جعفر پاکزاد| گرد پیری روی سر و صورتش نشسته است. به اتاقی که در آخر سالن واحد پیوند قرار دارد چشم دوخته. قطره اشکی از چشمانش روی گونههایش سر میخورد. چند روز پیش بود که دخترش شیوا در یک سانحه رانندگی دچار ضربه مغزی شد. حالا مرد میانسال رضایت داده است تا با اهدای اعضای بدن دخترش چند بیمار نیازمند جان دوبارهای پیدا کنند و به آغوش خانوادههایشان بازگردند.
سربالایی بیمارستان مسیح دانشوری را که بالا میرفتم به این فکر میکردم خانواده دختر جوانی که قرار است اعضای بدنش را اهدا کنند در چه فکری هستند. به نزدیکی واحد پیوند که رسیدم چشمم به جمعیتی افتاد که با چشمانی پر از اشک در مقابل ساختمان واحد پیوند ایستاده بودند. به دنبال خانم پورحسینی بودم. او هماهنگکننده واحد فراهمآوری پیوند اعضای بیمارستان سینا است. همین چند روز پیش بود که رضایت خانواده همدانی را برای اهدای عضو فرزندشان گرفت اما اینبار ماجرا فرق داشت. این بار حادثه برای یکی از اقوام او رخ داده بود و قرار بود اعضای بدن دختر عمویش را اهدا کنند.
وقتی خانم پورحسینی را دیدم، مردی میانسال را که پوشهای زردرنگ در دستش بود به من نشان داد. او محمدرضا پدر شیوا بود. شیوا چند روز پیش در یک تصادف شدید دچار ضربه مغزی شد و پس از گذشت یک هفته که در بیمارستان تحت مراقبت بود، مرگ مغزی شد.
مرد میانسال با اینکه مرگ دختر جوانش برایش سخت بود اما سعی میکرد در مقابل خانوادهاش خودش را محکم نشان دهد. به همراه محمدرضا به طرف صندلی آهنی که کمی دورتر از ساختمان واحد پیوند بود رفتیم. صدایش میلرزید و دستهای یخزدهاش را روی هم گذاشته بود. وقتی از او خواستم تا ماجرا را تعریف کند گفت: همیشه فکر میکردم مرگ برای همسایه است اما حالا و اینجا که هستم میفهمم مرگ نزدیکتر از آن چیزی است که انسان فکرش را میکند. آن تصادف شوم شیرینی زندگیام را تلخ کرد و باعث شد دخترم را از دست بدهم. تصادف ظهر روز 20 آذرماه رخ داد. آن روز برای شرکت در مراسم ختم یکی از اقوام نزدیک در شهر لنگرود بودم. قصد داشتیم از خانه به مسجد برویم که شادی دختر کوچکم با من تماس گرفت. از لحن صدایش متوجه شدم اتفاقی افتاده است. او میگفت خودم را به تهران برسانم اما هرچه خواستم تا ماجرا را برایم تعریف کند هیچی نگفت. دل شوره به جانم افتاده بود. با دوستان و آشنایان تماس گرفتم تا اینکه متوجه شدم شیوا و علی فرزندانم تصادف کردهاند.»
شادی دختر کوچک خانواده پورحسینی درباره صحنه تصادف به خبرنگار «شهروند» گفت: «آن روز من خانه خواهر بزرگترم بودم. قرار بود که برادرم علی همراه شیوا به دنبال من بیایند. ساعت حدود 30: 13 بود که برادرم به خانه خواهرم رسید. من سوار خودرو شدم و منتظر بودم تا حرکت کنیم. همسر خواهرم داشت با علی صحبت میکرد و شیوا درحال سوارشدن به خودرو بود. ناگهان یک خودروی پراید با سرعت به خودروی ما برخورد کرد. ضربه بهحدی شدید بود که من از این طرف خودرو به طرف دیگر پرت شدم. تا چند لحظه گیج بودم. پس از اینکه به خودم آمدم بلافاصله از خودرو پیاده شدم. چشمم به برادرم و همسر خواهرم افتاد که روی زمین افتاده بودند. خواهرزادهام نیز بین دو خودرو افتاده بود. او را بغل کردم اما از شیوا خبری نبود. راننده پراید یک زن جوان بود که به خاطر تصادف حسابی ترسیده بود؛ وقتی به طرف دیگر خودرو رفتم چشمم به شیوا افتاد که بدون هیچ حرکتی روی زمین افتاده بود. سرش به سنگهای بزرگی که شهرداری برای تزیین داخل جوی آب کار گذاشته بود اصابت کرده و خونریزی شدیدی داشت. بلافاصله با اورژانس تماس گرفتیم. 15 دقیقه بعد وقتی اورژانس آمد ابتدا خواهرم را به بیمارستان فیاض بخش بردند و از آنجا به بیمارستان تریتا منتقل کردند.»
