت میشود كه ما در بهترین حالت خود هستیم. «اغلب اوقات لحظههای واقعا وحشتناکی اتفاق میافتد تا در بهترین حالت خود باشیم.» وقتی به صندلیهای خرابشده، کمربندهای تکهپاره شده و سقف درهم شکسته نگاه میکند، به یاد میآورد کمی ناراحت شده بود اما ذهن او به تصویر بزرگتری دست یافته بود. او میگوید: «اگر ماشینِ مرا نخورده بود، هرگز نمیتوانستم او را درک کنم.»مایکل هافنر در مورد اخلاق، مرگ، تنهایی، احساسات و سایر تعهدات اخلاقی نسبت به حیوانات با مارک رولندز صحبت کرده است.
بعد از خواندن «فیلسوف و گرگ» چشمانم پر از اشک شد و بنا کردم به لوسکردن سگم زیرا فقط میخواستم کاری برایش انجام داده باشم. درواقع پس از دیدن برخی نظرات فکر کردم شما کسی هستید که از موضوعی کاملا معمولی (زندگی با یک حیوان) چیزی هیجانانگیز میسازد و از آن سوءاستفاده میکند. استقبال از کتابتان را چگونه میبینید؟
نقدهای آلمانی را متوجه نمیشوم زیرا به این زبان صحبت نمیکنم. تصور میکنم از بیشتر نقد و بررسیهای انگلیسی (ناشران آنها را برایم ارسال میکنند) خبر دارم و مسلما خوشحال هستم زیرا اکثر آنها بسیار مثبت بودهاند.
افرادی که هرگز با حیوانی زندگی نکردهاند، چطور میتوانند از کتاب شما بهره ببرند؟
این کتاب تجزیه و تحلیل گستردهای از معنای انسانبودن است. بهطور خاص سه ویژگی که تصور میشود ما را از موجودات دیگر جدا میکند، بررسی میکنم: هوش، اخلاق و درک ما از مرگِ خود. بنابراین امیدوارم این کتاب مورد علاقه هر کسی باشد که در مورد این مسائل فکر کرده است، خواه با حیوانات زندگی کرده باشد یا نه. ما نسبت به سایر حیوانات باهوشتر هستیم (به نحوی که خودمان ارزیابی میکنیم). هوش ما مبتنی بر تواناییهای بدویتر برای دستکاری روانی و فریب همتایانمان است. دستکاری روانشناختی و فریب عناصر اصلی هوش بشر هستند.ما همچنین به معنای اخلاقی خود فکر میکنیم. ما درست و نادرست را درک میکنیم و آنها چنین کاری نمیکنند. متوجه شدهام که چقدر قدرت و فریب در هسته احساسِ درست و غلط ما نهفته است. اخلاق از قراردادها یا توافقهای اولیه (و فرضی) ناشی میشود. بسیاری اشاره کردهاند، عاقلانه است فقط با افرادی که قادر به کمک به شما هستند یا به شما صدمه میزنند، قرارداد ببندید. اگر این مبنای اخلاق باشد، ما هیچگونه تعهد اخلاقی نسبت به افراد ناتوان نداریم. قدرت عمیقا در نحوه تفکر ما در باب اخلاق تعبیه شده است.
تفکر در مورد فریب نیز همینطور است. اگر میتوانید فریب دهید، تمام مزایای قرارداد را در حالی که هیچکدام از هزینهها را به خود اختصاص نمیدهید، جمع میکنید. این قرارداد همانطور که از ماهیتش پیداست، به فریب پاداش میدهد. اگر چه قرار است قرارداد درباره اخلاق باشد، اگر کمی عمیقتر شوید، قدرت و فریب را درمییابید. حس ما از مرگِ خود شاید تعیینکنندهترین تفاوت میان ما و موجودات دیگر باشد. فکر میکنم موجودات دیگر نیز مرگ را تا حدی درک میکنند؛ اما نمیتوانند جنبههای دیگر آن را حس کنند. اینکه کسی که میمیرد دیگر برنمیگردد. ما میتوانیم این موضوع را تحقق ببخشیم و یک انتخاب داریم، اینکه به طور موثری نوع زندگی را که میخواهیم بگذرانیم، تعریف کنیم. میتوانیم داستانهایی بگوییم تا بدانیم مرگ واقعا پایان ماجرا نیست. اساس این داستانها امید است که فضیلت اصلی برخی از مذاهب است و ایمان را دوباره زنده میکند.
هر چند امید چیزی را از ما دور میکند، اینکه زندگی ما دارای نوع خاصی از ارزش باشد. من متوجه شدم میتوان ارزش واقعی زندگی را دریافت. این ارزش در اهدافی که برای آن تلاش میکنیم، آرمانهای ما، آنهایی که به دست آمده یا نه، یافت نمیشود. در عوض آن را باید در لحظات خاصی پراکنده در زندگیهایمان بیابیم. صحبت از لحظات، بسیاری از افراد را به هم ریخته و آنها را به این نتیجه رسانده که باید در لحظه زندگی کنیم. برعکس من میگویم: زندگی در لحظه ویژگی زندگی انسان نیست و بیهوده است سعی کنیم چیزی باشیم که نیستیم. بگذارید کلمه «لحظه» را با «زمان» جایگزین کنیم. زمانهای خاصی در زندگی ما وجود دارد که در بهترین شرایط هستیم. این زمانی است که میفهمیم بازی به پایان رسیده است. امید ما را رها کرده و چیزی جز مقاومت باقی نمانده است. در پایان همین مقاومت است که به زندگی ما ارزش میدهد: تنها مقاومت ماست که نجاتمان میدهد.
