ظلمت نیمروز با کابوس چندباره دستگیری روباشوف آغاز میشود.
اگر میخواهید از رمان پلیسی به رمان سیاسی سرک بکشید و ببینید تفاوت فضای پلیسی و امنیتی در داستاننویسی چیست اگر بهدنبال این هستید که ببینید تاریخ چگونه در صفحات متوالی پشتورو میشود و آدمها، چگونه در دام سیاست دست به دست میشوند.
اگر میخواهید سهمی از دانستگی را صرف خودتان کنید و از بلایای بلاهت در امان بمانید یقین داشته باشید که این رمان چیزکهایی دارد که به شما و دل جستوجوگرتان هدیه بدهد. نویسنده در این رمان نشسته و سر حوصله، با به کار بردن شعور زخم خوردهاش از شرایط استالینی، توصیفاتی نفسگیر و حیرتآور ارایه داده است. از هنرهای کوستلر میتوان به توصیف دقیق موارد زیر اشاره کرد:
*مقدمهچینیهای خبیثانه مفتشان، برای به
تله انداختن آدمهایی که به پرسش کردن از امور مبهم عادت دارند.
*شرح بازجوییهای طاقتشکن
*چگونگی اعتراف گیری از مجرمان ساختگی یا آدمهایی که فقط دوست داشتهاند یک پاسخ برای پرسش سردستیشان پیدا کنند
*اعتراف و اقرار کردن آدمها علیه خود یا
به عبارتی روشنتر شهروند علیه شهروند
شاید بپرسید مگر میشود آدم به جایی برسد که علیه خودش اقرار کند و علیه منافع و شخصیت و زندگی خودش حرفی نادرست و مخاطرهآمیز بر زبان آورد یا در برگههای بازجویی بنویسید و زیرش را امضا بزند؟
ساختار قدرت در زندگی مدرن یعنی پذیرفتن اصول محترمانه رد شدن با تانک از روی آدمها و بال پرندهها و پروانهها. ما که در شوروی زمان استالین نبودهایم که بدانیم چه میکشیدهاند آنها، اما این جوری که تعریف میکنند در شوروی سابق، گیوتینهای مجازات و تیغهای شاخدار و آخته حذف و سلاخی مخالفان را رقم زد و این روند نابگرایی همینطور ادامه یافت تا اینکه روز و روزگار به جایی رسید که ناظر اعظم، دیگر تاب شنیدن کوچکترین انتقادی را نداشت. هیچ موجودی جرأت نمیکرد از مزه و شوری آش پرولتاریا ایراد بگیرد و اعتراض کند و بگوید: این آش شور است! تلویزیون و دیگر رسانههای روسی از صبح علیالطلوع تا روباه گریز غروب تعالیم عالیه استالینی را به خورد ملت میداد. اختلاف سلیقه دیگران به فعلی قبیح تقلیل داده میشد و بر این نکته تأکید میشد که هیچ تنابندهای، حق
ابراز نظر درباره هیچ چیزی را ندارد. اگر هوا بد است تو هم مقصری! اگر آش شور است تو هم سهمی در شور شدن آش داری! پرواز فیلها را در آسمان بالای سرت ببین و یاد هندوستان را از خاطرت پاک کن عزیز! تجربه ثابت کرده وقتی آدم چیزی را نداند درباره آن چیز ندانسته هم، نه میپرسد و نه میشنود و نه میلی به دانستن خواهد داشت. بگذریم ...
انشاءالله رمان ظلمت نیمروز را میخرید و میخوانید. ایجاد جو رعب، خفقان و وحشت در خانوادهها هم در یکی از صحنههای بخش پایانی رمان به زیبایی تصویر شده است. جایی که دختری جوان برای پدر پیرش از روی روزنامه گزارش مبسوط دادگاه روباشوف را میخواند و پیرمرد که همراه با روباشوف فرمانده پارتیزانها در جنگهای داخلی بوده، به بالای تختش نگاه میکند. تا چند روز قبل عکس روباشوف روی دیوار نصب بود و حالا، فقط عکس جناب است که به او لبخند میزند. پیرمرد میداند که دخترش تازه ازدواج کرده و خانهای ندارند تا زندگی مشترکشان را در آنجا آغاز کنند. آنها منتظرند تا پیرمرد حرفی برخلاف میل جناب بر لب بیاورد و دختر و داماد، خبرچینی کنند و خانه مصادره شود و آنها، عروس و داماد خانه مصادرهای بشوند. شناعت بر باد رفتن عواطف در خانوادهها برگی دیگر از زندگی زیر سقف آرزوهای استالینی است. فرزندان مهر و محبت مادری و پدری را زیر پا میگذارند تا به ابتداییترین حق و حقوق انسانی خود برسند. پیرمرد در بستر افتاده و از وحشت فرزندان خود، گفته عیسی به پطروس را در ذهن مرور میکند: تا فردا سه بار مرا منکر میشوی!