| آلبا دسس پدس- مترجم: بهمن فرزانه |
دخترها به راحتي با يكديگر درد دل ميكنند. مردها اينطور نيستند. احساسات خود را در قلب نگاه ميدارند و بروز نميدهند. چون مطمئن هستند كه كسي دردشان را درك نخواهد كرد. زنها اينطور مسائل را زودتر درك ميكنند.
بار ديگر به كتابهايش نگاه كرد. تمام آنها را خوانده و از هر يك چيزي آموخته بود و اكنون ميديد كه پير شده است. پير و خسته و چندي بيش نمانده تا تمام آن دانش بيهوده خود را به گور ببرد.
آندرهآ به محبوبه خود هرگز دستهگل بنفشهاي هديه نكرده بود. هرگز هم به مغزش خطور نكرده بود كه آن كلاه حصيري او را به موسيقي و تابلو تشبيه كند. سخت گرفتار شغل خود بود. به همين دليل هرگز وقت آن را بهدست نياورده بود تا كنار او بنشیند و به پيانوزدنش گوش كند. شايد حق با دانا بود كه ميگفت انسان عاشق همين كارهاي جزئي ميشود.
سرنوشت مادرها چنين است. پا به سن ميگذارند و فرزندشان تركشان ميكند و به دنبال زندگي خود ميرود، پا به راه ديگري ميگذارد. راهي كه در انتهاي آن لبهاي يك زن ناشناس تبسم ميكند.
برشی از کتاب يك دسته گل بنفشه