به افرادی که میگویند همان احساسی که درباره برِنین (گرگتان) داشتید، آنها هم نسبت به سگ چیواوای خودشان دارند، چه میگویید؟
سوال خوبی است. به هیچوجه اهمیت نمیدهم به این واقعیت که برنین گرگ است (یا شاید ترکیبی از سگ و گرگ). برای اهداف این کتاب واقعا این مسأله مهم نبود. آیا کسی میتواند همان احساس را در مورد چیواوای آنها داشته باشد؟ بله، مطمئنا میتواند.
شما خود را مردمستیز توصیف میکنید. چه چیزی باعث شده نظر خود را تغییر دهید؟ نظر خود را تغییر دادید یا راهی برای زندگی با آن پیدا کردید؟
با نگاهی به عقب، فکر میکنم مدتی از انسانبودن وقتِ استراحت خواستهام. آیا این مسأله باعث میشود مردمستیز شوم؟ ممکن است.
زندگی شما در ایرلند و فرانسه بهعنوان یک مرد به نظر نمیرسد کسالتبار بوده باشد. میتوان بهعنوان زندگی مجردی شادی به آن خو گرفت؛ اما در آن زمان چه کسی خانه شما را تمیز کرده و لباسهایتان را شسته است؟
خانه را خودم تمیز کرده و لباسهایم را خودم شستهام. اوضاعِ لباسشویی خوب بود اما خانه بهندرت تمیز بود. گر چه در دفاع از خود بگویم، سه سگ بزرگ و اغلب گلآلود داشتم که کلبه کوچکی را با هم شریک بودیم.
من استدلالهای شما را راجع به اخلاق و نگرشتان نسبت به ناتوانی دوست دارم. اما آیا قصد و درک توزیع قدرت موضوعات مهمی نیستند؟ اسبهایم که از من قویتر هستند، وقتی روی انگشتان من پا میگذارند، بدجنس تلقی میشوند؟ آیا وقتی به اطراف میپرند و سلامتی مرا به خطر میاندازند یا وقتی مریخیهای سبز را روی درختان میبینند و میترسند و رَم میکنند، برخوردی غیراخلاقی دارند؟
آیا اسبهای شما غالبا مریخیهای سبز را میبینند؟ اگر چنین است، چه نوع علفی در مزرعه آنها در حال رشد است؟ به طور کلی، حیوانات به این معنا عاملین اخلاق نیستند: آنها نمیتوانند از نظر اخلاقی نسبت به آنچه انجام میدهند، مورد مجازات قرار بگیرند. آنها انتخابی ندارند و نمیتوانند اقدامات خود را تحت نظارت دقیق و ارزیابی اخلاقی قرار دهند؛ یعنی نمیتوانند از خود سوالاتی بپرسند مبنی بر اینکه آیا عملی که انجام میدهم در این شرایط از نظر اخلاقی کار درستی است؟ بنابراین حیوانات همان چیزی هستند که مخالف عوامل اخلاقی بهعنوان بیماران اخلاقی شناخته میشوند؛ تقریبا یعنی آنها حقوقی دارند اما مسئولیت ندارند. البته همین مورد درباره بسیاری از انسانها نیز صادق است. کودکان خردسال نمونه بارز آن هستند. برخی از افراد ادعا میکنند -معمولا به این دلیل که در مورد آنچه میگویند فکر نکردهاند - که شما نمیتوانید بدون مسئولیت حقوقی داشته باشید. اگر منظور آنها واقعا این باشد، پس حقوق كودكان خردسال و برخی دیگر از گروههای انسانی را انکار میکنند، نه نکتهای كه من میگویم.
حدس میزنم یک سگ وقتی غذا میخورد، در آفتاب میخوابد یا دعوا میکند، شادترین موجود روی زمین است. او میتواند از این کار لذت ببرد تا زمانی که کاری دیگر انجام دهد و من بعد از اینکه از محل کار به خانه برمیگردم، میتوانم از آن لذت ببرم زیرا آن وقت میتوانم چند دقیقه با او باشم، در کنار هم بنشینیم یا مدتی پیادهروی کنیم. آیا این بخشی از تفاوت بین گرگ و میمون است که توضیح دادید؟ و آیا راهی برای مقابله با آن پیدا کردهاید. یا میتوانید تنها تفاوت را تشخیص دهید؟
فکر میکنم حقیقت دارد یکی از دلایلی که ما انسانها گونهای اینچنین ناراضی هستیم، به این دلیل است که آنقدر در زمان پخش شدهایم که لذتبردن از لحظه برایمان بسیار دشوار است. همانطور که گفتم: زندگی در لحظه، ویژگی زندگی انسان نیست و بیهوده است سعی کنیم چیزی باشیم که نیستیم.
دست آخر برویم سراغ کَکها: من آنها را عمدا میکشم و آنها بهمراتب کوچکتر و ضعیفتر از سگ یا من هستند. آیا غیراخلاقی برخورد میکنیم؟
دو پاسخ دارم؛ نخست اینکه شما وظیفه مراقبت از حیوان خود را به عهده دارید و لازم نیست وظیفه مراقبت از ککهای او را نیز به دوش بکشید. وقتی او را وارد زندگی خود کردید، این وظیفه را برعهده گرفتید. دوم اینکه، ککها تا آنجا که میدانم ذیشعور نیستند. ممکن است در اینباره اشتباه کنیم، اما با توجه به همه چیزهایی که درباره پایه عصبی هوشیاری میدانیم، موضوع شرطبندی بسیار خوبی است. بنابراین میتوان مورد خوبی ساخت تا فکر کنیم ککها خارج از محدوده اخلاق قرار میگیرند. ما هیچ تعهد اخلاقی نسبت به ککها نداریم.
برگرفته از ماهنامه نوتیتسِن