| کریستوفر تپلی | ترجمه: پانتهآ گلفر|
دومین فیلم بلند داستانی که آنجلینا جولی کارگردانی کرد، فیلمی جنگی با عنوان «ناشکسته» (Unbroken)، باری بسیار سنگینتر از آنچه انتظارش میرفت بر دوش او گذاشت. تولید این فیلم کاری عظیم بود، مخصوصا با توجه به عناصر متعددی که زندگی حماسی لوییس زامپرینی وجود آنها را در صحنه الزامی میکرد. صفحههای آن فیلمنامه باعث میشد که کار به وزنهبرداری شبیه باشد.
هفته گذشته (هفته آخر آذرماه) در جلسه گفتوگویی با آنجلینا جولی درباره ویژگیهای این اثر، جسارت پذیرش خطر استفاده از بازیگران ناشناخته در نقشهای محوری فیلم و اینکه چگونه فیلم «تپه» سیدنی لومت در سر و شکل فیلم تأثیر گذاشت، صحبت کردیم که متن این گفتوگوی ویديویی را میتوانید اینجا بخوانید.
کریستوفر تپلی: قبل از رفتن سر اصل مطلب، میخواستم بگویم خوشحالم که میبینم یک نفر فیلمنامه «آفریقا» (پروژه بعدی جولی در مقام کارگردان که داستان واقعی مبارزه یک پژوهشگر انسانشناس دانشگاه کمبریج با شکارچیان و قاچاقچیان عاج را بازگو میکند) نوشته اریک راث را در دست گرفته است. چند سال بود که چیزهایی درباره چنین پروژهای شنیده بودم.
آنجلینا جولی: برای من هم هیجانانگیز است. من خیلی از اریک خوشم میآید. او دوست عزیزی است و پدرخوانده پسر ما، پکس هم هست. مدتی طولانی با هم روی پروژه «کلئوپاترا» کار کردیم و هنوز هم مشغولش هستیم. او خیلی از من حمایت کرد تا کارگردان شدم. اما ناگهان فرصتی پیش آمد که فیلمنامه اریک راث را کارگردانی کنم و حالا میتوانیم با اریک دور یک میز بنشینیم و روی یک فیلمنامه کار کنیم که این برایمان تازگی دارد.
خب پس موفق باشید. اما در مورد فیلم «ناشکسته»، اینکه در کار روی دومین فیلمتان در مقام کارگردان کمی بیشتر به خود فشار بیاورید، چه حسی داشت؟
برای کار کردن فیلم بسیار بزرگی بود و فکرمیکنم اول که به سراغ کار میرفتم، متوجه این نکته نبودم. با این فکر سر کار رفتم که «لویی (زامپرینی) را دوست دارم. آدمی است که میشود از او الهام گرفت.» اما ناگهان واقعیت، خود را نشان داد. بودجه محدود و آن همه لوکیشنهای مختلف لازم داشتیم و خودم را متقاعد میکردم که از عهده آن همه صحنههای قایق، حمله کوسهها، سقوط هواپیما و همه چیزهایی که فراتر از حد انتظارم بود، برمیآیم. دنبال این نبودم که فیلم بزرگی بسازم. فقط میخواستم فیلمی را بسازم که موضوعش برایم مهم بود. اگر عاشق داستانش نبودم هرگز خودم را درگیر کاری در چنین ابعادی نمیکردم.
در این فیلمنامه با خیلی از مسائل باید دستوپنجه نرم کرد. وقتی بر سر این پروژه میآمدید، هنوز هم دعوا بر سر اینکه چه چیزهایی در فیلم باشد یا نباشد، وجود داشت؟ سختترین تصمیم در آن مرحله چه بود؟
دقیقا همینطور بود و فکر میکنم از سال 1957 قرار بود که این فیلم ساخته شود، چون زندگی این آدم مثل یکجور مینیسریال بود، متوجه هستید؟ و مجبور بودیم همه چیز را کنار بگذاریم - مدام کتاب (زندگینامهای که فیلم از آن اقتباس شد) همراهم بود و این دیوانهام میکرد که مردم مدام جلویم را میگرفتند و میگفتند: «این کتاب محبوب من است. میدانی صحنه مورد علاقهام کدام است؟» و همیشه هم صحنهای بود که در فیلم نیست. «صحنه مورد علاقهام همان است که او پرچم نازیها را میدزدد.» و من هم میگفتم: «میدانم، من هم همینطور، ولی...» یا «صحنه مورد علاقهام آنجایی است که کوسه سفید بزرگ وارد قایق میشود» و برای همین هم مجبور بودم بگویم: «میدانم. نتوانستم آن را در بیاورم. خیلی خرج برمیداشت.» اعصابخردکن بود ولی بهنظر من با کتاب لورا (هیلنبرند) و ورود برادران کوئن (به پروژه برای نگارش فیلمنامه) توانستیم نگاه درستی بیندازیم و بگوییم: «خیلی خب، بهتر است خیلی هم تحتالشعاع جزییات این زندگی قرار نگیریم. نگاهی بیندازیم و ببینیم فیلم قرار است درباره چه چیزی باشد.» این فیلم درباره روح انسان صحبت میکند، پس ما هم لازم است سر بر آوردن روح انسان را در آن ببینیم. او یک ورزشکار است که به درکی از بدن خود و تحمل آن و اینکه چگونه با آن باید تا پایان جنگ دوام بیاورد، میرسد. این را لازم است ببینیم. درباره مردی باایمان است و لازم است که ما بفهمیم این ایمان از وقتی 9ساله بود، در زندگیاش حضور داشت و اینکه از کجا آمد، اینکه بخشندگی از کجا وارد روحیه او شد. به این ترتیب، مضامین را داشتیم و میتوانستیم دنبال آن باشیم که از کجا این مضامین را بیرون بکشیم. چون برادران کوئن به من گفتند که اگر بخواهم صفحه به صفحه مثل کتاب پیش بروم، فیلم افتضاحی از آب در میآید. پس بهتر است که فیلم خوبی بسازیم و اطمینان حاصل کنیم که جوهره همان (کتاب) را دارد، در غیر اینصورت کارگردان به جنون دچار میشود.