وقتی حرفهای شادی تمام شد محمدرضا ادامه داد: «در مدت یک هفتهای که دخترم در بیمارستان «تریتا» بستری بود تمام پرسنل بیش از حد توانشان کار کردند. همان روز اول وقتی از پزشک بیمارستان درباره وضع دخترم پرسیدم گفت هر کاری از دستشان بر بیاید انجام میدهند و تا یک هفته بعد وضعیتش مشخص خواهد شد.»
هفته گذشته برای خانواده پورحسینی بسیار سخت گذشت. شاید چشم انتظار شنیدن خبری از بازگشت شیوا به زندگی بودند اما اتفاقی که رخ داد آن چیزی نبود که آنها انتظارش را داشتند.
محمدرضا پورحسینی ادامه داد: «یک هفته تمام دست به دعا بودیم تا خدا شیوا را به ما بازگرداند اما انگار مشیت خدا چیز دیگری بود. پس از گذشت یک هفته پزشک بیمارستان من را به اتاقش دعوت کرد و گفت متاسفانه شیوا دوام نیاورده و مرگ مغزی شده است. اصلا نمیتوانستم باورکنم. دخترم کسی که دوست داشتم او را یک روز در لباس عروس ببینم حالا روی تخت بیمارستان افتاده بود و دیگر امیدی به زنده ماندنش نبود. همان موقع پیشنهاد دادند اعضای بدنش را اهدا کنیم. وقتی این حرف را شنیدم عصبانی شدم و گفتم دخترم حتما خوب میشود و هیچکس اجازه ندارد به او دست بزند. اما وقتی دکتر محسنزاده هماهنگکننده پیوند اعضاي بیمارستان مسیح دانشوری و دختر برادرم که او هم هماهنگکننده پیوند اعضا است با من صحبت کردند آرام شدم و گفتم اگر خانوادهام رضایت داشته من هم رضایتم را اعلام میکنم.»
او اضافه کرد: «وقتی موضوع اهدای عضو را با خانوادهام در میان گذاشتم دختر کوچکم شادی درحالیکه اشک میریخت ماجرایی را برایم تعریف کرد که حسابی شوکه شدم. او گفت ماه رمضان امسال وقتی در یکی از برنامههای تلویزيونی خانوادهای را دعوت کرده بودند که فرزندشان دچار مرگ مغزی شده بود و آنها اعضای بدنش را اهدا کرده بودند، شیوا درحالیکه مدام اشک میریخت گفت دوست دارم اگر روزی دچار مرگ مغزی شدم اعضای بدنم اهدا شود. وقتی این حرف را از شادی شنیدم حسی در وجودم گفت بهترین تصمیم این است که رضایت دهیم و چند بیمار نیازمند عمر دوبارهای برای ادامه زندگی پیدا کنند.»
دیدار آخر
ساعت چند دقیقهای از 2 بعدازظهر گذشته است و حالا باید خانواده پورحسینی برای آخرینبار با شیوا دیدار کنند. صدای گریه خواهرهای شیوا در فضای ساختمان واحد پیوند پیچیده است. محمدرضا که حالا بغضش ترکیده است و مانند ابر بهاری اشک میریزد نگاهی به دخترش میاندازد و میگوید: «دخترم آن دنیا شفاعت ما را هم پیش خدا بکن.»
محمدرضا پدر شیوا گفت: «اگر شهرداری آن سنگهای تیز را در جوی قرار نداده بود شاید برای دخترم این اتفاق نمیافتاد. اگر راهنمایی و رانندگی برای گواهینامه دادن به افراد کمی سختگیرانهتر عمل کند هیچ وقت یک راننده به خودش این اجازه را نمیدهد با سرعت در خیابان حرکت کند. قصد دارم پس از مراسم خاکسپاری به دنبال شکایت بروم تا انسان دیگری مثل دخترم دچار حادثه نشود.»
با رضایت خانواده دختر جوان کلیهها، کبد و قلب او به 4 بیمار نیازمند عمر دوبارهای بخشید.