شهروند| لاغراندام و کشیده است با عینکی بدون فرم که چشمان مهربانش از پشت آن پیداست. موهای یکدست سفیدش را مرتب شانه زده و کراواتی سِت کتوشلوارش زده. از جوانان قدیمی است از آنهایی که تجربه شیرین دوران دانشگاه را اوایل دهه پنجاه تجربه کرده است. متولد و بزرگشده تهران است و بیشتر عمرش را درس خوانده، درس داده و پژوهش کرده و حالا چندسالی میشود که خودش را بازنشسته کرده تا وقت بیشتری را با تنها نوهاش بگذراند. «به رسم روزگار و به عادت پدرانمان، کودکی کردیم تا به نوجوانی و جوانی برسیم. درس خواندیم و شغلی را برای امرار معاش انتخاب کردیم. اگر چه شغلم همیشه عشقم بوده و هنوز به رسم وفاداری به آن کارهای پژوهشی انجام میدهم.»
عاشقی همان دوران جوانی سراغ آقا محمد آمده و با پشت سر گذاشتن رسوم متداول که در گذشته از اهمیت بالایی برخوردار بودند، عروسش را به خانه بخت برده است. «من و همسرم در دانشگاه تهران درس میخواندیم و هردویمان آرزوهای دور و درازی در سر داشتیم و برای همین بهاصطلاح عرف راهی غربت شدیم و ادامه تحصیل دادیم.» آقامحمد با یادآوری آن روزها کمی مکث میکند و لبخند کوتاهی میزند:«قدیمها همهچیز رنگوبوی دیگری داشت؛ رنگوبویی از شادی، احترام ، امیدواری و ... زندگی را میشد با تمام ثانیههایش لمس کرد و از آن لذت برد.» آقامحمد دستی به موهای یکدست سفیدش میکشد و استکان چای را به دست میگیرد:«عاشق شدن، خانه خریدن، تکتک رسومی که برای ازدواج پشتسر میگذاشتیم حال و هوای دیگری داشت. برای هرکدام تعریفی وجود داشت که همگی در مورد آن اتفاقنظر داشتیم، البته نسلهای جدید به اجبار زمانه از خیلی آداب و رسوم گذشته بیخبرند و نتوانستهاند آنها را تجربه کنند اگرچه به باور من میتوان با امیدواری و آسانگیری راحتتر از همنسلها زندگی کرد و از آن
لذت برد.»
آقا محمد از همکلاسی قدیمی و همسر امروزیاش در آمریکا بیخبر بود؛ چون هر کدام در دانشگاهی جدا از هم ادامه تحصیل دادند تا در رشته خود دکتری بگیرند. خیلی از کسانی که با آنها برای ساختن زندگی جدید راهی آمریکا و دیگر کشورها شده بودند هیچگاه به برگشت فکر نکردند و رفتند که بمانند و به شیوهای جدید زندگیکردن را تجربه کنند اما آقا محمد و فرزانه خانم همیشه دلشان برای وطن و رنگوبوی سنتها و آداب ایرانی تنگ میشد و همان زمان رفتن با خود قرار گذاشتند به ایران برگردند و پشت میزهای دانشگاههای داخلی آموختههایشان را تدریس کنند برای همین آقا محمد با تمامشدن درساش راهی ایران شد اما بعد از مدتی به پیشنهاد یکی از دانشگاهها با این ضمانت که میتواند پژوهشهایی داشته باشد و این مسیر برایش هموار میشود، راهی غربت شد و مدتی را در دانشگاه تدریس کرد و تحقیقاتی هم در همه این سالها داشت تا اینکه دوباره دلش برای ایران تنگ شد و برای همیشه تصمیم گرفت در وطن به دنبال رویاها و آرزوهایش بگردد.
«در همه این سالها از فرزانه بیخبر بودم و در همان دورانی که در دانشگاه تهران مشغول تدریس بودم خیلی اتفاقی دیدمش. خیلی تغییر کرده بود اما هنوز چشمان همان دختر شیطان روزهای دانشجویی را داشت. فرزانه هم قرار بود در همان دانشگاه تدریس کند.» در همان دوران تحقیقات مشترک و همفکری دو همکلاسی قدیمی آنها را بیشتر به هم نزدیک کرد و حالا بعد از سالها زندگی مشترک و کنار هم پیرشدن سه پسر و یک دختر دارند که آرزوهایی برایشان دارند.
«غربت و دوربودن گویی سرنوشتی است که نصیب تمام خانواده شده است؛ چون در حال حاضر دو پسرم دور از ما در آمریکا و کانادا زندگی میکنند.» دو پسر کوچک خانواده برای ادامه تحصیل راهی غربت شدند؛ یکی به کانادا رفت و دیگری به آمریکا. «جواناند و میخواهند در رشته تحصیلیشان پیشرفت کنند و مطابق علم روز پیش بروند. خدا را شکر جایگاههای خوبی هم بهدست آوردهاند و برای خودشان اسمورسمی پیدا کردهاند.»
آقامحمد با همان لبخند همیشگی روی صندلی لم میدهد و میگوید: «دیدن بچههای صالح و موفق تمام خستگی را از تن آدم بیرون میکند. زندگی یعنی همین شکرگزاری برای داشته و نداشتهها چون در تکتک آنها بیشک حکمتی است.»