حالا که صحبت از برادران کوئن به میان آمد، آنها چه چیز دیگری را وارد فیلمنامه کردند که به داستان کمک کرد؟
فکر میکنم چند چیزی بود. یکی اینکه چون کارگردانهای خیلی خوبی هستند، ساختار درستی به فیلمنامه دادند- حس استحکامی در مورد اینکه عناصر داستان کجا باید حرکت یا ساختار پیدا کنند یا این یکی باید شروع شود و آن یکی باید بعد از این یکی بیاید. آنها توانستند برای فیلم ساختار جالبتری بسازند که این فیلم بدجوری به آن نیاز داشت. همچنین فکر میکنم حسن بزرگ آنها این است که احساساتی نیستند. فکر میکنم این فیلم اگر در دست نویسندگان اشتباهی میافتاد، میتوانست احساساتی شود و البته خیلی صادقانه و زیبا هم میبود اما فاقد آن نیش و کنایه و حس طنز میشد و عاری از این شیوه نگاه به زندگی، نه فقط به زیبایی زندگی، بلکه به عجیب و غریب بودن زندگی و دوستی و لحظههای بسیار عادی و خودمانی زندگی که برادران کوئن در پیشکشیدن آنها عالی هستند.
با مدیر فیلمبرداری شما، راجر دیکینز که صحبت میکردم، گفت شما دوست داشتید فیلم ظاهری مثل «تپه» سیدنی لومت داشته باشد. چرا؟
خب من عاشق سیدنی لومت هستم. از طرفداران پروپاقرص سیدنی لومت.
فکر میکنم میشود شما را در این مورد بخشید.
(میخندد.) جدی؟ اما در مورد «تپه» نکته خاصی وجود دارد. فیلم «ناشکسته» از یک لحاظ جنگی است و از یک جنبه مثل «ارابههای آتش» و حس مهاجر ایتالیایی بودن، جنبهای «پدرخوانده»ای در آن هست و علاوهبر همه این چیزهای مختلف، آن قایق هم هست. یک موقع نشستیم و فهرستی از انواع مختلف فیلمهای مرتبط نوشتیم و به حدود 10 مورد رسیدیم ولی بعد در مورد «تپه» صحبت کردیم، چون چیز خاصی در آن وجود داشت، شاید برای من مثل یک جور مدیتیشن بود.
ما میخواستیم خیلی دقیق و هدفمند داستان را پیش ببریم و هر شخصیتی سر جای خود باشد، مثلا اینکه کدام در آفتاب باشد و کدام در سایه. هر نما واقعا باید با شیوه قاببندی و نورپردازی خود روایت را پیش میبرد. میخواستیم مطمئن شویم که فیلم خیرهکننده است و تماشاگر را جذب میکند. در مورد «تپه» چیزی وجود داشت که واقعا در مورد ساختار زندگی در اردوگاه اسرا جواب میداد و فکر میکنم عنصری را که لازم داشتیم به فیلم اضافه کرد. بعضی از صحنهها که آنردان صف بستهاند و گروههای آنها پشت هم ردیف شدهاند، خیلی شبیه به «تپه» است و لایههای عمیقتری هم در این جلوهها وجود دارد و درباره این الگوها و لایهها خیلی فکر شده بود که میخواستیم در قاببندیهایمان داشته باشیم.
در مورد مخاطره انتخاب بازیگران ناشناس برای این نقشها چه نظری دارید؟ جک اوکانل و مخصوصا مییاوی. چه شد که چنین تصمیمی گرفتید؟
درباره جک کاملا آگاه بودم که دنبال چه هستم و تا وقتی که کار جک را ندیدم، آن را پیدا نکردم. زندگی و پیشینه جک باعث میشد که درک خوبی از زندگی لویی داشته باشد. در مورد مییاوی (گیتاریست و خواننده ژاپنی) نمیخواستم یک نگهبان زندان ژاپنی کلیشهای باشد. توصیفی که از شخصیت موسوم به «پرنده» شده، این بود که خیلی قدرتمند و تأثیرگذار بود و من به خودم گفتم «چطور است یک نفر باشد که جلوی این جماعت بایستد و بدون آنکه یک کلمه بگوید، همه از او حساب ببرند؟» خوب بازیگر چنین شخصیتی یک ستاره راک است. در بین ستارههای راک ژاپنی گشتم و مییاوی اولین اسمی بود که به آن رسیدم. از هر لحاظ خوب بود ولی نمیدانستم آیا دلش میخواهد بازی کند یا نه، وقتی تست او را دیدم از خوشحالی بال درآوردم. او خارقالعاده است. هیچ سابقه بازیگری ندارد اما بازیگری تواناست؛ یک بازیگر طبیعی با استعداد.
کوتاه شده از hitfix.com