دو نفر
 

 

محمدعلی رمضانپور طنزنویس

صبح‌ها همیشه همین وضع است. اطراف میدان پر از مسافر است و افسرها هم ماشین‌هایی را که نگه می‌دارند جریمه می‌کنند. فقط زرنگ‌ها می‌توانند در میدان سوار شوند، بقیه باید بروند تا چهارراه و آن‌قدر صبر کنند تا نوبتشان شود. زرنگ‌ها گوشه میدان می‌ایستند و بهترین لحظه را برای سوار شدن پیدا می‌کنند. آنها برای سوار شدن نیازی به توقف ماشین‌ها ندارند و در همان حین حرکت در را باز می‌کنند و خودشان را داخل ماشین پرت می‌کنند. من مدت‌ها هر روز صبح شاهد این صحنه‌ها بوده‌ام اما به خاطر اضافه وزن بالا هیچ‌وقت جرأت چنین حرکاتی را پیدا نکرده بودم تا این‌که آن روز صبح رسید...
خیلی دیر شده بود و اصلا حوصله شنیدن غرغرهای مدیر را نداشتم، ‌سال اول تدریسم در آن مدرسه بود و نمی‌خواستم این‌قدر زود وجهه‌ام را خراب کنم. داشتم کنار میدان می‌دویدم که یک پیکان از کنار آمد و به من نزدیک شد، از پنجره نیمه بازش فهمیدم که باید مسیر را بگویم، بدون این‌که از سرعتش کم کند، در جلو را باز کرد و گفت: «بپر... بجنب...میگم بپر» و من بالاخره برای اولین‌بار پریدم و شلوارم از زانو به پایین جر خورد...
ماشین از نسل درحال انقراض پیکان تاکسی بود، از این پیکان‌ها خیلی خاطره دارم، آن وقت‌ها که روی صندلی جلو دونفر سوار می‌کردند، زرنگ آن کسی بود که زودتر بغل دستیش را سر زیر بغل می‌کرد و سنگینی دستش را دور گردن بغل‌دستی می‌انداخت. نفر وسطی یا همان مسافر بیچاره‌ هم مجبور بود به غیر از آرنج راننده که رفت و آمدی دایمی به پهلویش داشت، بار بازوی مسافر بغل دستی را هم روی شانه‌هایش طاقت بیاورد و فشار ترمز دستی را هم که از پایین وارد می‌شد تحمل کند. در زمان تعویض دنده او باید با مهارت خودش را جابه‌جا می‌کرد تا دنده درست جا برود و در این میان سقف کوتاه و زانوی محکم نفر عقبی کار را سخت‌تر و پیچیده‌تر می‌کرد.
از شیشه نیمه‌باز ماشین باد سردی به داخل می‌آمد، اما نمی‌شد آن را بالا کشید، راننده باید صدای مسافرهای تو راهی را می‌شنید، البته اگر همه ماشین هم پر از مسافر می‌شد باز هم نمی‌شد شیشه را بالا داد چون اصلا دستگیره بالابری وجود نداشت و راننده بر طبق همان سنت گذشته، دستی شیشه را برداشته بود. صدای تلاش همه اجزای ماشین برای حرکت دادن ماشین به گوش می‌رسید و هر نگاه به پارگی شلوارم این احساس را در من زنده می‌کرد که روز سختی در پیش است.
ناگهان دستی را روی شانه‌ام احساس کردم، به طرف صاحب دست برگشتم، مسافر عقبی بود و از بد حادثه هم‌دانشگاهی سابق من! چند سالی گذشته بود و دیگر هیچ ارتباطی با هم نداشتیم، حرف مشترکی هم باقی نمانده بود، تنها فایده این‌طور دیدارها اضطراب شدیدی است که تا مشخص شدن حساب‌کننده کرایه‌ ادامه پیدا می‌کند. هم‌دانشگاهی من از آنها بود که باید نگاهشان کنی تا متوجه شنیدنت بشوند، وگرنه با سقلمه توجهت را به صحبت‌هایشان جلب می‌کنند. گردنم دیگر خشک شده بود، سرم را بردم جلو تا از آینه نگاهش کنم اما آینه ماشین بیشتر به‌درد کارگذاشتن سرپیچ‌های چالوس می‌خورد. نصفش سوراخ‌های دماغ من را نشان می‌داد و نصف دیگرش چند مسافر کوچک تخم‌مرغی شکل را...
می‌خواستم از فن دیر پیاده شدن استفاده کنم تا شاید او زودتر پیاده شود و کرایه من یا حتی فقط کرایه خودش را حساب کند و برود پی زندگیش، اما معلوم بود فایده‌ای ندارد، اصلا خیال پیاده شدن نداشت. به ناچار سرانجام کرایه دونفره را به همراه شماره‌ تلفن خط همیشه خاموشم دادم و با یک لبخند مصنوعی و خداحافظی سریع از ماشین پیاده شدم. من ماندم و آن افسردگی آشنای پس از حساب کردن‌های بی‌دلیل و آن غمی پنهانی که بعد از این‌طور میهمان کردن‌ها سراغ میهمان‌کننده می‌آید. دمغ بودم و آن‌قدر در فکر فرو رفته بودم که خیلی چیزها را فراموش کردم. دفتر معلم‌ها خالی بود. همه سر کلاس‌هایشان رفته بودند، خودم را خیلی سریع به کلاس رساندم و درس را شروع کردم. نزدیک‌های زنگ بود که متوجه مشکل شدم. صندلی‌ام را درست وسط سکوی کلاس گذاشته بودم و نشسته بودم و مشغول درس دادن بودم، دانش‌آموزها اما انگار با هم مسابقه نفس‌گیری و زیر آبی گذاشته بودند، نوبتی زیر میز می‌رفتند و بالا می‌آمدند. همه خوشحال بودند و لبخند می‌زدند. من هم خوشحال بودم. احساس می‌کردم کلاس شاداب و جذابی دارم. البته حقیقت چیز دیگری بود. شلوار پاره من، جذاب‌ترین بخش کلاس شده بود!


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/18143/دو-نفر